با تو خودم هستم |

می خواهم خودم باشم
خوراک RSS

من، وبلاگ و مخاطب های خاموش

یکشنبه ۱۱ مرداد ۱۳۸۸

امروز- در تاریخ نگارش این متن- یکی از دوستان قدیمی ام – آمنه- از من راجع به وبلاگ نویسی پرسید. وقتی به سوال هایش جواب می دادم خاطره های زیادی در من زنده شد و حرف های زیادی.

یادم آمد که چطور با نام مستعارم وبلاگی راه انداختم که شعرهایم را و حرف های دلم را توی آن بنویسم و چطور شد که کم کم از بین خواننده های وبلاگم و کسانی که وبلاگشان را می خواندم، دوستانی پیدا کردم که آرام آرام وارد دنیای حقیقی ام شدند. مرا دیدند و من آن ها را. با هم مهمانی رفتیم. جلسه ی شعر گذاشتیم. نمایشگاه کتاب رفتیم. دانشگاه های هم را دیدیدم و توی شب شعرهای مختلف با هم شعر خواندیم. و این دوستی ها – آن هایشان که به حقیقت نزدیک تر  بود- تا به امروز هم ادامه داشته و دارد.

و درست از همان روزهای آغاز دوستی، نفوذ دنیای مجازی به حقیقی ام آغاز شد و کم کم خودسانسوری ناگزیر و ناخواسته هم…


گذشته های دور

دوشنبه ۲۵ آذر ۱۳۸۷

دور شده ام انگار. دور دور. اما هنوز تصویرهای مبهمی یادم هست. حرف از کجا شروع شد و به کجا رسید؟ وقت خواب بود اما خواب از سرم پریده بود. یادمان افتاد به خوابگاه. گفتن و یادآوری اش آسان است اما باورش سخت! حالا که سال ها دور شده ام باور اینکه روزی متعلق به آنجا بوده ام. وابسته به آنجا و بخش عمده ای از آینده و زندگی ام آنجا شکل گرفته. چطور می شود یادم برود برای اینکه بتوانم از خوابگاه با پدر و مادرم حرف بزنم، پدر باید ساعت ها می نشست و شماره ی همیشه اشغال خوابگاه را می گرفت. اسم خوابگاه بود: چهارصد و شانزده(نفره). پسرها می گفتند: چهارصد و شانزده جیگره! مثل زندان بود. نه اینکه حالا بگویم که چشمم افتاده به چالمرز بی در و دیوار و خانه های دانشجویی اینجا- هرچند مفت نیست مثل ایران-. همان روز اول هم  پدر و مادر و برادارنم که از شیراز همراهم شده بودند و در خوابگاه پیاده ام کردند همین را گفتند! سوژه ای شده بود برای شوخی های برادرانم. خوابگاه ته شهر بود- نه منطقه ی بد اما دور بود- دور تا دور کویر. از پنجره های پشت خوابگاه که شمالی و جنوبی اش یادم نیست، جاده کویری شیراز پیدا بود که از یک طرف چرخ می خورد طرف کرمان. ساختمان زیبایی بود. ساده. از همان معماری هایی که من دوست دارم. حیاط مرکزی. پنجره های مربعی. آجرهای زرد. اما حصار داشت. تمام محوطه ی خوابگاه را حصار کشیده بودند. نگهبانی هم داشت. از پشت سیم ها که نگاه می کردم حق می دادم به برادرانم: مثل زندان بود. اما من سرخوش بودم. آرزویم خوابگاهی شدن بود. به قول بچه ها حس خوش جودی ابوتی توی دلم بود! اولین اتاق خوابگاه هرگز از یادم نمی رود که اول خوشی بود و بی خیالی و تا صبح حرف های جورواجور زدن و شنیدن تجربه ی هم اتاقی هایم که هردو ترم بالایی بودند و چند ماه بعد دعوا و کشمکش و توهین های نابجای یکی از همین ترم بالایی ها که تعادل روانی نداشت و بعدها فهمیدیم. من و مینو هنوز هم گاهی کابوس اش را می بینیم. مینو و مینا اولین هم اتاقی های هم سن و سال من بودند که چند ماه دیرتر آمدند و دعواها هم از همانجا شروع شد و من مثل همیشه ساکت نتوانستم بمانم وقتی«ا» به بچه ها توهین می کرد با صدای بلند…

خوابگاه شلوغ بود. به گمانم سه یا چهار برابر ظرفیتش دانشجو پذیرفته بودند برای آن. ارتباط ما با بیرون تلفن کارتی توی حیاط بود- که از ساعت ۱۰ به بعد به علت نصف قیمت شدن مکالمات قرق آنها بود که دوست پسر راه دور داشتند- و خط همیشه اشغال خوابگاه. پیش آمده بود که پدرم ۱ ساعت یا ۱.۳۰ بنشیند به شماره گرفتن تا آزاد شود و بتوانیم حرف بزنیم. و درد آورترین لحظه ها برایم زمانی بود که از بیرون بیایم وبچه ها بگویند از خانه زنگ زدند و نبودی. می دانستم تا فردا شانسی نیست دیگر. برای کل سوئیت که چهار اتاق ۵ یا ۶ نفره بود یک گوشی داشتیم توی هال. دو آشپزخانه و دو سرویس بهداشتی و کم از سربازی نبود آن دوران که باید همه جا را خودمان تمیز می کردیم به نوبت، حتی سرویس های بهداشتی را که از قضا یکیش هم مشکل چاه داشت و هر از گاهی حسابی از خجالتمان در می آمد! بعد ها که رفتم خوابگاه پلی تکنیک تازه فهمیدم وقتی می گویند همه ی امکانات مال تهران است یعنی چه! مثل شاهزاده ها می نشستیم که مسوول نظافت بیاید و همه جا را تمیز کند. تلفن همیشه آزاد بود و کم پیش می آمد مشکلی داشته باشیم. چهار کابین تلفن توی زیر زمین بود و دور و بر خوابگاه پر از تلفن کارتی.

* * *

توی دانشکده سال اول و دوم تنها ۴ کامپیوتر داشتیم. نوبت به همه نمی رسید برای کار کردن. من زحمت بردن و آوردن کامپیوترم از شیراز به خوابگاه را به جان می خریدم. اول برنامه ریزی آزمایشگاه ها و ساعتی کردنش مشکل را کمتر کرد و بعد بودجه گذاشتن برای خرید کامپیوترهای جدید. حالا گمانم همه چیز عوض شده باشد آنجا.

رابطه پسر و دخترهای کلاس دیدنی بود. محیط بسته ی دانشگاه، طیف وسیع فرهنگ ها، لجبازی های خاص دوره آغاز جوانی، هیجان اولین تجربه هم کلاسی از جنس مخالف را داشتن همه و همه یک جُک طولانی مدت ساخته بود از ما. سر سلام کردن دعوا داشتیم. بارها برنامه می گذاشتیم برای بهتر کردن رابطه ها. اردو می رفتیم. جلسه می گذاشتیم اما تا همه چیز عادی می شد باز روز از نو. حتی برای سلام و احوال پرسی روزانه هم مساله داشتیم. بعضی از دخترها که یادم نیست من هم جزو آنها بودم یا نه، می گفتند پسرها باید اول به ما سلام کنند. پسرها زیر بار نمی رفتند. خنده دار است اما کار به جایی رسید که سلام کردن را نوبتی کنیم! روزهای زوج پسرها، روزهای فرد دخترها! این هم چند روزی بیشتر کارساز نبود! توی راهرو همدیگر را می دیدیم و خودمان را میزدیم به ندیدن. توی چشم های هم خیره می شدیم و منتظر بودیم یکی بلاخره سلام کند و از کنار هم رد می شدیم و هیچ! حالا که فکر می کنم می بینم چقدر انرژی هایمان برای مسایل پیش پا افتاده ی مسخره هدر می رفت. نیمی از وقت یکی مثل من که نماینده شورای صنفی یا کلاس بود، می گذشت به اینطور برنامه ها. هرچند راه اندازی اولین مجله کامپیوتری دانشگاه، سر و سامان دادن به اوضاع کامپیوترهای آزمایشگاهِ و برگزاری شب شعر ها و اردوها که با کمی بودجه آغازشان خود داستانی داشت ، کارهایی بود که وقتم را گرفت اما پشیمان نیستم از انجام دادنشان. کار گروهی همیشه برای من لذت بخش بوده. خصوصن اینکه هدایت گروه را به عهده بگیرم!

* * *

همه ی اینها که نوشتم لبخند به لبم می آورد. لبخندی تلخ از فقر فرهنگ و امکانات و از یادآوری اینکه چطور انرژی ما صرف بیهوده ها می شد آن سال ها. هرچند اگر همه ی اینها موجب آن باشد که من حالا در این نقطه ایستاده باشم باز خدا را شاکرم و به خودم می بالم که از آنجا به اینجا رسیده ام .آخر اینکه، این نوشته را تقدیم می کنم به مینو ، عالیه و سمانه، بازمانده های آن سال ها در زندگی ام!


تولد و کوچ

دوشنبه ۶ آبان ۱۳۸۷

این نوشته به خودمِ، به تو، به خانواده و دوستانم
بیست و هفت سالگی راه پر ماجرای تهران تا گوتنبرگ بود. یک سال گذشته از آخرین شب تولدم در ایران. درست یک سال. . یادم نیست آن روز چه می کردم جز این طرف و آنطرف دویدن و خداحافظی های عجولانه با اقوام و دوستان و آخرین خریدها. اما شب که آمدم خانه، برایم کیک خریده بودند به رسم هرسال. الان که می نویسم بغض ام میگیرد. اما آن شب سراسر شور و شادی بودم. تلویزیون داشت برای بار دوم فیلم راز را پخش می کرد. چمدان های من وسط هال ولو بود. و من این را فقط یک تصادف کوچک نمی دانستم. چند ماه گذشته بود مگر از اولین بار دیدن این فیلم در یکی از سراشیبی های زندگی ام و امکان این ناممکن برایم؛ ناممکنی که خواسته بودم. نمی دانم توی دل پدر و مادر برادرانم چه بود. گاهی خود خواه تر از آنم که اطرافیانم تصور می کنند. به خودم فکر می کردم. به دکترا. به پرواز. به فردا صبح و گوتنبرگ و به محسن- که عشق ام شد- و نمی دانستم توی فرودگاه دنبالم می آید یا نه. امسال با تمام حادثه های شیرینش یکی از باورنکردنی ترین سال های عمرم بود. زیاد دیده ام و شنیده ام. زیاد دوست داشته ام و دوست داشته شده ام. زیاد آرامش داشته ام و هیجان بر من گذشته است. بزرگترین حادثه ی زندگی ام، نقطiه ی عطف زندگی عاطفی ام- عاشق شدنم و ازدواج ام- در این سال بود. عملی شدن بزرگترین تصمیم زندگی ام- گذشتن از خانواده و راهی غربت شدن- در این سال بود و من آنچنان که می باید شکر گزار نبوده ام شاید. هرچند از دلم ام- دل کوچکم- نام خدا و دلگرمی حضورش کمتر لحظه ای دور بوده.
این روزها بیشتر از همیشه به گذشته فکر می کنم ، به دوستانم و رابطه هایم و دوستانی به همان رنگ، که می توانم اینجا داشته باشم. به دنیای دخترانه ام که انگار سال ها از من دور شده و به لحظه هایی که در کنار عشق ام می گذرد و با تمام شیرین اش حس می کنم هر از گاهی باید با طعم خوش دوستی های دوباره ای آمیخته شود. اگر زمان بگذارد. ازدواج جهش بزرگی بود در بستر رابطه های من که همزمان شد با جهش بزرگتری شاید که کوچ بود. در عین لذت ناتمامی که از بودن با همسرم -عشق ام – می برم گاهی جای خالی دوستانم را حس می کنم. نبود وقت بهانه ی دیگری بوده برایم که رخوتی مرا بگیرد از در جریان دوستی های تازه افتادن و آدم های تازه را شناختن. با همه مرزی حس می کنم که پیش از این نمی کردم از بی پروایی من برای شناخت آدم ها و دل زدن به دریای رابطه ها خبری نیست. حرف های دلم را جز به عشق ام نمی توانم که به کس دیگر بگویم.

* * *

پی نوشت ۱: این خانه هدیه ی عشق ام بود به من از چهار ماه پیش. ولی من تنبلی کردم در کوچ و ماند تا امروز که با تولدم کوچ دوباره ای داشته باشم! جریان آن پست آخر وبلاگ هم جز تلاش برای راه اندازی اینجا چیزی دیگری نبود. یعنی واقعن آن تست، تست بود ولی نه از آن دست که دوستانم توی کامنت ها نوشته بودند!

پی نوشت ۲: ممنون می شوم اگر خطایی در این سایت هست به من یادآوری کنید. شاید نکته ای را فراموش کرده باشم.

پی نوشت۳: من چقدر رسمی شده ام در سالروز میلاد با سعادتم!


طراحی شده توسط پریا کشفی(قبل از ارسال نامه لطفن ستاره ها را از آدرس ایمیل حذف کنید)