(١)
تور بر سینه سراب نشست، لرزه بر آبشار نور افتاد
پیر مردی سوار بر قایق؛ باز دریا دلش به شور افتاد
آمد و تور نخنمایش را باز همخوابه کرد با امواج
ماهیِ پوله پوشِ چشم آبی، دست یک عده بی شعور افتاد
ماهی سرخ و کوچک دریا رفت و دیگر کسی ندید او را
روزی از روزهای بارانی، توی تنگابهی بلور افتاد
او که هر روز با رفیقانش، بال در بال موج میرقصید،
آه! تصنیف موج یادش رفت، از رفیقان خویش دور افتاد
شانزده سال بعد از آن قصه، با تمام وجود حس کردم
من همان ماهیام که چندی پیش، دل به دریا زد و به تور افتاد
(٢)
سرِزبانی و آرایه در بدن داری
تو قابلیت ضرب المثل شدن داری
برای من که به لطف خدا تو را دارم
لطیفه ای شده ترکیب «خویشتن داری»
سئوال کرده تو را هفت قرن مولانا
و عقل و عشق در این باره گفته اند: «آری!»
تو کیستی که دلت خانقاه خورشید است؟
و از تلألو مهتاب پیرهن داری
به غیر ماه وَ خورشید، سرشماری کن
که چند عاشق سرگشته مثل من داری…؟!
مرا به خویش بخوان! تا که جاودانه شوم
که مُهر معتبرِ عشق بر دهن داری
تمام سهم من از نوبهارِ آغوشت
گلی ست شکل تبسم که ظاهرن داری
من آهوانه پناه آورم به دامانت
خوشا به حال اسیری که در کمند آری!
(٣)
ای ابروان هشتی تو چون طاق!، ای چشمهات حوضچه ی کاشی!
در صحن سفره خانه ی چشمانت این چیست این چنین شده نقاشی؟
من حدس می زنم که دوتا ماهی، بیرون پریده اند شبی از حوض
روی لبت نشسته و مشغول اند، گاهی به صید و گاه به عیاشی
اسلیمی شکسته ی گیسویت، پیچیده بر مناره ی بازوهات
این معبد شهیر به معماری، مارا قبول کرد به فراشی!
در آب حوض غرق شوم یا که افتم به تورِ ماهی صیادت؟
آخر خودت بگو که چه خواهی کرد امشب به جای من، تو اگر باشی؟
(۴)
منم از آتش و از تار و پود پنبه، تنت
چه دیدنی ست ـ تو با من ـ نبرد تن به تنت
من آتشم و تو از پنبه ای، مراقب باش!
خدا نکرده نیفتد گذار من به تنت
دمی به آینه ها فوت کن بهاراندام!
گلاب و عطر و ازین چیزها نزن به تنت!
برقص «معبدِ بشکوهِ چین!» که دیدنی است
طواف دامن گلدار ترکمن به تنت
برای من یکی از چارخانه ها کافی ست
که میهمان بشوم روی پیرهن به تنت
رسیده آن شب قدری که جبرییل شوم
و باز گو بشود سوره ی دهن، به تنت …
چه شد که از ما خاکستری به جا مانده ست ؟
که من از آتش و از تار و پود پنبه، تنت…
(۵)
تا دور باشد از تن بکرت گزندها
آمیخته است نوش تو با نیشخندها
ای «مه لقا» ی عصر مدرنیته! ماندهاند،
در حلّ پیچ زلف تو اندیشمندها
تا چشم بد به تو نرسد، دود کرده است
جنگل برای برکهی چشمت سپندها
آرش نشسته بین دو ابروت با کمان
بهرام زیر روسریات با کمندها
شیرین لب! از طواف تنت دل نمیکنند
مثل مگس که از حرم حبه قندها
غزاله! گاه پشت سرت را نگاه کن
در حسرت تواند تمام سمندها
وقتی گل از تمشک لبت باز میشود،
افسرده میشوند تمام لوندها
«گویند حرف عشق نگویید و نشنوید»
در گوش ما نمیرود این پند و مندها
ما نیز عاشقیم و سرافکنده پیش عقل
اینها همه فدای سرِ قدبلندها
(۶)
کبریت های سوخته در سطل آشغال، عینن شبیه شاعر از سر گذشته اند
تا پیک نیکِ بد قلقی شعله ور شود، لبّیک گفته اند و سپس درگذشته اند
کبریت نیز، پشت تریبون قوطی اش، خوانده ست بارها غزل از جنس روشنی
البتّه عرض می کنم: این هر دو جان به کف، از خیر زندگانی بی شر گذشته اند
کبریت نیمه سوز – که ماییم ظاهرن-، بر شانه اش رسالت سنگین روشنی ست
کبریت ها کلاس اکابر نرفته نیز، از رهبر و امام و پیمبر گذشته اند
تصریح می کنم : متشاعر زیاد هست، مِن جمله: حاج حضرت فندک، که گاه گاه
در برج عاج خویش بیانیّه می دهد – این واعظان نرفته به منبر، گذشته اند –
یک قوطی مکعّب و یک سیخ سوخته، یک گور و نعش شاعر و لب های دوخته
این هر دو متّهم به گناهی مشابه اند: از چارچوب خویش فراتر گذشته اند
* * *
پی نوشت: شعرها از کتاب “حبسیه های یک ماهی” انتخاب شده اند.
منبع عکس: وبلاگ شاعر
موسیقی متن پادکست: Michael Hoppé - Moonflower
خانم کشفی عزیز! ممنونم که شعر دوستان عزیزمان را با صدای قشنگتان به ما هدیه می دهید. امیدوارم این کار با ارزش شما ادامه داشته باشد………………راستی سلام!
خانم پریا از شما وآقای محسن کمال تشکر را دارم که به اشعار آقای بدیع توجه نموده و در چنین قالبی زیبا و هنرمندانه آن را پخش نموده اید. با این امید که باز هم شاهد هنرنمایی شما و همکار محترمتان باشیم.
درود بر شما…
سپاس کار زیبا و ماندگاریست روزگارت نیک