با تو خودم هستم |

می خواهم خودم باشم
خوراک RSS

دیر می شود

چهارشنبه ۱۱ آذر ۱۳۸۸

به او تلفن زد که حالش را بپرسد. اما او صدایش گرم نبود. انگار اصلن نمی شناسدش. دلش گرفت. دیگر به او تلفن نزد و به دیدارش هم نرفت.
چند ماه بعد که شنید مریض شده، رفت که ببیندش. اما از آخرین باری که به دیدارش رفته بود ماه ها گذشته بود و این بار او حتی چهره اش را هم به خاطر نمی آورد. مادربزرگ آلزایمر گرفته بود.

۲۵ آبان ۱۳۸۸

COP0049576_P


کبک ها و کبوتر

جمعه ۲۲ آبان ۱۳۸۸

gaddcommonpart

ماجرا از وقتی شروع شد که حس کرد می تواند بپرد! مدت زیادی گذشته بود از آخرین باری که بالش را چیده بودند. جلد نمی شد. همین که وقتش می رسید که بپرد، در می رفت. چند باری بچه های محل برش گردانده بودند. اما این دفعه آخر، با اینکه هنوز بال هایش کوچکتر از آن بود که اوج بگیرد توی آسمان، از آن پشت بام شلوغ گریخت. بیشتر جست می زد تا بپرد. وقتی رسیده بود به دشت و دسته ی کبک ها را دیده بود خیالش راحت شده بود. کم کم همه چیز یادش رفته بود و عادت کرده بود به دانه برچیدن های گاه به گاه و چرت های بعد از ظهر و دویدن توی دشت.

* * *

اول ها شبیه هم بودند. هیچ کدام نمی توانستند بپرند. با هم جست می زدند توی دشت تا از لابلای بته ها و گوشه کنار سنگ ها یا کناره ی چشمه، چیزی برای خوردن پیدا کنند. آفتاب که می شد. تند و تند بالا و پایین می پریدند و کز می کردند زیر سایه ی صخره ها. بعد آرام می شدند و توی خنکای سایه، خواب می افتاد به جانشان. چرت می زدند و گه گاهی پلک هایشان یکهو از خستگی می افتاد و ناگهان تکانی می خوردند. یعضی هایشان هم آنقدر خسته به نظر می رسیدند که توی آن هوا که انگار همه چیز را داشت بخار می کرد، گردنشان کج می شد سمت صخره های قهوه ای خاکستری خنک و یک وری می افتاد روی شانه شان. تا وقتی گرسنه شوند و با سر و صدای بقیه به صرافت دانه برچیدن بیافتند دوباره. آن هم وقتی بود که آفتاب داشت کم کم می رفت پشت کوه ها.

جثه اش کوچک تر بود و راحت جا می شد بین آنها. زیاد پیش آمده بود که یکی شان بالش را باز کند و او بخزد زیر بالش. این بیشتر مال وقت هایی بود که باد می آمد یا وقتی شب می شد. با اینکه کمی فرق داشت با بقیه، خیلی خوب پذیرفته بودندش. انگار جزئی از خودشان بود. برایشان مهم نبود که چقدر ظاهراشان فرق دارد. بقیه،  پرهای قهوه ای و کرم داشتند روی زمینه ی خاکستری تن شان. دور چشم های تیره رنگشان به اندازه ی دو پنجه، بال های ریز و نرم نارنجی بود. اما او سرتا سر سپید بود. وقتی آفتاب یکوری می تابید، قوس و قزح روی پرهای بقیه خیلی به چشم می آمد، او اما سپید سپید بود. چه  روز، چه شب.

* * *

اما آن روز که باران شروع شد. بی اختیار و به جای اینکه مثل بقیه جست بزند گوشه کنار زیر صخره ها، بال گرفت و رفت بالا تر، لبه ی غاری نشست. باران که تمام شد، پرید و چرخی زد توی آسمان. لذت دوباره پریدن را می شد در چشم هایش خواند.

وقتی برگشت همه ی نگاه ها فرق کرده بود. توی چشم های تیره رنگشان، یک طور حسادت پنهان بود. وقتی می نشست کنارشان که با هم دانه بخورند،  با نوک منعش اش می کردند. چند باری هم شد که نزدیک بود بریزند سرش و زخمی اش کنند. همان وقت ها بود که حس کرد باید برای همیشه برود. هرچند دلبسته ی دشت بود و همه ی آنها و دلش لک می زد برای دوباره جا باز کردن بین تن نرم شان و خزیدن زیر سایه ی خنک صخره.

* * *

کبوتر چشم های نارنجی اش را به افق دوخت و پر کشید…

CBP0020435_P


مینی بوس

پنج شنبه ۲۱ آبان ۱۳۸۸

مینی بوس مثل همیشه شلوغ بود. دخترک سوار شد و وقتی دید جایی برای نشستن پیدا نمی کند برگشت و اول صف ایستاد. اینطوری مطمئن بود که لازم نیست توی راهرو تنگ مینی بوس بایستد و هی خودش را  پس بکشد تا تنه اش به تنه ی مردهای درشت هیکلی  که می پاییدند سرشان به سقف چرک مرده و کوتاه مینی بوس نخورد، مالیده شود. عق اش می گرفت وقتی مجبور بود هوای دم کرده وبوی عرق تن مسافرها را که توی هم لول می خوردند، بدهد پایین. نیم ساعت دیرتر می رسید مدرسه اما ارزشش را داشت. دو نفر با دیدن این صحنه انگار خوشحال شده باشند از ته صف پریدند جلو و رفتند بالا. هیچ کس اعتراضی نکرد. انگار یک قانون ننوشته بود که وقتی دیگر جا برای نشستن نیست و از جلوصفی ها کسی نمی رود که خودش را به زور توی تن خسته ی مینی بوس جا کند، بقیه از آخر صف حق دارند بدون نوبت سوار شوند. کسی سر ایستادن و تکان تکان خوردن و آویزان شدن از میله ی توی راهرو دعوا نمی کرد. البته نه همیشه.

کش چادرش که داشت لاله ی گوشش را اذیت می کرد جابجا کرد و دستی برد زیر مقنعه ی سورمه ای که موهایش را بدهد تو. بدش نمی آمد کمی از موهای موج دار بورش بیرون باشد اما می ترسید آغا جان یکهو سر برسد و مثل همیشه چش غره برود که”موهاتو بکن تو!” و بعد او جلوی همه ی رنگ به رنگ شود و کاملن غیراختیاری خودش را جمع  و جور کند و چادر را بیشتر به خودش بکشد. کوله پشتی اش را انداخته بود روی شانه ی سمت راستش آن هم از جلو. این راه حلی بود که خودش انتخاب کرده بود. به هر حال بهتر از این بود که اصلن کوله پشتی نداشته باشد. عاشق کوله پشتی بود. با جیب های جورواجور و رنگ های شاد و زیپ های زیاد. اما اصلن خوشش نمی آمد که کوله را بیاندازد روی دوشش  زیر چادر و از عقب مثل گوژپشت ها به نظر بیاید. این بود که اول ها همیشه کوله اش را سر دست می گرفت. بعد تر ها هم یاد گرفت که بیاندازدش جلو. انگار که سرش را صد و هشتاد درجه چرخانده باشند. مادر اصرار داشت که مثل خانم های معقول رفتار کند و یک کیف دوشی معمولی بخرد. اما او دلش کوله پشتی می خواست. بالاخره مادر وقت خریدن کوله ازش قول گرفته بود که آن را روی چادرش نیاندازد چون به نظرش این مدل کوله پشتی انداختن، دختر های جلف بود که معلوم بود به زور چادر سرشان می کنند.

نزدیک مدرسه که می شد چادرش را در می آورد و مچاله می کرد توی جیب پایینی کوله پشتی، بعد با دلهره چند قدم مانده به در مدرسه را تند و تند می رفت و خدا خدا می کرد کسی ندیده باشدش. تا حدی خیالش از اینکه آغا جان این طرف ها پیدایش شود راحت بود. اما همین که بهش فکر می کرد دلهره اش دوچندان می شد. توی کلاس فقط دوست های خیلی نزدیکش می دانستند که چادر می پوشد. بقیه بهتر بود نداند. اصلن بهش نمی آمد. یعنی هیچ چیزش شبیه چادری های دیگر نبود. خودش که اینطوری فکر می کرد. از بین دوستهایش هم هیچ کس چادر نمی پوشید. یادش نمی رود چند سال قبل که مدرسه اش را عوض کرده بود، همین که ناظم آمد و سرکلاس معرفی اش کرد و گفت که برود بنشیند، چند تا از بچه ها دعوتش کردند سمت نیمکتشان. یک طور شور عجیبی بود توی دلش، حس می کرد خواستنی است که سر هم نیمکتی شدن با او، بچه ها دارند رقابت می کنند. رفت کنار یکی شان که خیلی هم شبیه خودش بود- سفید، با گونه های سرخ بر آمده و قد متوسط- نشست. دخترک مدام سر کلاس بهش لبخند می زد و از همه چیز می پرسید. اینقدر با هم پچ پچ کردند که خانم معلم چش غره رفت بهشان. زنگ آخر که خورد موقع رفتن دم در چادرش را در آورد و انداخت روی سرش. دختری که تازه دوستش شده بود با تعجب پرسید چادر می پوشی؟!  و او سرخ شده بود. دلش نمی خواست کسی بفهمد آغا جان اجبارش کرده. گفت:” دوست دارم. بانمک می شم توش”. و سعی  کرد لرزش صدایش و اعتماد به نفس رو به ترک خوردنش را پنهان کند.  فردا دخترک دیگر به او جا نداد.

مینی بوس بعدی رسید و آن طرف میدان داشت مسافرها را خالی می کرد. دختر نگاهش را از مینی بوس گرفت و خیلی سریع آدم های توی صف را بر انداز کرد. تعداد خانم های توی صف را شمرد. خدا خدا می کرد فرد باشد. وگرنه مجبور می شد کنار یک مرد بنشیند. همه ی آرامشش این بود که کنار یک زن بنشیند آن هم نه سر صندلی. برود کز کند کنار شیشه و تا مقصد خیالش راحت باشد که نه چیزی بهش می خورد، نه متلکی می شنود، نه مجبور است بوی بدن کسی را تحمل کند، نه کمرش درد می گیرد و مجبور است خم شود سمت داخل صندلی تا فشار آدم های توی راهرو را روی شانه اش کم کند.

لبش تکان خورد. انگار که کلایه ی مگویی داشته باشد. یک زن توی صف بود که همراه پسرش بود. آن دوتای دیگر هم که با هم بودند. دو تا دختر دبیرستانی شلوغ هم ته صف بودند که از همان اول صدای خنده شان پیچیده بود توی میدان دود زده. خیلی سرخوش به نظر می رسیدند. دختر مانتوی کوتاه یکی شان را نگاه کرد و موهای خرمایی آن یکی را که یک وری از روسری اش ریخته بود بیرون. توی دلش چیزی فشرده شد و رویش را برگراداند از ترس اینکه نگاهش را بخوانند. چشمش را چرخاند سمت مینی بوس که داشت میدان را پر سر و صدا دور می زد و پشت سرش رد سیاهی از دود می رقصید. لابللای دودها تصویر خودش را دید که توی مانتو کوتاه همرنگ مانتو دخترتوی صف خیلی آراسته و جذاب شده بود با موهای بور و موج دارش که از زیر روسری ریخته بود بیرون، به اندازه ی یک کف دست. یکهو دود سیاه مثل چادر پیچیده شد دورش. دیگر خبری از مانتو و روسری و موج موها نبود...با صدای خس دار مردی که پشت سرش توی صف ایستاده بود،  به خودش آمد و به یاد آورد که نمی تواند کنار یک خانم دیگر بنشیند. چادرش را زد زیر بغلش و تکانی خورد.

پا گذاشت توی رکاب مینی بوس و پشت سرش هجمه ی آدم های توی صف بود. انگار دست و پایش را گم کرده بود. تا آمد صندلی ها را بر انداز کند و تصمیم بگیرد که کجا بنشیند، سه تا صندلی دونفری جلو را دخترها و زن های توی صف اشغال کردند و چاره ای نداشت که برود سمت صندلی های تکی. نشست روی صندلی دوم و کوله اش را گذاشت روی پایش. تا مینی بوس بعد از خوش و بش کردن راننده با همقطاری هایش که گوشه ای دیوار ایستاده بودند و سیگار می کشیدند راه بیافتد، چند مسافر دیگر هم خودشان را به زور توی مینی بوس جا کردند. مرد میان سالی که میله ی پشت صندلی راننده را گرفته بود، با حالتی تهاجمی رو به جوانی که نفس نفس زنان داشت خودش را از رکاب مینی بودس می کشید بالا، گفت “آقا مگه نمی بینی جا نیست؟ خوب وایسا با بعدی بیا”. خوش را تکانی داد و با خشم خیره شد به تازه وارد. همینطور داشت زیر لب غر غر می کرد و جوان تازه وارد را می پایید که چون جا نبود، یکی از پاهایش همانجا توی رکاب جلوی در مانده بود. جوان بی اعتنا به همه چیز خیره شد به خیابان و انگار خیلی راحت قبول کرد که تا ایستگاه بعدی یک لنگه پا توی درگاه بماند.

مینی بوس با صدایی خس دار تر از صدای مرد توی صف، هن و هن کنان به راه افتاد. راننده سیگار گوشه لبش را با زبانش جابجا کرد و چانه اش را داد بالا. انگار که خواسته باشد از ریختن خاکستر سیگار جلوگیری کند. بعد دست برد سمت ضبط کهنه و سیاه رنگ جلوی دنده. کمی بعد صدای موسیقی سوزداری از جلو مینی بوس شنیده شد. خیلی ملایم و شبیه زمزمه ی زنی از دورها. انگار راننده می خواست فقط خودش شنونده باشد. مردی که روی صندلی کمک راننده نشسته بود و دختر بچه ی کوچکش را توی بغلش گرفته بود گفت “آقا گناه داره  والله. حدااقل یه چیزی بذار صدای زن نباشه.” راننده طلبکارانه و کلافه گفت:” ناراحتی؟ پاشو برو عقب. ” و دست برد که آینه را تنظیم کند. توی آینه روی مسافرها چشم  چرخاند و یک لحظه با دخترک که ساکت روی صندلی تکی ردیف دوم نشسته بود چشم توی چشم شد. دخترک زود نگاهش را دزدید و خیلی ناشیانه وانمود کرد که دارد با دقت ماشین های پارک شده گوشه ی خیابان را نگاه می کند و دیگر سرش را بلند نکرد. انگار که ترسیده باشد از نگاه دوم. دخترک تا ایستگاه بعد، سنگینی نگاهی را روی خودش حس می کرد. انگار داشت له می شد. مینی بوس خیلی اهلی،  راه همیشگی را می رفت و راننده بی خیال  زیر لبش چیزی زمزمه می کرد و ماشین های جلویی را با چشم های خواب آلود و انگار شسته نشده اش می پایید که توی ترافیک دم صبح بولوار، کیپ تا کیپ هم جلو می رفتند.

توی ایستگاه دوم، جوانک توی درگاه،  فرز و سبک پرید پایین. انگار تنش خسته شده باشد، کش و قوسی به خودش داد و پیچید سمت نانوایی سر نبش. سه چهار نفری از جلو و توی راهرو مینی بوس پیاده شدند و چند نفری هم سوار. توی این جابجایی ها ی پر سر و صدا و پر طنش، پسری که ته راهرو بود و دخترک تا حالامتوجه اش نشده بود، خودش را کشید جلوتر و ایستاد کنار صندلی دخترک. بی تفاوت به نظر می رسید. شق و رق. طوری ایستاد که مسیر آینه برای دخترک سد شد. دخترک سایه ی پسر را که دید خیالش راحت شد وعضله های گرفته ی صورتش به حال طبیعی برگشت. سنگینی نگاه را فراموش کرد و این بار سبکبال خیره شد به ماشین های توی خیابان.

هنوز مینی بوس خیلی از ایستگاه دوم  دور نشده بود که دخترک چیزی حس کرد. انگار چیزی داشت می خورد به بازویش. خودش را کشید کنار و فکرش هزار راه رفت. توی فکرش همه ی احتمال ها را بررسی می کرد و سعی می کرد به خودش دلداری بدهد. “می تونه کیف این خانمی باشد که پشت سرم ایستاده” و فکر کرد شاید اصلن چیزی نبوده و خیالاتی شده. دور و برش را نگاه کرد. پسر، رو به جلو مینی بوس، همانطور شق و رق استاده بود. کیف سیاه بزرگش را با دست سمت چپش گرفته بود و دست دیگرش روی سر صندلی دخترک بود. آنقدر محکم صندلی را گرفته بود که انگار قرار است راننده همین حالا ترمز کند. دخترک تنه اش را بیشتر داد توی صندلی و سعی کرد به آن حس چندش آور فکر نکند.

چند دقیقه بعد دوباره چیزی خورد به بازویش. این دفعه خیلی واضح تر بود.  درست و روشن حس می کرد که بازویش را دستی دارد می فشارد. یکهو چیزی پخش شد توی دلش. چیزی بین دلهره و انزجار. خودش را مثل کسی که توی یک گونی تنگ گیر کرده باشد تکان تکان داد. شانه اش رها شده بود ولی جای محکم چهارتا انگشت را از زیر مانتوش و درست روی گرمی پوستش داشت حس می کرد. بیشتر از این نمی توانست توی صندلی مچاله شود. شروع کرد به صلوات فرستادن توی دلش، و خدا خدا می کرد که زودتر برسند به مقصد. دیگر شک نداشت که کار پسر شق و رق است که با قیافه ی موجه و کیف مشکی اش خیلی جدی روبرو را نگاه می کرد.  دخترک کوله پشتی را از روی زانوهایش کشید بالا و توی بغلش طوری نگه داشت که شانه اش را بپوشاند. اما چند دقیقه بعد، نفهمید چطور و از کجا،  دوباره آن دست کثیف و لزج تهوع آور راه پیدا کرد به بازویش.

دخترک هزار بار مرده و زنده شد تا بعد از ایستگاه یکی مانده به آخر. این بار وقتی برای چهارمین بار حرکت گاه ملایم و گاه خشن دستی را روی بازویش حس کرد، یکهو ناخودآگاه بلند شد و رفت کنار دو تا جوانی که کنار میله های پشت سر صندلی راننده، جای مرد غرغرو را گرفته بودند. هنوز دستش به میله جلو نرسیده بود که مرد میانسالی از پشت خودش را یکهو انداخت روی صندلی دخترک که خالی شده بود. دستش را روی زانویش جلو و عقب برد و نفس راحتی کشید. آدم های توی راهروی مینی بوس بی تفاوت بودند. تا ایستگاه آخر چند دقیقه بیشتر نمانده بود و برای نشستن روی یک صندلی  تنها برای چند دفیقه، کسی انگیزه ای برای  برای رفابت نداشت.

می ترسید سرش را بلند کند و با پسر چشم توی چشم شود. با خودش فکر کرد “بذار به راننده بگم همینجا پرتش کنه بیرون”. بعد یاد آن دفعه ای افتاد که سر یک داستان مشابه توی تاکسی، به راننده اعتراض کرده بود و راننده به جای اینکه طرف او را بگیرد غر غر کرده بود که “خانوم اگه ناراحتی با ماشین دربست برو این ور اون ور. یا آژانس بگیر. آژانس که شکر خدا مثل قارچ اینور اونور سبز شده”. دخترک نگاهش را چرخاند روی زنی که با پسرکش رو صندلی اول نشسته بود. قیافه ی زن نحیف تر و رقت انگیز تر از آن بود که به خاطر دخترک وارد یک دعوا شود. نگاهش را کشید سمت مرد میانسالی که جایش را گرفته بود و تا به خودش بجنبد راننده داد زد:”آخرشه” و جست زد بیرون.

همهمه ی مسافرهای مینی بوس بیشتر شد. دختر خودش را کشید کنار تا آدم های عجول در حالی که به هم تنه می زدند از مینی بوس پیاده شوند. نفهمید پسر کی پیاده شد. در حالی که داشت بعد از مسافرهای ته مینی بوس پیاده می شد، به این فکر می کرد که کاش سر پسر داد زده بود و هرچی بد و بیراه بلد بود نثارش کرده بود. اصلن کاش همان دفعه اول مچ دستش را گرفته بود. یا با یکی  از خودکارهایش- همانطور که ترفند یکی از همکلاسی هایش و نقل خنده ی زنگ تفریحشان بود- محکم فرو کرده بود توی ران پسر تا ادب شود.

پیاده شد و چادرش را تنظیم کرد. کوله اش را انداخت روی شانه اش وهمین که آمد از جوی آب کنار پیاده رو رد شود و بپیچد سمت فرعی مدرسه، با پسر چشم توی چشم شد. توی دلش آشوب بالا گرفت. انگار می خواست همانجا کنار جوی أب بالا بیاورد. نمی دانست تصادفی بوده یا پسر ازعمد معطل کرده تا به او بربخورد. پسر لبخند منزجر کننده ای روی لب داشت، اما همانطور جدی بود و شق و رق. دست چپش را محکم پیچیده بود دور دسته ی کیف سیاهش. دختر که نزدیک تر شد، پسر با پوزخند و با صدای فاتحانه ای طوری که فقط دخترک بشنود گفت “خوشت اومد؟”.  دخترک می خواست چیزی بگوید اما لب از لبش باز نشد. نگاهش را که همان اول از چشم های پسر گرفته بود، دوباره  داد بالا و سعی کرد تمام انزجار و نفرتش  را یک جا خلاصه کند توی همان یک نگاه آخر.

تا هفته ها بعد دختر خودش را سرزنش می کرد که چرا جرات این را نداشته که دست پسرک را بگیرد و با انزجار فشار دهد طوری که انگشت هایش بشکند. یا چرا همانجا توی مینی بوس آبرویش را نبرده. یا چرا توی پیاده رو در حالی که می توانسته، حداقل یک “کثافت” حواله اش نکرده. این فکرها مدام توی ذهن دخترک دور می زد و آزارش می داد. این حس ضعف  در برابر پسر، همینطور توی وجود دخترک  بود، تا آن روزی که آن مرد دوچرخه سوار توی تاریکی کوچه، از پشت زد روی کفل دختر و صدای جیغ دختر تاریکی را شکافت.


صدا نمی ماند

چهارشنبه ۲۰ آبان ۱۳۸۸

اول  فقط به خاطر خستگی بود. به خودش زحمت این را نداده بود که لب هایش را باز کند. همین! چشم هایش بی تفاوت و سرد خیره شده بود.  خیلی که خواسته بود چیزی نشان بدهد، پوزخند آرامی زده بود و خیلی ملایم هوا را  از بینی اش داده بود بیرون. فقط اگر شانه به شانه اش بودی می توانستی صدای خفیف عبور هوا از پره های بینی اش را بشنوی. آن هم اگر سکوت بود. بعد کم کم عادت شد. حتی این اواخر، از پوزخند هم خبری نبود. فقط صدای نشنیدنی پلک ها بود و نگاه خیره و سرد.

CCP0007246_P

اما یک روز، یکهو به خودش آمد. حس کرد طاقتش تمام شده و همه ی سلول هایش دارد فریاد می کشد. لب باز کرد. با تمام قدرتش تارهای حنجره اش را به نوسان آورد و فکر کرد که حالا وقتش است همه،  همه چیز را بدانند. اما هیچ کس برنگشت نگاهش کند. حتی او که شانه به شانه اش ایستاده بود، تکانی نخورد؛ انگار فقط یک مورچه، آرام از کناره ی دیوار رد شده باشد.  دست هایش را مشت کرده بود و سعی می کرد با منقبض کردن عضله های شکم،  قدرت بیشتری بدهد به تارهای صوتی اش. اما انگار بی فایده بود.

*

چشم هایش دیگر بی تفاوت و سرد نبود. غم تلخی توی نگاهش زندانی بود و زیر پره ی نازک اشک می لرزید. کسی نگاهش را نمی شنید. باید قبول می کرد که صدا رفته است.


مثلث

چهارشنبه ۲۰ آبان ۱۳۸۸

انگار بجز آرامش و دوست داشته شدن، دنبال چیز دیگری بود. یک نیروی کشش درونی تلخ و عجیب داشت، درست مثل بچه ای که دلش شیرینی خواسته و مادرش منعش کرده، لجوج و سرکش و غیرمنطقی. دلش می خواست همه ی این ها را طوری توجیه کند.
هرچند نزدیک به هیچ کدام از معیارهایش نبود اما دلش می خواست بدود. سخت بدود، نفس نفس بزند و آخر سر حس کند چیزی توی مشتش است. حس کند رسیده به قله. بعدش اصلن مهم نبود. یا بود و سعی می کرد بهش فکر نکند تا از این دلشوره ی لعنتی دور باشد. عادتش بود. گاهی اوقات برای راحتی اش سعی می کرد حقیقت ها را ندیده بگیرد.
CBP1057213_P
به گوشه دیگر این مثلث فکر کرد. به دوست داشته شدن بی دریغ. به ابرها. به نرمی و آرامش و به موج. به دورتر ها. به افق. آبی بود. همه چیز انگار زیادی شیرین و خوب. یک نیروی کشش درونی تلخ و عجیب داشت، درست مثل بچه ای که دلش شیرینی خواسته و مادرش منعش کرده، لجوج و سرکش و غیرمنطقی. دلش می خواست همه ی این ها را طوری توجیه کند. زیر لب می خواند” از غم خبری نبود اگر عشق نبود” و فکر می کرد دارد راه را درست می رود. فکر می کرد؛ اما نشانی اش درست نبود.


طراحی شده توسط پریا کشفی(قبل از ارسال نامه لطفن ستاره ها را از آدرس ایمیل حذف کنید)