ارسال شده توسط پریا کشفی | در شعرهای دیگران
چهارشنبه ۱۱ اسفند ۱۳۸۹
راستی را که به دورانی سخت ظلمانی عمر می گذرانیم
کلمات بی گناه نابخردانه می نماید
پیشانی صاف نشان بیعاری است
آن که می خندد خبر هولناک را هنوز نشنیده است
چه دورانی
که سخن از درختان گفتن
کم و بیش جنایتی است
چرا که از اینگونه سخن پرداختن
در برابر وحشتهای بی شمار
خموشی گزیدن است!
نیک آگاهیم که نفرت داشتن
از فرومایگی حتا
رخساره ی ما را زشت می کند
نیک آگاهیم
که خشم گرفتن بر بیدادگری حتا
صدای ما را خشن می کند
دریغا!
ما که زمین را آماده ی مهربانی می خواستیم کرد
خود
مهربان شدن نتوانستیم!
چون عصر فرزانگی فراز آید
و آدمی آدمی را یاور شود
از ما
ای شمایان
با گذشت یاد آرید
شعری از برتولت برشت
با ترجمه ی زیبایی از احمد شاملو
*
پی نوشت: مرا گاهی قلم های دیگری نوشته اند.
ارسال شده توسط پریا کشفی | در برگردان شعر, شعرهای دیگران
دوشنبه ۱۲ اسفند ۱۳۸۷
شعری کوتاه از Johannes Eckhart
چیست آنچه ما را زنده نگه می دارد؟
چیست آنچه وا می داردمان به تحمل؟
امید دوست داشتن یا دوست داشته شدن…
برگردان از پریا کشفی
ارسال شده توسط پریا کشفی | در شعرهای دیگران
دوشنبه ۱۸ آذر ۱۳۸۷
شعری از محمد رضا ترکی:
موجهای پرشکوه
مثل کوه…
با وجود اضطرابها
در کنار آبی عمیق عشق
ایستاده ایم
ما هنوز
دل به آبها
به التهابها نداده ایم…
یا به عمق می رسیم و
بی نشانه ها
یا ستاره می شویم
در کف کرانه ها…
صبر کن
هنوز اول حکایت است
قصهّ من و تو
نقطهّ شروع بی نهایت است…
ارسال شده توسط پریا کشفی | در شعرهای دیگران
دوشنبه ۲۷ خرداد ۱۳۸۷
باز باران،
با ترانه،
با گهر های فراوان
می خورد بر بام خانه.
من به پشت شیشه تنها
ایستاده
در گذرها،
رودها راه اوفتاده.
شاد و خرم
یک دو سه گنجشک پر گو،
باز هر دم
می پرند، این سو و آن سو
می خورد بر شیشه و در
مشت و سیلی،
آسمان امروز دیگر
نیست نیلی.
یادم آرد روز باران:
گردش یک روز دیرین؛
خوب و شیرین
توی جنگل های گیلان.
کودکی ده ساله بودم
شاد و خرم
نرم و نازک
چست و چابک
از پرنده،
از خزنده،
از چرنده،
بود جنگل گرم و زنده.
آسمان آبی، چو دریا
یک دو ابر، اینجا و آنجا
چون دل من،
روز روشن.
بوی جنگل،
تازه و تر
همچو می مستی دهنده.
بر درختان میزدی پر،
هر کجا زیبا پرنده.
برکه ها آرام و آبی؛
برگ و گل هر جا نمایان،
چتر نیلوفر درخشان؛
آفتابی.
سنگ ها از آب جسته،
از خزه پوشیده تن را؛
بس وزغ آنجا نشسته،
دم به دم در شور و غوغا.
رودخانه،
با دو صد زیبا ترانه؛
زیر پاهای درختان
چرخ میزد، چرخ میزد، همچو مستان.
چشمه ها چون شیشه های آفتابی،
نرم و خوش در جوش و لرزه؛
توی آنها سنگ ریزه،
سرخ و سبز و زرد و آبی.
با دو پای کودکانه
می دویدم همچو آهو،
می پریدم از لب جو،
دور میگشتم ز خانه.
می کشانیدم به پایین،
شاخه های بید مشکی
دست من می گشت رنگین،
از تمشک سرخ و مشکی.
می شندیم از پرنده،
داستانهای نهانی،
از لب باد وزنده،
رازهای زندگانی
هر چه می دیدم در آنجا
بود دلکش، بود زیبا؛
شاد بودم
می سرودم
“روز، ای روز دلارا!
داده ات خورشید رخشان
این چنین رخسار زیبا؛
ورنه بودی زشت و بیجان.
این درختان،
با همه سبزی و خوبی
گو چه می بودند جز پاهای چوبی
گر نبودی مهر رخشان؟
روز، ای روز دلارا!
گر دلارایی ست، از خورشید باشد.
ای درخت سبز و زیبا!
هر چه زیبایی ست از خورشید باشد.”
اندک اندک، رفته رفته، ابر ها گشتند چیره.
آسمان گردید تیره،
بسته شد رخساره ی خورشید رخشان
ریخت باران، ریخت باران.
جنگل از باد گریزان
چرخ ها می زد چو دریا
دانه ها ی [ گرد] باران
پهن میگشتند هر جا.
برق چون شمشیر بران
پاره میکرد ابر ها را
تندر دیوانه غران
مشت میزد ابر ها را.
روی برکه مرغ آبی،
از میانه، از کرانه،
با شتابی چرخ میزد بی شماره.
گیسوی سیمین مه را
شانه میزد دست باران
باد ها، با فوت، خوانا
می نمودندش پریشان.
سبزه در زیر درختان
رفته رفته گشت دریا
توی این دریای جوشان
جنگل وارونه پیدا.
بس دلارا بود جنگل،
به، چه زیبا بود جنگل!
بس فسانه، بس ترانه،
بس ترانه، بس فسانه.
بس گوارا بود باران
به، چه زیبا بود باران!
می شنیدم اندر این گوهر فشانی
رازهای جاودانی، پند های آسمانی؛
“بشنو از من، کودک من
پیش چشم مرد فردا،
زندگانی – خواه تیره، خواه روشن –
هست زیبا، هست زیبا، هست زیبا.”
*مجد الدین میرفخرایی*
ارسال شده توسط پریا کشفی | در شعرهای دیگران
شنبه ۲۵ اسفند ۱۳۸۶
میکند یک بهانه خوشحالم؛ هرچه باشد- بهانهای تنها
نتی از یک ترانهی شیرین؛ بیتی از عاشقانهای حتی
می توانم شنا کنم دیگر در خم رودخانهای آرام
همصدا با تمام ماهیها؛ همجهت با هزار و یک دریا
می گذارم که نور بیپروا وارد خانهام شود هر روز
می زنم پشت گوش پنجرهها طرهی پردههای خلوت را
خلوتی که خودم بنا کردم روی این سنگهای لغزنده
روی تاری تنیده از حسرت روی بندی جویده از رؤیا
دیگر از آن عذاب وجدانها خبری نیست خوب من خوش باش!
دستمالی بیار پاک کنم! کلّ آیینههای دنیا را
من نمیترسم از خودم دیگر توی تنهاییِ هزار گِره
باز هم دوست می شوم با تو؛ با خودم مهربانترم حالا
مینشید میان رگهایم رخوت دلپذیر سیگاری
سایهگاه عزیز دستانی می رساند مرا به فرداها
مگر عقلم پریده باشد تا دست از زندگی بشویم من!
بعد جنگی که با خودم کردم؛ تو برایم غنیمتی دنیا!
راضیه ایمانی