با تو خودم هستم |

می خواهم خودم باشم
خوراک RSS

کافه زبان!

یکشنبه ۱۹ آبان ۱۳۸۷

رقص تانگو در فضای شاعرانه ی کافه زبان

دیروز اولین دیدار ما و دوستان تازه مان بود. قرار را هماهنگ کرده بودم برای کافه زبان یا språkcafeet که قبل ترها از معلم زبان سوئدیمان در موردش شنیده بودم. کافه ی بسیار دنج و شاعرانه و دلنشینی بود. مخصوصن اینکه دیشب، شب رقص تانگو بود و نیمی از میزهای کافه را جمع کرده بودند که فضا برای رقصیدن باز باشد.

موسیقی ملایمی در حال پخش بود و بعضی ها که اکثرن هم مسن بودند، در حال رقصیدن. ملایم و آرام توی نور کمرنگ و زیر سقف کوتاه کافه. پس زمینه طبقه کتاب روی دیوار هم چاشنی دلنشینی بود برای آنچه می دیدم. و باید بگویم این رقص هیچ شباهتی به تانگویی نداشت که قبل ترها توی مراسم عروسی ها در ایران دیده بودم. حرکت پاها، حکایت هدایت رقص و دنباله روی و همه ی ظرافت های دیگر رقص که دیدنی است و آدم را وسوسه می کند برای یادگرفتن.

۸ نفر بودیم. من و عشق ام. فرانسوا که فرانسوی است و توی کلاس سوئدی با هم آشنا شدیم که با دوست دوست دخترش آمده بود وقتی پرسیدم پس دوست دخترت کجاست گفت وقتی می آمدم خواب بود الان هم نمی دانم چه می کند! مارین و دوست پسرش که یونانی است و پزشک. ژانتین که او هم فرانسوی است و از هم کلاسی ها دوره ی قبل کلاس سوئدی و آنا همکارم. شب خوشی بود و ما از همه در گفتیم. از سیاست تا زبان ها و اندازه ی خانه ها در ایران که به دید اروپایی ها اشرافی می آمد و به دید من جز اصراف نیست در اکثر موارد، از زبان سوئدی و علاقه ی سوئدی ها به زبان انگلیسی که انگیزه یادگیری سوئدی را برای مهاجرها کم می کند و از اوضاع نابسامان کارخانه ولوو و خیلی چیزهای دیگر که یادم نیست و مجال نوشتن ه

کافه زبان واقعن کافه ی زبان است! فضایش آدم را یاد فیلسوف ها و شاعرها می اندازد. ستون های وسط هال کوچک کافه، میزهای قهوه ای سوخته. درگاهی که هال را دو قسمت می کرد و مثل طاق های خانه های قدیمی ایرانی بود… برنامه کافه زبان روی دیوار نوشته شده بود. یک روز زبان فرانسه، یک روز اسپانیایی، آلمانی، پرتغالی، ایتالیایی و انگلیسی و سوئدی و حتی ژاپنی. دیشب که ما آنجا بودیم اما شب رقص بود. روزهای هفته شب زبان! برای هر زبان میزی اختصاص می دهند با پرچم آن کشور روی آن و می توانی برای تمرین زبان یا گپ زدن به آن میز بپیوندی.. کافه داری از این نوع روشنفکری اش هم عالمی دارد! می توانم این را به لیست شغل های مورد علاقه ام اضافه کنم.

ورودی کافه زبان- گوتنبرگ- سوئد

۵ دیدگاه »

آیلار:

سلام پریا جان. جای ما رو هم خالی کن!!!
سلام مخصوص ما رو برسون
خوش و موفق باشید

۱۹ آبان ۱۳۸۷ | ۹:۵۵ ب.ظ

وقتی وارد این خانه می شوم فضایی از تازگی را حس می کنم که دوستش دارم. از رکود همه چیز دل ام گرفته است. از آن آشنایی هایی که در مرداب تکرار گرفتار شده بودند… خوش باشی در این فضاهایی که از تو خودی دیگر می سازد و تو خودی دیگر و دیگر می تراشی از خود و دیگران و خواندن دوستی های تازه ات به طعم تازگی های حرف های خودت قشنگ هستند وقتی آدم بدون این که بخواهد پرشت را از فراز دره ای عمیق میان گذشته و حال حس می کند… کاش همیشه در حال این پریدن باشی… می دانی که.. برای آن سو پایین آمدن برای نشاط و سرزندگی شاعرانه تو زود است… همیشه پرنده باشی و پرزنان گوشه های دنیا زیر پاهای زمینی ات و عرش و فرش زیر بال های خیال عاشقانه و شاعرانه ات باشد… تماشای پروازت از هر گوشه زمین و زمان طعمی و رنگی دیگر دارد… خوش و ترد و دل نشین… سلامت بمانی تو و آقای عشق ات…

۲۰ آبان ۱۳۸۷ | ۶:۰۹ ق.ظ

سلام دوست جدید و مهربونم
از خوندم این مطلب واقعا شگفت زده شدم
کافه ی زبان!
به نظرم خیلی خیلی جالب بود. باید به کسی که این ایده رو داده تیریک گفت

سلامت باشی و سربلند و این بار شاعر!

۲۰ آبان ۱۳۸۷ | ۹:۱۲ ق.ظ
مینا:

خیلی حال کردم چه جای باحالی باید بگم خوش به حالت من که میدونی عاشق این جور جاهام راستی با عشقت رقصیدی یا نه؟!؟!؟
دلم برا شعر خونی توی اون حوض خونه یزد تنگ شد :(

۲۴ آبان ۱۳۸۷ | ۸:۱۹ ب.ظ

بنبیس دیده!

۲۷ آبان ۱۳۸۷ | ۴:۲۷ ب.ظ
نوشتن دیدگاه

طراحی شده توسط پریا کشفی(قبل از ارسال نامه لطفن ستاره ها را از آدرس ایمیل حذف کنید)