با تو خودم هستم |

می خواهم خودم باشم
خوراک RSS

باز هم کتابخانه!

چهارشنبه ۱۳ آذر ۱۳۸۷

امروز دنبال یک مقاله بودم که متن کاملش را نتوانستم مجانی توی اینترنت پیدا کنم. چون از خانه به اینترنت وصل بودم به عشق ام اسم مقاله را دادم که از دانشگاه برایم چک کند. برای بعضی از سایت ها با تشخیص IP و اینکه کسی از چالمرز وصل شده باشد، از طریق کتابخانه حق دسترسی وجود دارد. مثلن ACM , IEEE. از این طریق هم نشد که مقاله را پیدا کنیم. عشق ام لینکی برای من فرستاد که حیرت آور بود و در کمال شرمندگی باید بگویم بعد از یک سال و اندی اولین بار بود که می دیدم و در موردش می شنیدم: امکان چت با مسوولین کتابخانه برای پیدا کردن مقاله یا کتاب به کمک آنها! الان هم در حال چت با یکی به نام Patrik از کتابخانه هستم که دارد برایم مقاله را پیدا می کند.


کتابخانه و برف

دوشنبه ۴ آذر ۱۳۸۷

رفتم کتابخانه ی دانشگاه یعنی نه کتابخانه ی اصلی، همین شعبه کوچکتر که توی لیندهلمن یعنی طبقه همکف ساختمان ماست. مثل همیشه با هزار فکر و سوال برگشتم که ای خدا! ما توی مملکتمان چقدر باید توی سر و کله خودمان می زدیم برای خواندن و پیدا کردن یک کتاب و اینجا دانشجوها چقدر راحت می توانند کتاب قرض بگیرند و تازه اگر هم کتابی که می خواهند توی کتابخانه نبود سفارش بدهند به کتابخانه برای خرید کتاب که اگر مناسب بود خریداری شود…

کمتر از ۵ دقیقه تو قفسه ها کتابی را که می خواستم پیدا کردم. یادم هست روی تز فوق ام که کار می کردم این کتاب را می خواستم و نبود و اگر هم بود گران بود و من به چه زحمتی گیر آوردم و پرینت گرفتم. بعد هم خودم را خواستم سرزنش کنم که چرا توی این یک سال دومین باری است که می آیم کتابخانه و چرا قدر نعمت را نمی دانم، یادم افتاد با این اینترنت پر سرعت دانشگاه هیچ وقت احساس نیاز نکرده ام به داشتن کتابی. همه اش مقاله بوده که به راحتی در دسترسم بوده و آی پی ایران هم نداشته ام که محدود شود حق دسترسی ام.

مسوول کتابخانه که یک خانم مسن تر و تمیز و خوش تیپ است و من توی کلاس های نرمش دانشگاه جمعه ها می بینمش،مثل همیشه پشت میز نبود اما همان زنگوله همیشگی روی میز بود که تکانش بدهم و بیاید! آمد و با خوشرویی مرا برد جلوی میز امانت خودکار کتاب. یادم رفته بود یا ندیده بودم از اول… احساس خنگی کردم در هر صورت! راهنمایی ام کرد که کارتم را بگذارم توی جای کارت و بعد کتاب ها را یکی یکی بگذارم روی دایره ی قرمز جلوی دستگاه و بعد هم پرینت تراکنش و تمام! کاش دوربین ام بود که عکس بگیرم. مثل خنگ ها پرسیدم ولی من که بارکد کتاب ها را جایی نزدم نشان ام داد که توی جلد کتاب ها یک چیپ برچسبی است و نیازی به بارکد نیست.

* * *

دارد برف می آید. نه از آن برفهای رویایی تهران، از این برف های دل خوش کنک الکی که شبیه برف های شیراز است و مرا یاد آرزوهای دوران کودکی ام می اندازد که دلم می خواست برف بیاید و درست و حسابی چند روزی بنشیند روی زمین و بساط آدم برفی و تیوپ سواری و اینها مهیا باشد- آرزویم وقتی ساکن کوه های شمیران تهران شدم برآورده شد هرچند-. حالا هم  دلم برف می خواهد و هم تصور اینکه برف روی زمین باشد با این هوای زیر صفر منجمد کننده می ترساندم!


کافه زبان!

یکشنبه ۱۹ آبان ۱۳۸۷

رقص تانگو در فضای شاعرانه ی کافه زبان

دیروز اولین دیدار ما و دوستان تازه مان بود. قرار را هماهنگ کرده بودم برای کافه زبان یا språkcafeet که قبل ترها از معلم زبان سوئدیمان در موردش شنیده بودم. کافه ی بسیار دنج و شاعرانه و دلنشینی بود. مخصوصن اینکه دیشب، شب رقص تانگو بود و نیمی از میزهای کافه را جمع کرده بودند که فضا برای رقصیدن باز باشد.

موسیقی ملایمی در حال پخش بود و بعضی ها که اکثرن هم مسن بودند، در حال رقصیدن. ملایم و آرام توی نور کمرنگ و زیر سقف کوتاه کافه. پس زمینه طبقه کتاب روی دیوار هم چاشنی دلنشینی بود برای آنچه می دیدم. و باید بگویم این رقص هیچ شباهتی به تانگویی نداشت که قبل ترها توی مراسم عروسی ها در ایران دیده بودم. حرکت پاها، حکایت هدایت رقص و دنباله روی و همه ی ظرافت های دیگر رقص که دیدنی است و آدم را وسوسه می کند برای یادگرفتن.

۸ نفر بودیم. من و عشق ام. فرانسوا که فرانسوی است و توی کلاس سوئدی با هم آشنا شدیم که با دوست دوست دخترش آمده بود وقتی پرسیدم پس دوست دخترت کجاست گفت وقتی می آمدم خواب بود الان هم نمی دانم چه می کند! مارین و دوست پسرش که یونانی است و پزشک. ژانتین که او هم فرانسوی است و از هم کلاسی ها دوره ی قبل کلاس سوئدی و آنا همکارم. شب خوشی بود و ما از همه در گفتیم. از سیاست تا زبان ها و اندازه ی خانه ها در ایران که به دید اروپایی ها اشرافی می آمد و به دید من جز اصراف نیست در اکثر موارد، از زبان سوئدی و علاقه ی سوئدی ها به زبان انگلیسی که انگیزه یادگیری سوئدی را برای مهاجرها کم می کند و از اوضاع نابسامان کارخانه ولوو و خیلی چیزهای دیگر که یادم نیست و مجال نوشتن ه

کافه زبان واقعن کافه ی زبان است! فضایش آدم را یاد فیلسوف ها و شاعرها می اندازد. ستون های وسط هال کوچک کافه، میزهای قهوه ای سوخته. درگاهی که هال را دو قسمت می کرد و مثل طاق های خانه های قدیمی ایرانی بود… برنامه کافه زبان روی دیوار نوشته شده بود. یک روز زبان فرانسه، یک روز اسپانیایی، آلمانی، پرتغالی، ایتالیایی و انگلیسی و سوئدی و حتی ژاپنی. دیشب که ما آنجا بودیم اما شب رقص بود. روزهای هفته شب زبان! برای هر زبان میزی اختصاص می دهند با پرچم آن کشور روی آن و می توانی برای تمرین زبان یا گپ زدن به آن میز بپیوندی.. کافه داری از این نوع روشنفکری اش هم عالمی دارد! می توانم این را به لیست شغل های مورد علاقه ام اضافه کنم.

ورودی کافه زبان- گوتنبرگ- سوئد


طراحی شده توسط پریا کشفی(قبل از ارسال نامه لطفن ستاره ها را از آدرس ایمیل حذف کنید)