(۱)
دیدم که چگونه چهره ها واریزند،
یا ترس چه سان سرک کشد از پس پلک
یا نقش کند رنج به لوح گونه
چون سنگ نبشته خط بدشکلش را،
یا نقره صفت سپید گردد ناگاه
گیسوی دو رنگ و موی چون قیر سیاه.
یا بر لب بی اراده لبخند چو مرد
بر خشکی زهرخنده لرزد وحشت
*
این ذکر و دعا برای خود من نکنم،
این یاد کسانی است که همپا بودند
با من (چه زمستا ن و چه در تابستان ها)
در پشت حصار کور و سرخ زندان
(۲)
از آن زمان می گویم که لبخند
ویژه ی مردگان بود
به رضایت از آرامش باز یافته شان
زمانی که لنینگراد زائده ای بود
برآویخته ی زندان هایش
زمانی که فوج فوج محکومان،
عقل باخته به رنج
می رفتند
و سرود کوتاه بدرودشان را
سوت قطار می خواند
ستارگان مرگ بر آسمان بودند
و روس بی گناه به خود می پیچید
زیر چکمه های خونین
زیر چرخ ماروسای سیاه
(۳)
سپیده دمان می بردندت
و من انگار به تشییع از دنبال
بچه ها در تاریکی اتاق گریان
شمع شمایل زبانه کش
لب هات از بوسه بر شمایل سرد
و عرق مرگ بر پیشانی ات…
نه! از یاد نبردنی است!
روزی چون زنان تیراندازها
پای برج های کرملین خواهم گریست
(۴)
به هفده ماه زاری، ناله، فریاد،
تو را پیوسته می خواندم به خانه
ز ترس جان تو ای نور چشمم
می افتادم به پای مرد جلاد
*
به هم پیچیده ذهنم پاک دیگر،
ندانم جانور کی، آدمی کیست
و یا هنگام اعدامت چه روزی است
فقط گل های گرد آلود مانده است
و زنگ ظرف اسفند و رد پا
به آنجایی که ناجایی است بی جا
و آن بالا نگاه این ستاره
عظیم و پر مخافت، راست در چشم
دمادم می هراساند به مرگم
(۵)
پیش این غم کوه هم خم میکند پشت،
خشک میماند به بستر رودخانه،
لیک زندان را حصار و در حصین است
پاسدار «زاغههای کار دشوار»،
و آن عذاب دوزخی و مرگ و ادبار.
از نسیم تازه برخی شادمان اند
برخی از نور شفق خوشحال و مسرور،
جمع ما اما ندارد از جهان بهر
جز جگاجنگ کلید – این زنگ ناساز-
یا طنین ضربههای گام سرباز.
چون سحرخیزان عابد جستهازجا
میگذشتیم از بیابانوار این شهر
تا رسیم آخر (ز مرده بینفستر)
پیش هم، آنجا که خورشیدش به پستیست
با نِوا رودش به مه رو کرده پنهان،
لیک امید از دوردست آوازخوانان.
حکم … ، وان سیلاب تند اشک در پی؛
میکند از دیگراناش دور گویی.
درفکنده گشته است انگار بر پشت
تا که با جان برکنندش قلب از جا،
میرود اما … پریشان، گیج … تنها …
زان دو سال دوزخی، دوران ابلیس،
دوستان ناگزیر من کجایند؟
قرص مه در سیبری شان چون نماید؟
سوز و سرماشان چه مایه فکر زاید؟
از من ایشان را درود از دور و بدرود.
(۶)
روزی آخر خواهی آمد
پس همین حالا چرا نه؟
چشم در راه تو ام، سخت است رنجم
نور را در خانه کُشتم، باز کردم هرچه در بود
پیش پایت،
ای همیشه سهل، ای اعجاز بی مثل
ظاهری کن اختیار آن سان که در خور می شماری:
یا بکش با تیر زهرآلودی از دور
یا چو دزدی کار کشته، سنگ در کف، از در آی،
یا بیالایم به زهر داغ تیفوس،
یا بگو یک بار دیگر قصه ی دیرینه ات را
آنکه می دانم تمامش را از آغاز:
دسته ای دیگر از آن آبی کلاهان شتابان
در پی دربان بی رنگ و هراسان
هیچ یک را فرق با آن دیگری نیست
می خروشد ینی سی
می درخشد اختر قطبی بر افلاک
آخرین وحشت مکدر می کند باز
برق آبی را به چشمان عزیزم
***
پی نوشت: شعرها ترجمه ی ایرج کابلی و برگرفته از مجله ی کارنامه، سال اول-شماره پنجم (خرداد ۷۸) می باشند.
منبع عکس: ویکی پدیا (فارسی)
موسیقی متن پادکست: Debussy-Reverie
چه ترجمه خوبی دارن این شعرا، یادآور ترجمه های شاملو از شعرای لورکاست.
سمیح القاسم هم شاعر خوبی هست و شعر خوب کم نداره.