(۱)
به شما مینویسم اینها را، آی مردم، مخاطبان منید
جوهر از خون چکیدهاست اینبار، حرفِ زخم است مرهمی بزنید
عنکبوتیست پشت هر غزلم، تار را میتند قلم به قلم
که به چنگش گرفته در بغلم، دور دردم کمی دوا بتنید
گفتهام از نبودن از بودن، از سرودن، مدام فرسودن
شعر یعنی به مرگ افزودن، که شما زندههای این کفنید
شرح حال شماست دفتر من، ای درختانِ ریشه در سر من
مینویسم اگرچه میدانم که به هر شعر تازه میشکنید
این غزل مثل هر غزل سادهست شاعرش تا همیشه آمادهست
گرچه از اوج خویش افتاده ست مریم جعفریست کف بزنید
(۲)
باید خیالم برقصد تا شعر موزون بریزد
تا در ردیفی منظم این درد بیرون بریزد
دردی که در آسمان است با من که روی زمینم
مرثیه آغاز کرده است تا اشک گردون بریزد
با کینه کاری ندارم هرچند بعضم شده کوه
شاید که از گریه هایم دریا به کارون بریزد
من تشنه ام ساکن عشق، عشق این بیابان بی آب
آری محال است باران بر خاک مجنون بریزد
تا با جنون گریه کردم با میم و نون گریه کردم
در عشق، خون گریه کردم خونی که اکنون بریزد
از شب که با داس ماهش در آسمان رعد انداخت
تا از سر ابر زخمی بارانی از خون بریزد
نون والقلم بی صدایند با واو از هم جدایند
یعنی که مریم نباید از این قلم نون بریزد
(۳)
نرو نرو که جدا از تو ما نمی ماند
بمان بمان که سر از تن جدا نمی ماند
گلایه نیست اگر می زنی به نفرینم
که آه بر تن آیینه، جا نمی ماند
نیازمند توام دشمن وفادارم
بیا که وقت نیاز آشنا نمی ماند
در این کویر، دم از جاودانگی نزنم
نسیم اگر بوزد رد پا نمی ماند
به داستان هوالله دلخوشم، هرچند
که آخرش احدی جز خدا نمی ماند
(۴)
ظهر ها گریه ام که می گیرد ، تلفن می زنم به لبخندت
مشکل من فقط همین شده است ، که بگیرم شماره ی ِ چندت
سر کارت نیامدم اما ، دل من پشت میز زندانی ست
تلفن را خودت جواب بده ، خسته ام از صدای ِ هم بندت
دوست داری که زودتر بروی ، تا بخوانی نماز ظهرت را
صبر کن تا دقیقه ای دیگر ، وقت می گیرم از خداوندت
زندگی ! خسته ام از این تکرار ، قلب من تیر می خورد هربار
گوشی ات را سریع تر بردار ، کلت را وا کن از کمربندت
قطع و وصلی ، دوباره می گیرم ، آن زن بد صدا چه می گوید
عشق «در دسترس نمی باشد» چه کنم با گسست و پیوندت ؟
نه ! عزیزم نمی رسیم به هم ، ۱۱ سال بینمان وقت است
۱۱ ساله بودی آمده ام ، ۱۱ ساله است فرزندت
(۵)
پس خدا به شکل صندلیست، میشود که روی او نشست
این نتیجه را گرفت و بعد،روی دستهاش دخیل بست
گاه شکل میز میشود، دست تکیه دادهام به او
لحظهای نگاه میکنم، دست من سفیدتر شده ست
شکل استکان به خود گرفت، لب بزن نترس ناخدا
من هزار مست دیدهام؛ هر کدام یک خدا به دست
اینکه او یکیست یا هزار، واقعن چه فرق می کند
او درون هرچه نیست، نیست، او درون هرچه هست، هست
اولین خدا مداد بود، سرخمیده روی دفترم
زیر تیغ یک تراش کُنْد، چرخ شد خدای من شکست
از چه مینویسد این قلم، اسم این غزل چه میشود
کفرِِ کافری ادیب؟ یا، شعرِ ِشاعری خداپرست؟
***
پی نوشت: بیشتر شعرها از کتاب زخمه انتخاب شده اند.
منبع عکس: خبرگزاری کتاب ایران
موسیقی متن پادکست: Erik Satie - Gymnopedie No. 1
سلام پریا. هنوز منتظر دوشنبه ام که داداشت زنگ بزنه به خدا.این چند وقت درگیر عروسی خواهرم و برادر راضی بودیم. آدرس پستی بده که کتابهارو برات پست کنم. سلام برسون
در ضمن شعرهای خانم جعفری هم عالی بود و تو هم خوب خونده بودی…به نظرم خانم جعفری رفته رفته دارد برای خودش غولی می شود. زبان وحشی و ساده شعرش رو دوست دارم.
ای که مهـــــرت به دل و جـــان من افتاد ، دلم
هســـــت با دیـــــدن روی تو فقـــــط شاد . دلم
لاله داغی است ز عشق تو که پامـال شده ست
در کویـــــر و نـــــوزد هیـــــچ بر آن بـاد . دلم
هوســــش چنگ به زلف تو زدن بود که هست
چه بـــــه جز سلسله ی زلـف توأش زاد .؟ دلم
آرزویــــش نه بجــــــز شهد لبت بوده و هست
بـــــه خـــــدا در طـــــلب از پـــــای نیفتـــاد دلم
مســـــت شـــــد شامّه ام از نفـس گرم تو چون
ریـــــه ام را بــه شمـــــیم تـــــو بخــور داد دلم