با تو خودم هستم |

می خواهم خودم باشم
خوراک RSS

شاهزاده ی ابر پوش

چهارشنبه ۶ آبان ۱۳۸۸

شاهزاده ی من!

اگر تو نباشی

ملکه ی تو،

دخترکی عادی خواهد شد دوباره

دیگر نه از طعم شیر و عسل بوسه ی صبحگاهی ات خبری هست

نه از شراب مسحور کننده ی نوازش شبانه ات

نه از بالش پُر از پَر قو وقتی سر بر شانه ات می گذارم

* * *

ابرها… ابرها زیر پایم رژه می روند

و من که آراسته ترین دامن پُر چین عاشقی را به تن دارم

شانه به شانه ی تو

آسمان را در می نوردم

شاهزاده ی من!

اگر

تو

نباشی

سقوط

م

ی

ک

ن

م

* * *

abr

ابرها!  ابرها!

زندگی یعنی سفر

و من، خوشبخت ترین مسافر!

که درست در نقطه ای که باید

دست در دست های مردی گذاشتم

که تاج خوشبختی بر سرم گذاشت

* * *

ابرها… ابرها زیرپایم رژه می روند

و من از رودخانه ای که مرا به تو می رساند می گذرم

زیر نگاه ستایش صدها مرغ دریایی

نیمی سپید و نیمی سیاه

نیمه ی سیاهم را برای همیشه به آب می سپارم

وقتی تمام تنم را نگاه سُکر آور تو می نوازد

* * *

ابرها… ابرها زیر پایمان رژه می روند

شاهزاده ای ابرپوش من!

مرا که به نام بخوانی

ابری می شوم که خوشبختی ام را ببارم

به دریا ها و رودخانه ها

به دشت ها و کوه ها و خانه ها

به ابرها…. ابرها…

ابرها که زیر پایمان رژه می روند

۶ آبان ۱۳۸۸

روز میلادم را با زایش شعری که فرزند عشق من و توست، آغاز کردم. ای شاهزاده ی ابر پوش من!


عصای پیری

شنبه ۲۵ مهر ۱۳۸۸

زن بچه نمی خواست. مرد هم. اصلن همان روزهای اول آشنایی شان حرف زده بودند در موردش. و بعدترها که رابطه شان جدی تر شد قرار گذاشته بودند که حالا حالا ها به این موضوع فکر نکنند. زن بچه دوست داشت اما بچه نمی خواست. وقتی توی مغازه ها ی لباس فروشی لباس های بندانگشتی نوزادها را می دید دلش غنج می رفت. می خندید. رها. زن بچه دوست داشت اما حوصله ی بچه داری نداشت. وقتی توی اتوبوس نشسته بود و ونگ ونگ بچه ای می آمد دلش می خواست بچه را از مادرش بگیرد و پرت کند بیرون. همیشه هم اینطور نبود البته. بعضی وقت ها دلش به حال مادر بچه می سوخت. بعضی وقت ها هم  برای بچه.

زن سعی می کرد هرچه فکر مربوط به بچه هست را از ذهنش بیرون کند. برای همین گهگاهی که با مرد حرفش پیش می آمد بحث را عوض می کرد و یا آشکارا به مرد می گفت که بیا در موردش حرف نزنیم. حتی موقع شوخی هایشان سر اسپرم های مرد که ممکن بود بلایی سرشان بیاورند، وقتی توی رختخواب از سر و کول هم بالا می رفتند و بالش به هم پرت می گردند. یا وقت هایی که بعد از ماجرا مرد می رفت دوش بگیرد و زن با شیطنت می پرید توی حمام و می گفت:‌بهشون شانس دوباره  میدی؟ یا وقت هایی که پریود زن عقب می افتاد و با اینکه همیشه محتاط بودند و جلوگیری می کردند، دلشان یعنی دل زن هزار راه می رفت. یا وقت هایی که پریود می شد و به مرد زنگ می زد و زیرزیرکی می خندید و می گفت: بیچاره ها همشون مُردن!

هر بار که پدر زن میدیدش یا می آمد خانه شان مهمانی به شوخی می گفت: پس نوه ی من کو؟ یا بعضی وقت ها که پدر از آرزوهایش می گفت یک سر همیشگی اش تصویر دلنشینی بود از خودش  دست در دست نوه اش توی خیابان. زن می خندید به این حرف ها. بعضی وقت ها هم قیافه  جدی می گرفت به خودش و رو می کرد به پدر که: ما قرار نیست بچه دار بشیم. برو یه فکر دیگه کن برای خودت. و برق چشم های پدر را می دید که آرام آرام خاموش می شد همزمان که کلمه ها ته نشین می شدند توی اتاق.

پدرِ مرد بچه دوست داشت. زیاد. هربار با هم خرید می رفتند، هر بچه ای می دید توی خیابان برایش دست تکان می داد. مادر مرد هم همینطور. نیازی به توضیح یا حرف نبود اصلن، می شد از چشم هایشان که خیره می ماند روی بچه های رهگذر و یا از شوق صدایشان وقتی خاطره تعریف می کردند از بچه های فامیل، فهمید که نوه دوست دارند. یکی دوبار هم پیش آمده بود که حرفش را وسط بکشند که بجنبید دیگه.

هیچ کس زن را نمی فهمید حتی مرد. زن بعضی وقت ها می ترسید. فکر می کرد افتاده توی یک بازی که اگر انتخابش را نکند بعدها ممکن است پشیمان شود. اما ته دلش اصلن آمادگی مادر شدن نداشت. دیر ازدواج کرده بودند. سال های دوستی و عشق و عاشقی شان طولانی شده بود و فرصت زیر یک سقف رفتن دیر پیش آمده بود. سن زن لب مرز بود. دکتر بهشان گفته بود که اگر تصمیم شان را نگیرند ممکن است زن شانسش را از دست بدهد.

اما زن هنوز نمی دانست که می تواند مادر خوبی باشد یا نه. اصلن می خواهد که مادر باشد یا نه.  به کارش فکر می کرد. به لحظه های نابی که با مرد داشتند.  به تنهاییشان توی خانه که برعکس تصور خیلی ها پر بود از حرف پر بود از عشق. به خانه شان فکر می کرد. به اینکه آنقدر آن روزها مطمئن بودند که خودشان دوتا می مانند با هم که انتخابشان این خانه بود که فقط یک اتاق داشت. به این فکر می کرد که اگر بچه بیاید کارش را باید می گذاشت برای مدتی بعدش هم اصلن چه معلوم که دوباره بتواند کار پیدا کند. به خانه شان فکر می کرد و خاطره هایشان توی این خانه که باید می گذاشتند و می رفتند جایی بزرگتر. به دوستانش فکر می کرد. به اینکه حتی حالا هم که فقط خودشان دوتا بودند، وقت زیادی نمی ماند برای گشت و گذار و کوه مثل همیشه. وقت نمی ماند برای دور هم جمع شدن. وقت نمی ماند برای نمایشگاه کتاب رفتن. چه رسد به اینکه بچه هم بیاید.

اصلن همه اینها بهانه بود. دلش نمی خواست کسی بیاید توی زندگی شان که مرد دوستش داشته باشد. فکر می کرد حسودی می کند به آن بچه اگر بیاید. بعد از خودش می ترسید. یعنی می تواند مادر خوبی باشد؟ به همان فداکاری مادرش. می تواند مثل او از همه ی آرامشش و همه علایقش بگذرد برای بچه؟ نه. هیچ وقت دلش نمی خواست مثل مادرش باشد. دلش نمی خواست از خودش بگذرد. نمی خواست دیگر حتی وقت نداشته باشد که برود ساعت ها قدم بزند توی بازار. یا دلش نمی خواست که آنقدر سرش شلوغ باشد که به پیشرفت در کارش فکر نکند و راضی شود به همانی که هست. و دلش نمی خواست با حقوقش به جای لباس شب و بدلیجات و رنگ مو، برای بچه اسباب بازی بخرد.

زن فکر می کرد گیر افتاده. باید انتخابش را می کرد. توی زندگی اش هیچ چیز کم نداشت. زندگی اش با مرد کامل بود. یکبار پدر مرد به آنها گفته بود: باشه. اگر تا آخرش اینطوری بمونین باشه. دل زن لرزیده بود. زن فکر می کرد به پیری شان. به مرد که موهایش سفید می شد . به خودش که صورتش چین بر میداشت. به تنهایی دوتاییشان با هم. چه بچه داشته باشند و چه نه. خودشان را میدید تنها که توی خانه می ماندند و تنها خرید می رفتند و اصلن فکر نکرده بود که عصای پیری می خواهد.


زنی که بود- زنی که هستم

پنج شنبه ۱۹ شهریور ۱۳۸۸

چه در دلت می گذرد ای باد گریزان

که طعم بوسه ات گیلاس ها را آشفته کرده و می گذری

می گذری از مجنون که گیسوانت را به رخ می کشی

و انعکاس نگاهت تیشه ها به ریشه ی فرهادها زده است

می گذری که سرزمین مادری ات

جز تنگ آغوشی نبود که نفس می برید از تو

و بال های کوچکت به بی مهری پهناور آسمان را کنایه میزد

می گذری که ندایت

طعنه ی تلخی است به سفره های گشوده به ریا

و عقدت را به عقده ها نمی شود که ببندند

* *‌ *

مرا با خود ببر

از جدال های ناسرانجام و نخ های به گره افتاده ی حقیقت

مرا ببر از هیاهو ها به سکون

مرا ببر از خشم ها به مهر

مرا ببر از تیرگی ها به سبزی خزر

و بکارتم را بسپار به جنگل ها ی بکر شمال

* *‌‌ *‌

رها تر از بادهای گریزان

در آغوش کدام سرزمین

لب به سخن باز می کنی بی وحشت از خون و خشم

مرا با خود ببر که در زهدان تو نطفه ببندم

از پشت مردی که که مشت کرده به شب

مرا با خود ببر که از تو زاده شوم

که فردا روشن است و می بینم


منِ بعد از تو

چهارشنبه ۳۰ اردیبهشت ۱۳۸۸

اثری که از من و تو می ماند در دیدگاه دیگران، اثر «من» و «تو» نیست به تنهایی، اثر «ما» است- آنچه دیگران را وا می دارد به ماندن یا بریدن.

آن معاشرت هایی که می تواند به دوستی ها و رابطه های ماندگار بدل شود، بیشتر از آنچه تاثیر گرفته از سلیقه ی شخصی ما باشد، انتخابی است که بالاترین هارمونی را با «رابطه ی من و تو» دارد.

حریم خانه ام و حریم رابطه ام با تو، مرزهای بودن ام با دیگران را تنگ تر و خط قرمزهایم را فراخ تر کرده. در من، دل به دریای رابطه ای نو زدن که پیشترها امری طبیعی و آسان بود، به وسواسی آگاهانه بدل شده. و از آن سو، شکل متفاوت زندگی ام، دیگران را بازداشته از با «من» بودن و «من» را شناختن. از این روست که می توانم به آسانی دیدگاه متفاوت آدم ها نسبت به خود را به دو دسته ی دیدگاه های شکل گرفته پیش از بودن ام با تو* و بعد از با تو بودن، تقسیم کنم.

*« با تو بودن» را به «ازدواج» ترجیح می دهم، از آن رو که بودن ام با تو، زاییده ی عطش « با تو بودن» است نه نتیجه ی ناگزیرِ بودن در چارچوبی به نام «ازدواج»


من زن می خواهم! -بخش اول

یکشنبه ۲۷ اردیبهشت ۱۳۸۸

درس Academic Writing  یکی از بهترین درس هایی بوده که در این مدت گذرانده ام. برای اولین بار، بودن در کلاس های این درس که به لطف تجربه و شخصیت دوست داشتنی استادش یکی از ماندگارترین دوره ها خواهد بود در ذهن ام، این حسرت در دلم زنده شد که چرا تمامی این سال ها همت نکردم برای پرورش استعدادی که در نویسندگی و سرایش داشتم از تجربه ی استادی بهره ببرم. همیشه بهانه ای بود و همیشه کاری بود که اولویتش بالاتر باشد. اما اعتراف می کنم که آگاه نبودم تا چه اندازه تمرین و آموزش می تواند بر نحوه ی نگارش و تفکر نویسندگی اثر گذار باشد. حس می کردم تنها استعداد ذاتی است که نویسنده و شاعر خوب می سازد. وقتی مقاله هایی که به عنوان تمرین این درس نوشته ام را مرور و با آنچه پیشتر نوشته ام مقایسه می کنم، این حقیقت برایم روشن تر می شود. نه تنها نگارش که بلکه نحوه ی مطالعه ام تحت تاثیر قرار گرفته. حس می کنم چراغ به دست ام حالا اگر نوشته ای یا مقاله ای می خوانم. حیف که شاید هرگز فرصتی دوباره نباشد برای جلسه ی شعر و نویسندگی رفتن و تمرین و آگاه شدن اما شادم که دیر به صرافت گرفتن این درس نیفتادم.

استاد درس در واقع نویسنده ی این کتاب است که به عنوان منبع درس هم معرفی شده. شاید یکی دیگر از جذابیت های کلاس هم همین باشد که خود نویسنده کتاب را آموزش می دهد. کتاب به زیبایی نوشته شده و حتی بدون داشتن استاد هم، مثل یک خودآموز می توان آن را به کار برد. مقاله هایی که در کتاب به عنوان نمونه آورده شده اند، همگی برایم جذاب و دلنشین بودند. خصوصن اینکه نحوه ی نگارش جملات و دستورلغات به دقت انتخاب شده اند. خواندن آن را توصیه می کنم خصوصن به کسانی که دستی در نوشتن دارند، خصوصن نوشته های تحقیقی و دانشگاهی. هرچند نویسنده در بخش هایی از کتاب به نگارش های داستانی هم می پردازد که من هنوز فرصت مطالعه شان را نداشته ام متاسفانه.

یکی از مقاله های کتاب، مقاله ای است به نام «من زن می خواهم!» که به گفته ی نویسنده، در اولین شماره ی مجله ی فمینسیت در سال ۱۹۷۱ به چاپ رسیده است. نگارنده ی مقاله Judy Syfers ، یک فمینیست نویس آمریکایی است. طنز پنهان مقاله و جملات طعنه آمیزش و همینطور جذابیتش از آن رو که بسیاری از تصاویر آن، تصویر آن چیزی است که ما در کشورمان هنوز هم شاهد آنیم، مرا وسوسه کرد که ترجمه ای از آن را در وبلاگم بگذارم:

من به آن دسته از مردم تعلق دارم که به آنها زن می گویند. من یک زن هستم، و نه چندان از روی تصادف، یک مادر.

چندی پیش به یکی از دوستان ام که به تازگی از زن اش جدا شده، برخوردم. او یک فرزند داشت، که صد البته، حالا با زن قبلی اش زندگی می کند. دوست ام در پی این بود که دوباره زنی برای ازدواج پیدا کند. هنگامی که در حال اتو کردن لباس ها به اون فکر می کردم، ناگهان این فکر به ذهن ام خطور کرد که من هم یک زن می خواهم! چرا من زن می خواهم؟

می خواهم به گذشته برگردم، به دوران دانشگاه، که بتوانم از لحاظ ملی مستقل بشوم، مسوولیت زندگی خودم را به دوش بگیرم و اگر لازم باشد آن ها که به من وابسته هستند را هم پشتیبانی کنم. من زن می خواهم که کار کند و مرا به دانشگاه بفرستد. و همزمان با دانشجو بودنم،  زن می خواهم که بچه هایم را تر و خشک کند. من زن می خواهم که حواسش به وقت دکتر بچه ها و قرارهای دندانپزشکی باشد و حواسش به من هم باشد. من زن می خواهم که مراقب باشد بچه ها درست غذا بخورند و تر و تمیز باشند. من زن می خواهم که لباس بچه ها را بشوید و مرتب کند. من زن می خواهم که بچه هایم را از محبت مادرانه و بی دریغ اش لبریز کند، مراقب مدرسه رفتن شان باشد، مطمئن باشد که روابط اجتماعی مناسبی دارند و آن ها را به پارک و باغ وحش و غیره ببرد. من زن می خواهم که وقتی بچه ها مریض هستند،‌از آنها پرستاری کند، زنی که هر زمان بچه ها نیاز دارند در کنارشان باشد، چون صد البته من نمی توانم از کلاس های دانشگاه غیبت کنم. زن ام باید هر زمان لازم شد از کارش مرخصی بگیرد اما کارش را هم از دست ندهد.  این ممکن است به این معنی باشد که در آمد او روز به روز کمتر شود اما فکر می کنم بتوان آن را تحمل کنم. لازم نیست بگویم که زن ام، هزینه ی نگهداری از بچه ها ، در ساعت هایی که سرِکار است، را هم  تقبل می کند.

من زن می خواهم که نیازهای فیزیکی من را برآورده کند. زن می خواهم که خانه ام را تمیز نگه دارد. زنی که خرد و پاش بچه ها را جمع کند، زنی که خورد و پاش های من را هم جمع کند. من زن می خواهم که لباس های مرا بشوید، اتو کند و مرتب بچیند و هر زمان لازم شد تعویض کند. زنی که حواسش باشد وسایل شخصی من در جای مناسبشان قرار بگیرد که به محض احتیاج پیداشان کنم. من زن می خواهم که آشپزی کند،‌ زنی که آشپزی اش خوب باشد. زنی که برای غذاهای متنوع برنامه ریزی کند و خریدهای مربوطه را هم خودش انجام بدهد و سفره ی رنگین بچیند و بعد هم سفره را جمع کند وقتی من دارم درس می خوانم. من زن می خواهم که وقتی مریض هستم و ناراحت از دست دادن زمانم در دانشگاه، از من مراقبت کند. من زن می خواهم که موقع تعطیلات حواسش به من و بچه ها باشد، وقتی من نیاز به استراحت و تنوع دارم.

من زن می خواهم که با غرغر های بی سر و ته اش در مورد مسوولیت هایی که به عنوان یه زن به دوشش است مرا خسته نکند. بلکه زنی می خواهم که وقتی نیاز…

(ادامه دارد)


طراحی شده توسط پریا کشفی(قبل از ارسال نامه لطفن ستاره ها را از آدرس ایمیل حذف کنید)