(۱)
اتفاق می افتد که درمیانه ی زندگی مرگ می آید , اندازهی آدمی را میگیرد
این ملاقات از یاد میرود و زندگی ادامه مییابد
اما آن جامه در سکوت دوخته میشود
(۲)
نومیدی مدار خویش را قطع می کند
دلهره مدار خویش را قطع می کند
لاشخور پرواز خویش را قطع می کند
نوری پرشور می تراود
حتی اشباح جرعه ای می نوشند
و نگاره های ما پدیدار می شوند
جانوران سرخ آتلیه های عصر یخبندان مان
همه چیز شروع می کند به نگاه کردن به دور و بر
ما زیر آفتاب می رویم صدها، صدها
هر آدمی دری است نیمه باز
که به اتاقی می انجامد برای همه
این زمین بیپایان در زیر ما
آب می درخشد میان درختان
دریاچه پنجره ای است رو به زمین
(۳)
ریش می تراشیدم صبحی
پای پنجره ی باز
در طبقهی اول
دکمهی ریش تراش را زدم
شروع کرد به چرخیدن
وزوزش زیاد و زیادتر شد
تبدیل شد به غرش
تبدیل شد به یک هلی کوپتر
و صدایی- صدای خلبان – به گوش رسید
از دل غرش ، فریاد زد:
” چشم هایت را خوب باز کن
آخرین باری است که این را می بینی.”
بلند شدیم به هوا
به پرواز درآمدیم در ارتفاع پایین بر فراز تابستان
چه قدر خوشم آمد، اهمیتی دارد؟
چند دو جین لهجهی سبز
به خصوص سرخی دیوارهای خانه های چوبی
سوسک ها برق می زدند میان تاپاله ها، در آفتاب
سرداب های ریشه کن شده
می رفتند در هوا
جنب و جوش
ماشین های چاپ پیچ و تاب می زدند
در این دم فقط آدم ها
آرام بودند
آنها یک دقیقه سکوت کردند
و به خصوص مردگان گورستان روستا
آرام بودند
مثل وقتی که می نشتند آدم ها برای عکس گرفتن در روزگار کودکی دوربین عکاسی
پایین پرواز کن!
نمی دانستم به کدام سو
سر چرخاندم
با میدان دیدی دوپاره
همچون یک اسب
(۴)
صبحی در ژوئن وقتی که زود است
برای بیدار شدن اما دیر است برای دوباره خوابیدن
باید بروم بیرون به جانب سبز که پر است
از خاطرات که دنبالم می کنند با نگاه.
آنها دیده نمی شوند، حل می شوند به تمامی
در زمینه، آفتاب پرست هایی کامل.
چنان نزدیک اند که نفس هایشان را می شنوم
اگر چه آواز پرندگان مدهوش می کند.
(۵)
شبی است با خورشیدی تابان. من در این جنگل انبوه ایستاده ام و به خانه ام با دیوارهای آبیاش نگاه میکنم. انگار تازگی مرده باشم و خانه را از منظری تازه ببینم.
این خانه بیش از هشتاد تابستان برپا بوده است. چوب و تخته اش جلا خورده است با چهار بار شادی و سه بار عزا. هرگاه از ساکنان آن کسی می میرد، باز رنگکاری می شود. مرده خود رنگ می زند آن را، بدون قلم مو، از درون.
پشت خانه محوطه ایست باز. زمانی باغی آراسته، اکنون وحشی. خیزاب های منجمد علف هرز، معابد علف هرز، متنی فوران کننده، اوپانیشادهای علف هرز، ناوگان وایکینگی علف هرز!
برفراز این باغ وحشی شده سایهی بومرنگی پرپر می زند. بومرنگی که پرتاب می شود پی در پی. این موضوع مربوط می شود به کسی که خیلی پیش از من در این خانه میزیسته است. میشود گفت یک کودک. از او میلی میتراود، فکری، خواهشی: “خلق کن…نقش کن” مگر بگریزد از بند تقدیرش.
خانه به نقاشی کودکان شباهت دارد. کودکانی به نیاب، چرا که کسی خیلی پیش از موعد کنار گذاشت ماموریت کودک بودن را. باز کن در را، داخل شو! اینجا آشوب است در سقف و آرامش است در دیوارها. برفراز تخت، نقاشی ناشیانه ای آویخته است، یک کشتی هفده بادبانه و موجهای بلند کفآلود و بادی که قاب مطلا نمی تواند مهارش کند.
اینجا همیشه خیلی زود است، پیش از دوراهی ها، پیش از انتخاب های برگشت ناپذیر. شُکر برای این زندگی! با این همه خلا آلترناتیوها را احساس می کنم. همه ی طرح ها می خواهند تحقق یابند.
موتوری بر آبهای دوردست، آفاق این شب تابستانی را فراختر می کند. هم شادمانی و هم اندوه زیر ذرهبین شبنم پف می کنند. چیزی که واقعن نمی دانیم اما حدس می زنیم: کشتی زندگی ما همتایی دارد که مسیرهای دریایی یکسره متفاوتی را طی می کند. در همان حال که خورشید در پس جزایر شعله می کشد.
(۶)
درون نیمه تاریک کلیسای عظیم رومی پر بود از جهانگردان.
تا چشم کار می کرد باز می شود طاق از پی طاق.
شعلهی شمعی چند لرزید.
فرشته ای بیچهره در آغوشم کشید
و در تمام تنم زمزمه کرد:
«شرمسار مباش که انسانی، مغرور باش!
در تو طاق ها باز خواهد شد، طاق از پی طاق بی پایان.
برای تو هرگز کملی میسر نیست، و جز این هم قراری نیست.»
کور شده از اشک
به بیرون رانده شدم به میدان جوشان در آفتاب
همراه مستر و میسیز جونز، آقای تاناکا و سینیورا ساباتینی
و در آن ها همه، باز می شد طاق، طاق از پی طاق بی پایان
***
پی نوشت: شعرها از کتاب مجمع الجزایر رویا، ترجمه مرتضی ثقفیان انتخاب شده اند.
منبع عکس: ویکی پدیا (فارسی)
موسیقی متن پادکست: Beethoven_ Piano Sonata 3.6
درود دوستان عزیز.
محسن عزیز و پریای نازنین که امیدوارم هیچوقت پریای سُرایه مثل پریای شاملو، زار نزنه و صدای هایهایش بلند نشه و تا همیشه صدای گرمش دلهای ما رو نوازش کنه. از اینکه زحمت میکشین و انرژی صرف میکنین ممنونم و خوبه بدونین زحمتهاتون تو سینهی من تبدیل به رحمت میشه و این پیام رو از این جهت مینویسم که بدونین چقدر دوستتون دارم و قدرتون رو میدونم. به قول فاضل نظری عزیز که امیدوارم به زودی شعراش رو از برنامهی شما بشنوم: “مثل عکس رخ مهتاب که افتاده در آب / در دلم هستی و بین من و تو فاصله هاست”.
راستی شعرهای استاد قهرمان رو فراموش نکنین ها. به قول خراسانیها دستتون درست و خدا قوت!
بهمن عزیز. ممنون از پیام پر مهرت. تبسم بر لب ما میاری و خستگی رو از تن می بری. همیشه شاد و پیروز باشی
درود بر پریای عزیز.
خوبید؟ اتفاق بسیار خوبی را در ادبیات دارید راه می اندازید. دست مریزاد . مانا باشید و شاد زی
درود دوستان عزیز
راجع به تغییراتی که در طراحی انجام دادین باید بگم دقیقا همونی هست که لازم بوده. نه بیشتر و نه کمتر. مثلا من همیشه دوست داشتم خیلی از شاعرانی که برای اولین بار از طریق سایت شما باهاشون آشنا شدم رو ببینم. هر کدومشون در ذهنم یه شکلی داشتن و حالا دیدم که بعضیهارو خیلی نزدیک حدس زده بودم. عوض شدن لوگوتون رو هم همون روز اول متوجه شدم چون در وبلاگ خودم دیدم لوگوی پادکست عوض شده و قشنگتر شده. این لوگوی جدید حرفهای تره و جالب اینه که طرحتون ریشهی محکمی داره. فقط چون یه سری اطلاعات از گرافیک دارم به نظر من سایهای که استفاده کردین به نظر من خوب نیست. خط هم اگه نوشته و اسکن بشه خیلی بهتره. خطی که خطاط بنویسه روح داره. ولی در کل کاری که انجام میدید برام ارزش داره دیگه اینا نور علی نور علی نوره.