(۱)
از پله ها فرود می آیم.
به دشت می رسم.
خاکستر اندامش، بر ساحل مه آلود،
نقش کمرنگی ترسیم می کند.
از موج ها می گذرم.
کوهستان پوشیده از خزه های تلخ
زخم و تاول پاهایش را می خراشد و سیمرغ مبهوت
از قله های نفس بُر البرز
فرزند خواندگان بی سر و پایش را به زیر می اندازد.
جنین نو رَس
زیر چادر اکسیژن
به دشواری نفس می کشد و خیال خوش دوست،
از مرزهای عشق های بی واسطه،
پر می گشاید.
(از کجا باید آغاز کنم؟ کدام صفحه سفید را باید دوباره بخوانم؟)
چشم های ملتهب،
در چارچوب پنجره های شکسته،
رعد و برق را تشخیص نمی دهند.
باد می وزد و خاکستر پریشان گیسوان او را بر درختان خشکیده جنگل می پاشد.
مرغ های سوخته بر سنگفرش عتیق ِ جاده های ارابه رو،
بال می گسترانند تا خزان اساطیری،
از پس دیوارهای آجری سر برکشد.
(مرا به کجا می بری، ای خیال خام سرکش؟ مرا به کجاها می بری؟)
دست های بیدارتان را بر شانه های تاریکم می گذارید،
شاید خواب پسینگاهی پلک های زعفرانی پندار را لحظه ای بر هم نهد.
از کوره را تپه های کویری،
زرتشت ِ پا برهنه
خورشید را به ضیافت گلوگاه شما می آورد تا تشنگی جاودانه اش را
جرعه ای آواز خنک بنوشاند.
زخمه بر تار،
خش خش سوزناک بی سامانی را،
نغمه بر نغمه می سراید.
میزبان من باشید.
یک امشبی مرا پناه دهید،
تا حدیث کهنه ی شهرزاد را،
در سوک پادشاه ناکام،
برایتان دوباره بخوانم.
به نرده ها نرسیده،
پله ها پیداست:
دخمه ای در بسته،
برفراز تپه ی مشرف بر ویرانه های شهر،
کرکسان را صدا می زند،
تا عابران باز از سیم های خاردار بگذرند و پوتین های گل آلود را با فانوسقه های خونمرده تاخت بزنند.
از پیش حفره های روباه،
سگ های خانگی لابه کنان می گریزند و
تانک های معجزه
گنجشک های خاموش را در پوکه های زنگ زده،
به خرده های نان مهمان می کنند.
عابر گفت: «اگر با من بیایی،
مهتاب از چاه های فاضلاب،
ماه نخشَب را به ریشخند خواهد گرفت و سپید جامگان با شمشیرهای برآهیخته،
از سنگرهای بتُن آرمه،
ظهور خواهند کرد.
با من اگر بیایی،
در چشمه های شیر غسل خواهیم کرد و نیزارها پناهِ شیرین خواهند بود
تا نگاه های هرزه،
ناوک زهرآلود را چشم فروبندند.»
از راسته ی زره دوزان،
سواری دلشکسته،
سر در یال غبارآلود سمندی تیزتَک
به تاخت می گذرد و بر هیاهوی خشم مردمان،
گرد مفرغ می پاشد.
عابر گفت: « از من نشنیده بگیر،
هیچکس عبور شبانه زاغ را شاهد نبوده است.»
باران اگر ببارد،
درخت های خوشبو را به سرسراهای درخشان
ارمغان خواهد برد.
اینگونه شیارهای خاک را با ناخن تراشیدن،
گلبوته ای نخواهد رویاند،
مگر پرده های رنگین کمان را یک به یک،
در حاشیه سرداب های باستانی،
به خُم بیاندازند و از کوزه های شکسته،
سراغ ترانه های خیام را بگیرند.
عطر یاس و زنبق نیشابور
مغولان را به سرای عطار راهنمایی خواهد کرد.
پس،
ایلغار را باید مهیا شد،
که التهاب رگ های کابوس زده هیچ خنجری را تیز نخواهد کرد.
عابر گفت: «از من مخواه با تو بیایم.
اینجا،
آرامش ابدی سایه گستر است.
شکل شراب همسرایی نوروزنامه هاست
و مرغی که دانه ای به منقار دارد،
از فراز شبستان شکارچیان چربدست،
پرواز کرد و رفت تا افق را به رنگ های خاکستری بیالاید.
صدای ارغنون را از راهروهای پیچ در پیچ شبانگاهی خواهی شنید،
آنگاه اسپند و عود بر مجمر پر آتش خواهی نهاد
تا نغمه در نغمه درآید و شور و نوایی غمگنانه
مصطبه را به لرزه در آورد.»
خمپاره های خوش طرح شلیک می شوند
تا آتشبازی شب های کودکان را
به میدان های تاریک،
چلچراغی روشن کنند.
هیچ کس در گذرگاه به تماشا نمی ایستد
و موکب فقیرانه ی محمود افغان سایه های پریشان را
از آوارگی پر هیاهو،
به سادگی خواهد گذراند.
اینجا،
موزاییک های شکسته را باید با اشک تمساح بشویند
و رنگ سفید و مرده ی گچ را از سیمای نقاشی های مدرن دیواری،
با پنجه های بی ناخن بتراشند.
چهارراه ها و چهارباغ ها به هیچ راه و باغی نمی رسند.
صدای سُم نمدپیچ اسبان تشریح،
بر آسفالت های خط کشی شده،
به گوش عابران قانون زده آشناست.
حالا،
خیال می کند که تنهاست.
از دکه های رنگارنگ می گذرد
و کلاه مندرسش را به احترام شفقت،
از سر بر می دارد و پرت می کند به دریاچه ی نیمروز.
آنگاه،
از جویبار روشن، مشتی سنگریزه باید بردارد
و هرجا به شیشه ای رسید،
سلام کند.
پس از میدان،
از کودکان پابرهنه باید حذرکند،
زیرا اشتیاق ناباوری سخت ترسناک است.
پس،
سنگریزه ها را در سطل زباله شهرداری خواهد ریخت تا هیچ طلسمی با خود نداشته باشد،
زیرا اهریمن او را به ویرانه ای خواهد کشاند که در رواق هایش،
عفریت های متفعن بشقاب های عصرانه را
با مهربانی تعارف می کنند.
آنگاه به دو راهی می سد و امشاسپندان سرافکنده و اندوهگین او را نخواهد دید…
و راهش را ادامه خواهد داد.
انگار، با خود خیال خوشی داشت.
سر در گریبان نشست و برحال خویش زار زد.
***
پی نوشت: شعر خوانده شده از کتاب با دُر در صدف انتخاب شده است.
منبع عکس: Petter Almgren
موسیقی متن پادکست: Beethoven_ Piano Sonata 14
برایتان آرزوی موفقیت دارم.. تلاشتان ستودنیست.. به ناصر زراعتی هم درود ما را اعلام کنید..
من از همه دست اندکاران این پادکست زیبا و دلنشین که پاسبان شعر و شاعری ایران و جهان است سپاسگزارم و بر پاکی و راستی کلامتان دلبسته ام باشد که روزی بتوانم برایتان یار و همکار باشم
خیلی وقت نیست که با وب سایتتون آشنا شده ام و از مطالب آن بسیار لذت می برم.
هر موقع دلم میگیرد شعرهارو گوش میدهم و آرام می گیرم.
اجراتون بسیار عالی و صدای زیبا و آرامش بخشی دارید.امیدوارم در همه مراحل زندگی موفق و پیروز باشید در ضمن اگر امکان دارد سه فایل آخر یعنی دکلمه های خانم رهنما و اقای زراعتی و توماس را با حجم کمتر قرار بدهید شبیه بقیه فایلها که حچمشون در حد دو سه مگ است
با سپاس فراوان.
درود دوستان عزیز
دیدار مینمایی و پرهیز میکنی / بازار خویش و آتش ما تیز میکنی. ببینید سعدی چه زیبا گفته. حالا این شده حکایت ما که هر روز سر میزنیم و منتظر برنامهی جدیدیم. دیگه نوبتی هم باشه نوبت غزله. برنامهی نجمه زارع رو خیلی دوست دارم و همیشه گوش میکنم. همیشه هم پریای عزیز یه کلمه رو اشتباه میگه: “هر لحظه ممکن است که با برق یک گناه / بر دوش تو نهاده شود باری از گناه” که باید بگه برق یک نگاه. خلاصه برنامهی نجمه زارع و مریم حاتمی و مهدی فرجی رو بینهایت دوست دارم. حیف که دو تاشون دیگه تو جمع ما نیستن. خلاصه… ممنون و منتظریم. غزل یادتون نره!!!
با عرض سلام و خسته نباشید پادکست بعدی رو کی تو سایت قرار می دهید؟
درود پریا من محمد از بهشهرم
با غزلهای مهدی فرجی خیلی حال کردم
مثل مهدی میخوام
سپاس
درود استاد
سروده های زیبایتان را با نام خودتان و ذکر منبع در سایت شاعران برگزیده شعر۱ کپی کردم مرحبا به قلمتان
سلام خدا قوت
خیلی زیبا بود از تلاش شما در این زمینه ممنونم
سایت شما در وب سایت ما ثبت شده اگه دوسداشتید سری به ما بزنید قول میدم پشیمون نشید
دیگه به روز نمیکنید؟ الن در اسفند ماه ۱۳۹۲ (۲۰۱۴) هستیم و آخرین مطلب مربط به سال ۹۰ هست انگار. ظاهرن به گل نشسته قایق ذوقتون…بهرحال اگر خاستید ادمه بدید ما پذیراییم
با تشکر فراوان
بسیار عالی بود.ممنون