با تو خودم هستم |

می خواهم خودم باشم
خوراک RSS

عشق در یک نگاه

دوشنبه ۵ تیر ۱۳۹۱

از در می آیم بیرون و تو را می شنوم: “سلام”. دست به سینه ایستاده ای آن کنج و تکیه داده ای به دیوار. با آن تبسم همیشگی ات بر لب. به عشق در یک نگاه اعتقادی ندارم که در چشمم بیشتر بازی‌ی لذت‌های تن است تا خواسته های روح.  اما به تو معتقدم و به عشقی که ذره ذره شکل بگیرد و ببالد و هر روز باشد و بیشتر باشد. آنگونه که هر دیداری چنین،  دل را به لرزه بیاندازد. با تو، به تکرار عشق در یک نگاه ایمان دارم.

***

پی نوشت: گاهی دست خود آدم نیست،‌ همه چیز طوری پیش می رود که همه چیز به هم بریزد! ته ته همه ی این ترکش‌ها، بودن تو دلگرمی است.


نوستالژی جلوی چشم سوسک ها

پنج شنبه ۱ تیر ۱۳۹۱

می رفت می نشست روی سنگ سفید توالت فرنگی و بیشتر وقت ها زانویش را جمع می کرد توی بغلش و خیره می شد به روبرو. بعضی وقت ها هم نگاهش می چرخید روی خرده ریزهای جلو آینه. صابون مایع، مسواک ها، خمیر دندان، خمیر ریش و شمع بودار در حال سوختن که توالت را از اتاق هم شاعرانه تر می کرد.

بعد همین که می آمد فکرش را جمع و جور کند و یادش بیاید برای چه آمده اینجا چمپاتمه زده، از همان مکعب دو متر در دو متر پرواز می کرد و اقیانوس را می گذشت و  کوه ها را و ترکیه را تا برسد به ایران و بعد جست بزند در زمان طوری که پنج سالگی اش برایش زنده شود.

– پرستوجان. پرستو؟

-من اینجام تو دستشویی

پرستو جان پاتو نذار اون ور کثیف میشه کاشیا. تازه آب زدم طاهرشون کردم.

– حواسم هست

– حالا مگه مجبوری از این طرف بری بی بی؟

– گل انار می خوام بی بی!

– انار خشک شیرین پهن کردیم تو بالاخونه ی اون طرف. هنوز داریم که. برو بردار دون انار بخور چند تا هم برا من بیار. این گل انارا رو که نمی شه خورد. بدو بارک الله

انگار حرف های بی بی را نشنیده باشد، جست می زد زیر درخت انار که سایه اش را پهن کرده بود روی بهار خواب و سعی می کرد یکی از آن گل انارهای کاکل به سر را که قرمز تر به نظر می رسید بچیند. توی خیالش گل انارها عروس بودند و همیشه فکر می کرد دامادشان کجاست؟ چرا هیچ وقت دامادی دور و بر عروس ها نبود؟

چند ماه که می گذشت گل انارها بزرگ و بزرگ تر می شدند و شکمشان باد می کرد. درست مثل یک زن حامله. و بعد، از آن اندام کشیده ی کمر باریک چیزی نمی ماند جز یک شکمه ور آمده و سر کوچکی که مدام کوچک تر می شد. تاج عروس ها کم کم می ریخت و دیگر از زیبایی عروسانه خبری نبود. اما دانه های انارهای روی درخت،  هیچ وقت طاقت نمی آوردند تا  وقتی بزرگ و رسیده شوند توی تنگی نفس گیر پوسته بمانند، همین می شد که همیشه پوسته را خیلی زودتر از آنچه همه انتظار داشتند می شکافتند و سرک می کشیدند بیرون. درست مثل نوزادهای نارس که مرگشان حتمی بود. درخت بیمار بود و کسی کاری نمی کرد.

– پرستو جان مامانت پشت اسکایپه.

– بگو خودم زنگ میزنم

برو درو باز کن ببین کیه

– حتمن آغا جونه

رها و سرمست می دوید سمت دالان که در را باز کند. از بهار خواب می پرید پایین و کاشی های سبزآبی کنار ایوان را رد می کرد و بی اعتنا می شد به گل انارها و دمپایی اش را می کشید دنبال خودش و نمی شنید وقتی که بی بی می گفت

– آغا جونت نیست که. اون رفته از مش باقر نخودها رو تحویل بگیره تو باربری. گفت بعد از غروب میاد. وایسا یه چیزی بنداز سرت شاید نامحرم باشه.

می رسید دم در و ازگوشه ی در بزرگ فلزی که همیشه باز بود، طوری که سرش دیده نشود سرک می کشید و خیابان را دید می زد و کسی پشت در نبود. آدم ها بی تفاوت می گذشتند. زنی که چادر سیاهش را گرفته بود به دندانش و سه تا نان لواش داغ که بویش هنوز توی پیاده رو جاری بود را انداخته بود روی دستش روی چادر که حرارت نان ها دستش را نسوزاند. پسر بچه ای که با لباس گل آلود پشت سر زن لی لی کنان می دوید. زن انگار حواسش به بچه نباشد،  چشم های خاکستری اش را دوخته بود به اعلامیه ی  توزیع روغن روی دیوار شرکت اسلامی. دورتر، دو سه نفری روبروی مخابرات منتظر بودند کابین تلفن سکه ای خالی شود. صدای جر و بحث دو نفر می آمد انگار طبق معمول تلفن راه دور مخابرات خراب بود و باید که برای تلفن زدن می رفتند داخل ساختمان مخابرات. کنجکاوی اش رو به آخر بود که مردی از روبرو دو چشم تیره اش را میدید که توی نور کم دالان از لای در خیره شده به خیابان، انگار گناه بزرگی کرده باشد، ته دلش یکهو خالی می شد و سرش را می کشید داخل و تا برنگردد روی بهار خواب کنار بی بی چشم های سرزنشگر مرد رهگذر را فراموش نمی کرد.

سرش را بر می گرداند و خیره می شد به شمع روبروی آینه. روی دیواره ی لیوان شمع نوشته بود با بوی دارچین.

– سعید جان یادت باشه شمع تازه بخریم. این دیگه آخریشه

صدایی نمی شنید. نه اینکه پاسخی نباشد، بود و نمی شنید. چرخ می زد پشت ساختمان، زیر درخت توت و وقتی بی بی را می دید که سر سجاده اش نشسته و تسبیح می اندازد دلش خوش می شد.

– بی بی صدات کردم  جواب ندادی

– نماز می خوندم بی بی. کی بود؟

– هیشکی

عادت داشتند به پسرک های شیطانی که عصرهای طولانی تابستان، سرازیر می شدند توی محله ها و زنگ ها را می زدند بی دلیل و تا صدای پایی می شنیدند از پشت درها در می رفتند جایی قایم شوند که با دیدن عکس العمل گاه بی خیال و گاه عصبانی و گاه کنجکاوانه، حس شیطنتشان راضی شود.

* * *

سرتاسر بهار خواب پر بود از نخودهای تازه ای که آغا جان گفته بود از ده بیاورند. بی بی نخودها را می شست و کمی توی آب نگه می داشت و بعد از مدتی که توی آبکش آبشان کشیده می شد، پهن می کرد روی بهار خواب. دانه های کرم رنگ نخود، مثل پسر های جسور و شیطان محله، پخش می شدند همه جا و تن خیس و سردشان را می سپردند به تن گرم بهار خواب که از هماغوشی آفتاب برمی گشت. شب از نیمه که می گذشت، توی سکوت شب، صدای تق و تق ریز نخودها توی هوا چرخ می زد. انگار بخواهند دور از چشم بهار خواب، با شب بو ها خوش و بش کنند. ساعتی که می گذشت، وقتی چشم همه را خواب می ربود، نخودها، ذره ذره پوسته ی نازکشان را ول می کردند و برهنه می شدند.

* * *

شب وقت خواب اجباری که می شد، مثل همیشه ی بی بی که حول و هوش ساعت ۹ بود یا زودتر، وقتی خورشید رفته بود و سایه های شلوغ و درهم درخت های هرس نشده باغ، ترسناک و مخوف  روی دیوار افتاده بودند، دنبال سر بی بی دوان دوان راه می افتاد و گاهی گوشه ی قبایش را می گرفت که بروند آن سوی حیاط دو هزار متری، دیواره ی آجری نیمه خراب خانه ی آبا و اجدادی بی بی را پشت سر بگذارند و حوض ذوزنقه ای سیمانی را، و برسند به مستراح.

همیشه از اینکه نمی تواند درب مستراح را ببندد معذب بود. سعی می کرد اما نمی شد، نه این که چون کوچک بود، نه! کفه ی سیمانی مستراح قبلپ برداشته بود و بالا آمده بود طوری که فاصله ی در فلزی و زمین صفر شده بود و اصطکاک نمی گذاشت در بسته شود.

-نیگا نمی کنم که کارتو بکن.

– برو اون ور تر. من که تو رو می بینم که.  برو سمت باغچه.

بی بی خنده اش می گرفت و پشتش را می کرد به او. انگار توی ذهن اش داشت به روزهای نه چندان دوری فکر می کرد که می بردش کنار باغچه تا خودش را خالی کند. و او بدون اینکه خجالت مثل حالا حالی اش باشد. شلوارش را می کشید پایین و شاش زرد رنگ عجول را حواله ی بیچاره ترین درخت ها می کرد.

سرش را با احتیاط طوری نگه می داشت که از کناره ی دیوار، همه چیز را زیرنظر داشته باشد و نمی فهمید چطور کارش را تمام می کرد وقتی در آن واحد هم مراقب بیرون بود و هم هر از گاهی سرش را بالا و پایین می چرخاند که مبادا سوسکی یا حشره ی دیگری کنارش سبز شود که اگر هم می شد کاری نمی توانست بکند. فوق فوق اش کارش را کرده و نکرده با عجله بلند می شد و شلوارش را می کشید بالا و دست ها را صابون زده و نزده بیرون می پرید و می گفت: بی بی! سوسک! بی بی انگار طبیعی ترین موجود زمین را در عادی ترین  مکان حضورش دیده باشد، بی خیال می رفت داخل واو در عالم بچگی همیشه به این فکر می کرد که چطور می تواند این قدر بی خیال جلوی چشم سوسک ها شلوارش را زیر قبا بکشد پایین و بنشیند روی سنگ چرک مرده ی توالت که رنگ مات صورتی اش دیگر جلوه ای نداشت و آرام کارش را بکند آن هم وقتی درب بسته نیست.

– پرستو هنوز اون تویی؟ بیا بیرون ترکیدم!

– دستمال توالت تموم شده یکی از لای در بهم بده

همانطور که روی توالت فرنگی نشسته بود در انتظار دستمال، خیلی بی دلیل دلش برای همان شیلنگ کوتاه و همان آفتابه کهنه قرمز رنگ و حتی برای سوسک های روی  دیوار تنگ می شد.

چهارشنبه ۱۸ آذر ۱۳۸۸


مثل پرنده های سبکبال

پنج شنبه ۱ تیر ۱۳۹۱

مهاجرت که می کنی، وقتی از کشوری به کشوری می روی، از فرهنگی به فرهنگی، از سیستمی که بیست و چند سال به آن عادت کرده ای- نه اینکه پذیرفته باشی اش- به سیستمی تازه، زندگی رویه ی تازه ای از چالش ها را هر روز و هرروز نشان ات می دهد، تا کی؟ هنوز نمی دانم. هر کار کوچکی می تواند یک اولین باشد و  پیدا کردن راه و چاه این اولین ها کار آسانی نیست. زمان می برد و انرژی. خصوصن اینکه فکرت این باشد که باید این سیستم تازه را یاد بگیری، این فرهنگ تازه را، این زبان تازه را و نباشی مثل خیلی از مهاجرها که تن شان سفر کرده اما روح شان جا مانده.

و چقدر می تواند تشنگی تجربه های تازه و بالیدن و رهایی از تنش ها در جایی که بیست و چند سال به آن تعلق داشته ای زیاد باشد، که حتی یک بار، یک بار هم نشود که توی همه ی این سختی های تازه با خودت بگویی چرا سفر کردم؟


شعر و ور مساله این است!

چهارشنبه ۳۱ خرداد ۱۳۹۱

این عمو ناصر نعمتی است خداییش توی این شهر دور، میان این همه اعجوبه های هموطن.  برایم توی فیس بوک نوشته بود: “شعرت رو هم ول نکن دختر… از من گفتن… تو خوب شعر مینویسی… اگه الکی بود کارت، مطمئن باش حتا تشویقت میکردم که ول کنی… ولی حیفه… البته خود دانی… صلاح مملکت و این حرفها…”.

نوشتم: “شعر هم یک طورهایی غریبه شده. انگار اعتقادم را به شعر از دست داده ام. به نوشته و داستان اعتقاد دارم هنوز ولی. شعر هم خودش انگار قهر کرده.”

مدتی است اینطور فکر می کنم. اعتقادم را به شعر از دست داده ام. مثل اعتقادم به خیلی چیزهای دیگر را.


جادو اگر بود

چهارشنبه ۳۱ خرداد ۱۳۹۱

اگر قرار بود از همه ی کاستی هایم فقط و فقط یکی را انتخاب کنم، بگویم به غول چراغ جادو که دودش کند و خلاص شوم،‌ می گفتم: “اینکه نظر دیگران برایم اهمیت دارد”. یک دوستی داشتم در تهران که وقت وقتش می گفت: به تخم نداشته ام! از ادبیاتش که بگذریم، عقیده دارم این تفکر باید همه گیر شود. قصه دارد. می گویم حالا.


طراحی شده توسط پریا کشفی(قبل از ارسال نامه لطفن ستاره ها را از آدرس ایمیل حذف کنید)