با تو خودم هستم |

می خواهم خودم باشم
خوراک RSS

۵۵ ماه بودن تو

دوشنبه ۲۹ خرداد ۱۳۹۱

بودن تو آرامش است. مگر نه؟ کدام مسکن، کدام قرص ضد اضطراب، کدام شیشه ی شراب می توانست مرا به این خلسه ببرد که تو برده ای امروز؟ تو می دانی و فقط تو می دانی که این روزهایم آسان نبوده. این روزهایمان. شده ام مثل یک شاخه ی شکسته که وزن یک حشره هم به لرزش می اندازدش. نیاز به زمان دارم برای ترمیم. نیاز به زمانی دارم خالی از همه چیز جز تو.

امروز برای من، برای ما،‌ از کارهایت زده ای، تنها این سو و آن سو رفته ای که خرده شیشه هایی که آزاردهنده ی روح منند را جاروب کنی. و این بهترین هدیه ی هجدهم من بود. این ۵۶ امین ۱۸ امِ ماه که با تو بوده ام. با تو ای شراب خانگی من!

 

قدر تو را و قدر عشقمان را می دانم. چه در سربالایی های کُندِ نفس گیر، چه در شور پایین دویدن ها.


هویت در بهار

پنج شنبه ۲۷ اسفند ۱۳۸۸

اینجا عید خلاصه می شود در یک مهمانی آخر هفته و چند ساعت دور هم بودن کنار سفره ای که بیشتر از مفهومش، کشیدن دستمالی است به خاطره ها  و پیوندی به گذشته. بد نیست. اما تلاش بیشتری برای کش دادن نوروز نمی شود کرد ونباید که.

باید پذیرفت که مهاجرت همانطور که چیزهایی به آدم می دهد، چیزهایی را می گیرد. عید را می گیرد و کریسمس را می دهد. لحظه ی تحویل سال که بیست و چند سال نفس گیر ترین لحظه ی سال بوده برایت، بدل می شود به ساعتی و دقیقه ای و ثانیه ای مثل همه ی ثانیه های دیگر و درخت کریسمس، فانتزی کارتون های والت دیسنی، می شود یکی از پیوندهای تو و جامعه ی جدیدت. چراغانی های شب های طولانی زمستان در چشمت، پر رنگ تر می شود از ماهی قرمز توی تنگ و تخم مرغ های رنگی سفره ی عید…

ورای همه ی اینها، آدم باید بیاموزد که هویت و شخصیت اش چیزی بالاتر از این هاست. بالاتر از عادت ها و رسم و رسوم های عادتی که همه را می شود به آنی گرفت. هویت آدم دل آدم است، فکر آدم است و درونیاتش که با گذر از مرزی به مرز دیگر کمرنگ نمی شود.

* * *

IMG_3263

پی نوشت صفر: عکس، سفره ی هفت سین پارسال است. اولین سفره ی هفت سین من و عشق ام.

پی نوشت یک : نوروزتان مبارک. برایتان بهاری و سالی  سبز آرزو دارم، پر از سلامتی و شادی و خرسندی.

پی نوشت دو : ما هم در هوای هنوز زمستانی، با سفره ی هفت سین مان به استقبال بهار می رویم. با دلی روشن.


شایان

جمعه ۳۰ مرداد ۱۳۸۸

شایان شش ماهه در حالی که در آغوش جینای رومانیایی، همسر آقا سعید وول می خورد، داشت مرا نگاه می کرد که زیر دست های مادرش سعی می کردم درد کنده شدن موهای ابرویم را با تماشا کردن او از یاد ببرم. بریت سوئدی، داشت پشت سر هم با لحنی مهربان و پرخنده به شایان سلام می کرد: هی…هی استور من…هی شایان…* لیلا خانم نگاهش را از ابروهای من گرفته بود و با لحن کودکانه ای به شایان می گفت دستش را از دهانش بیرون بیاورد. مادر لیلا، ایران خانم، کمی آنطرف تر، کنار دستگاه قهوه جوش که خراب شده بود و خرخر می کرد، ایستاده بود و خیره به نوه اش، بی صدا لبخند می زد. من ابروهایم را فراموش کردم و به شایان شش ماهه فکر کردم که مغز کوچکش بین کلمات سوئدی و فارسی نوسان می کرد. شایان خبر نداشت که چند سال بعد از این قرار بود توی مدرسه انگلیسی یاد بگیرد و بعدتر به همان روانی ِ سوئدی و احتمالن فارسی، حرف بزند.

Hej, Hej stor man*


سال ها پس از این

دوشنبه ۵ مرداد ۱۳۸۸

پیر شده ایم. تصویر واضحی نیست اما حتمن شبیه همه ی پیرزن ها و پیرمردهای دیگر صورت پر چین و چروکی داریم.تو هنوز خنده هایت رهاست و من هنوز ذهن ام هرچه را می بیند و می شنود تحلیل می کند، ناخواسته. تو هنوز هم عاشق ریاضیاتی. هنوز هم توی همه ی اعدادی که می بینی ناخواسته دنبال یک الگوی محاسباتی هستی. هنوز هم عاشق توان های عدد ۲ هستی. ۱۰۲۴ هنوز هم عدد محبوب توست. من هنوز هم عاشق عکاسی ام. هنوز هم دوست دارم ساعت ها توی خانه راه بروم و از ترکیب پارچه ها و نقره ها و قاب عکس ها و هرچیزی که دم دستم می بینم، دکور تازه بزنم توی خانه. من هنوز هم شعر دوست دارم و هنوز هم هر از چندگاهی کلمه هایی تراوش می کند از ذهنم. هنوز خاطره می نویسیم. می نشینیم کنار هم، من از تو جزئیات را می پرسم و می نویسم و تو هنوز هم وقتی نوشتن ام تمام می شود و می خوانی اش با بهت نگاهم می کنی و تحسین ام. و من لبریز می شوم.

پیر شده ایم. هنوز عاشق گل هستیم. توی باغچه ی خانه مان گل های جورواجور هست و تابستان می نشینیم توی حیاط که بوی خوش گل ها و درخت ها مستمان کند. هنوز وقتی می نشینیم سرمیز،‌ کنار هم نشستن و از یک بشقاب غذا خوردن را ترجیح می دهیم به روبروی هم بودن. هنوز هم شانه به شانه هم عبور می کنیم از همه ی حادثه های ریز و درشت، تلخ و شیرین. هنوز هم که هنوز است قدم که میزنیم دستمان توی دست هم است و هر از گاهی یکی مان دست دیگری را می فشارد که یعنی این یک عادت نیست، جریان ملایم و همیشگی عشقی است از بدن من به بدن تو.

پیر شده ایم. مسافرت ها رفته ایم باهم. پاریس را دیده ایم. موزه های ایتالیا را با هم چند باره قدم زده ایم. ونیز را چرخ زده ایم روی قایق ها. ژاپن را گشته ایم و بارها رفته ایم دیدن عموهایمان در آمریکا. هنوز مسافرت دوست داریم و هنوز خاطره ی اولین سفرمان بعد از عروسی توی ذهن هایمان تازه است: هامبورگ، هتل مدیسون، وانش که استفاده نشد و دل پیچه هایمان و دستشویی رفتن های مداوم من که گردش هایمان را مختل می کرد! و تنها یادگاری اش. کواک زرد کوچک!

پیر شده ایم. سال ها با هم بوده ایم. هنوز که هنوز است شب ها بدون هم خوابمان نمی برد. هنوز که هنوز است مسافرت بی هم نمی رویم. هنوز که هنوز است شب ها،‌شانه های مردانه ی تو است و سرِ من. هنوز که هنوز است، اگر خواب آشفته ای ببینم، تویی که بیدارم می کنی و می گویی که کنارم هستی تا همیشه.

پیر شده ایم. سال ها با هم بوده ایم. سال ها عاشق بوده ایم. سال ها به هم نزدیک تر بوده ایم از دو دوست و سال ها ریز ترین و مخفی ترین ذهنیاتمان را رو کرده ایم برای هم وقتی رفته ایم کافه. وقتی نشسته ایم قاطی آدم های دیگر که تند و تند با هم حرف می زنند. پیر شده ایم و هنوز،‌ هر از گاهی ادای بچه ها را در می آوریم و هنوز هم که هنوز است، همه با دیدن ما انرژی می گیرند و هنوز هم که هنوز است عشقمان مثال زدنی است.

پ.ن:‌بی وقفه نوشته ام. ویرایش نمی کنم که بکر بماند. این کلمات دیشب توی رختخواب سراغم آمدند و تا امروز که بنویسمشان رهایم نکردند. بی اندازه و بی شماره دوستت دارم.


هیجان

پنج شنبه ۱۷ اردیبهشت ۱۳۸۸

هیجان یعنی من

که در می گشایم به بودن تو

و موسیقی چشمانت سطر سطر دلم را پر می کند

به آواز در می آیم در آغوشت

به من که باز می گردی

به تو که باز می گردم

از کتاب ها و مقاله ها و جادوی رایانه ها

* *‌ *

هیجان یعنی ما

و شنبه ها و یکشنبه های تعطیل

و بازار شلوغ عرب ها و ایرانی ها

و بوی سبزی تازه  که مرا می برد تا تهران

و بوی شلیل ها و انگورها

و همهمه ی مهاجرهای فارس و کرد و ترک و عرب

که همه به تکلم به زبانی واحد بسنده کرده اند

در فراسوی مرزها

* *‌ *

هیجان یعنی من

که سبزه های عیدم را می پایم

وقتی پشت پنجره برف می آید

دسامبر ۲۰۰۸- گوتنبرگ


طراحی شده توسط پریا کشفی(قبل از ارسال نامه لطفن ستاره ها را از آدرس ایمیل حذف کنید)