(۱)
این زن کامل شدهاست.
بر تن بی جانش
لبخند توفیق نقش بستهاست
از طومار شب جامهی بلندش
توهّم تقدیری یونانی جاری است.
پاهای برهنهی او گویی میگویند:
تا اینجا آمدهایم دیگر بس است.
هر کودک مرده دور خود پیچیدهاست
ماری سپید
بر لب تنگ کوچکی از شیر
که اکنون خالی است.
زن آن دو را به درون خود کشیده
همانگونه که گلبرگها در سیاهی شب بسته میشوند
هنگامی که باغ تیره میشود
و عطر از گلوی ژرف و زیبای گلِ شب جاری میشود
ماه هیچ چیزی برای غمگین شدن ندارد
از سرپوش استخوانی خود خیره نگاه میکند
به این چیزها عادت کردهاست.
و سیاهی هایش پر سر و صدا دامن کشان میگذرند.
(۲)
باز همان کار را کردهام
هر ده سالی که میگذرد
این اقدامیست از سوی من…
پوستم، معجزهای در گردش است
درخشان چون آباژور ِنازی ها
پای ِراست من
وزنهی کاغذیست
صورتم بیآنکه قیافهای باشد
کتان نازکیست از قوم یهود
دستمال را چون پوست از صورتم بردار
آه ای دشمن!
میترسانمت؟…
با دماغ و چشمان ِگود رفته و دندانهای ِمرتب ِکاملم؟
ترشی ی دم و بازدمی که می بلعی
یک روز به پایان خواهد رسید.
به زودی، به زودی ِ گوشتهایی که
گوری عمیق پوسیده بودشان
و دوباره در خانه رویشی برای من اند
و من زنی که خندانم
تنها با سی سال زندگی که از عمرم میگذرد
گربهای هستم که نه جان دیگر برای مرگ دارد
این اما سومین بار است…
چه نکبتی ست
نابودی برای هر دهه!
چه میلیونها رگ و رشتهای که وجود دارد!
مردم آمادهی تخمه شکستن
هجوم میآورند تا تماشا کنند
و دست و پایم را برهنه و برهنه …
این یک استریپت تیز با شکوه است
آقایان، خانمها!
اینها دستان مناند
زانوان ِ من
شاید تنها پوست و استخوانی باشم
اما همانم، درست همان زن.
در ده سالگی اولین بار ِ من بود
به شکل تصادف و تصادفی
دومین بار اما خواستهی خودم
دنبال پایانی بودم که هرگز برنگردد
با حرکتی بسته میشوم
درست مثل صدف
این ناچاریشان بود که صدا زدند و صدا زدند
و بدن حلزونیم را مثل مرواریدی چسبناک بیرون کشیدند.
مردن،
مثل تمام چیزهای دیگر هنر است
من به خوبی استثنایش را اقدام می کنم
من جهنمیوار اقدام میکنم
من به واقع اقدام میکنم
حدس من گمان توست که میپنداری همه چیزم وحی شدهاست
در سلول انفرادی اما این کار به اندازهی کافی راحت است
به اندازهی کافی راحت است که اقدام کنی و همانجا بمانی
این اقدامی نمایشی ست
برگشتن در روز روشن
به همان جا، با همان صورت، با همان…
و فریادی بازیگوشانه که:
“این یک معجزه است!”
ضربهایست که هوشیارم می کند
باید پول بدهید
برای دیدن زخمهایم باید پول بدهید
برای شنیدن صدای قلبم…
قلبم براستی که میزند!
باید پول بدهید، پول زیاد
برای هر کلمه یا هر لامسه
یا هر قطره از خونم
یا حتی دستهای از گیسوانم که روی لباسم جا ماندهاست
خب، خب، جناب دکتر
خب جناب دشمن
من اثر شما هستم
شاهکار شما!
کودکی از طلای ناب!
که در ضجه و شیون آب میشوم
میچرخم و میسوزم
فکر نمیکنید نگرانی بزرگتان را کم گرفتهام؟
خاکستر…خاکستر…
هم میزنید و میگردید
گوشت و استخوان، هیچ چیز اینجا نیست…
قالبی از صابون،
حلقهی ازدواج،
دندان پر شدهای از طلا…
ای خداوند! ای شیطان!
بدانید! بدانید!
با موهایی قرمز از دل خاکستر بر میخیزم
و بشر را مثل هوا میخورم.
(۳)
نقرهام، دقیقم، بی هیچ نقش پیشین
هرچه میبینم بیدرنگ میبلعم
همان گونه که هست، نیالوده به عشق یا نفرت
بیرحم نیستم، فقط راستگو هستم
چشمان خدایی کوچک، چهار گوشه
اغلب به دیوار رو به رو میاندیشم
صورتی ست و لکهدار
آنقدر به آن نگاه کردهام که فکر میکنم
پاره ی دل من است
ولی پیدا و ناپیدا میشود
صورت ها و تاریکی بارها ما را از هم جدا میکنند
حالا دریاچهام
زنی روبروی من خم شدهاست
برای شناختن خود سرا پای مرا میکاود
آنگاه به شمع ها یا ماه، این دروغگویان، باز میگردد
پشت او را میبینم و همانگونه که هست منعکس میکنم
زن با اشک و تکان دادن دست پاداشم میدهد
برای او اهمیت دارم، میآید و میرود
این صورت اوست که هر صبح جانشین تاریکی میشود
درمن دختری راغرق کردهاست
ودر من زنی سالخورده هر روز به جستجوی او
مثل ماهی هولناکی بر میخیزد
***
پینوشت:
۱- شعر یکم و سوم ترجمه ضیاء موحد است.
۲- شعر دوم ترجمه مهناز یوسفی است.
منبع عکس: ویکی پدیا (انگلیسی)
موسیقی متن پادکست: Beethoven - Romance No.2 In F, Op. 50
بعد از چند ماه شنیدن صدات خیلی خوب بود
گمت کرده بودم فاخته آدرست رو داد
شعرای این خانم خیلی قشنگ بود و به حس و حال اون روزگاران من خیلی شبیه!
چقدر تاثیر گذار بود اینجاش: درمن دختری راغرق کردهاست
ودر من زنی سالخورده هر روز به جستجوی او
مثل ماهی هولناکی بر میخیزد
خوبه! می فهمم که من تنها نیستم! ولی میبینی بازم همه شعرا غمگینن شعر شاد خوب به درد بخور عمیق تا حالا ندیدم کسی بگه! شاید چون همونقدر که غم عمیقه شادی سطحیه یا شاید شادی عمیق رو کسی هنوز پیدا نکرده!
عمیقا شاد باشی هاجر دیرینه ی باد ! (: