با تو خودم هستم |

می خواهم خودم باشم
خوراک RSS

نام و ناموس

جمعه ۳۰ بهمن ۱۳۸۸

سوری داشت با شوهرش حرف می زد. موبایل را خیلی ملایم گرفته بود توی دست راستش و خیره شده بود به روکش مبل. لاک پوست پیازی روی ناخن هایش زیر نور لوستر گرد و خاک گرفته اتاق برق می زد. هر از گاهی ریز ریز می خندید و موهای روی پیشانیش را لوله می کرد دور انگشت اشاره دست چپ اش.  حرکت گردنش ظریف بود وقتی تکان می خورد.  حرف اش که تمام شد لبش را غنچه کرد و گذاشت پایین موبایل و گفت ” خداحافظ عزیزم”. محترم خانم انگار صحنه ی ناموسی دیده باشد، دست و پایش را گم کرد و نگاهش را از سوری گرفت و وانمود کرد داشته چایی را هم می زده. سوری گفت “علی بود” و نیشش باز شد. محترم خانم لبخند زد و ناخودآگاه یاد حسن آقا شوهرش افتاد. تا به حال پیش نیامده بود عزیزم خطابش کند. اسمش را هم هیچ وقت جلوی بقیه صدا نمی زد آن هم بدون “آقا”. برایش حکم یک مساله ناموسی را داشت که نباید به گوش نامحرم می رسید. دچار یک جور گیجی تلخ شد. مثل حبه های قند که توی استکان کم کم حل می شدند بدنش گرم شد و به عرق نشست. تا یکهو با صدای زنگ در به خودش آمد. رو کرد به سوری و گفت: “آقامون اومدن. برم درو باز کنم” و گره روسریش را محکم تر کرد.

۷ دیدگاه »

کرگدن:

مامان منم میگفت آقا …
یعنی هنوزم میگه …
قشنگ نیست …
راستی تو اومدی ایران و برگشتی بی معرفت ؟!

۳۰ بهمن ۱۳۸۸ | ۶:۵۱ ق.ظ
میثم:

ساده و دلنشین. لذت بردم

۳۰ بهمن ۱۳۸۸ | ۷:۰۳ ق.ظ
زری:

ای بابا پری! این روزها اصلا حوصله ندارم به این تفاوت ها فکر کنم…فکر می کنم در مجموعه همه چیز یه جوریه…همه یکی هستند..فقط داریم اداهای مختلفی در می یاریم..همین…
تو خوبی دخترک؟

۱ اسفند ۱۳۸۸ | ۲:۵۵ ق.ظ
زری:

چرا دیروز رفتی ناگهانی؟

۲ اسفند ۱۳۸۸ | ۳:۲۲ ق.ظ
زری:

وای پری! خوش به حالتون که اونجا شما شب شعر دارید و ما اینجا هیچی! دیگه هیچی! عزیزم هرچی دوست داری از من بخون ..منم بهت افتخار می کنم و خوشحالم …در ضمن هرنقدی بود لطفا بهم انتقال بده
این روزها خیلی می نویسم…

۱۱ اسفند ۱۳۸۸ | ۱۱:۳۰ ب.ظ

بین دوستای اون روزای من دو نفر کامپیوتر خوندن که هر دوشون هم از ایران رفتن. یکی پسر همسایه بود که ازش بی خبر نیستم و یکی دیگه دختر دختر خاله مادر که شاید تو باشی . هستی ؟
اگه هستی که چه خوب که باز هم پیدا شدی توی زندگیم اگر هم اشتباه می کنم باز هم فکر می کنم شاید کسی بوده که من فراموش کرده ام.

۱۴ اسفند ۱۳۸۸ | ۱:۱۳ ق.ظ

من هم زیاد علاقه ای به چسبیدن به گذشته ندارم. ولی از این که بعضی وقتا یهو یه چیزی یادم می یاد و دلمو می لرزونه کیف می کنم. کلا خیلی وقتا بهت فکر می کردم. بی خبر هم نبودم ولی حالا که اینجایی بهتر شده برای خبر گرفتن. توی اون اسامی یادی از گذشته اسم خودمو دیدم. پس من پیدا شدم. دلم می خواد بدونم تو چه شکلی شدی. عکس نداری آیا؟

۱۵ اسفند ۱۳۸۸ | ۶:۳۷ ق.ظ
نوشتن دیدگاه

طراحی شده توسط پریا کشفی(قبل از ارسال نامه لطفن ستاره ها را از آدرس ایمیل حذف کنید)