با تو خودم هستم |

می خواهم خودم باشم
خوراک RSS

نوستالژی جلوی چشم سوسک ها

پنج شنبه ۱ تیر ۱۳۹۱

می رفت می نشست روی سنگ سفید توالت فرنگی و بیشتر وقت ها زانویش را جمع می کرد توی بغلش و خیره می شد به روبرو. بعضی وقت ها هم نگاهش می چرخید روی خرده ریزهای جلو آینه. صابون مایع، مسواک ها، خمیر دندان، خمیر ریش و شمع بودار در حال سوختن که توالت را از اتاق هم شاعرانه تر می کرد.

بعد همین که می آمد فکرش را جمع و جور کند و یادش بیاید برای چه آمده اینجا چمپاتمه زده، از همان مکعب دو متر در دو متر پرواز می کرد و اقیانوس را می گذشت و  کوه ها را و ترکیه را تا برسد به ایران و بعد جست بزند در زمان طوری که پنج سالگی اش برایش زنده شود.

– پرستوجان. پرستو؟

-من اینجام تو دستشویی

پرستو جان پاتو نذار اون ور کثیف میشه کاشیا. تازه آب زدم طاهرشون کردم.

– حواسم هست

– حالا مگه مجبوری از این طرف بری بی بی؟

– گل انار می خوام بی بی!

– انار خشک شیرین پهن کردیم تو بالاخونه ی اون طرف. هنوز داریم که. برو بردار دون انار بخور چند تا هم برا من بیار. این گل انارا رو که نمی شه خورد. بدو بارک الله

انگار حرف های بی بی را نشنیده باشد، جست می زد زیر درخت انار که سایه اش را پهن کرده بود روی بهار خواب و سعی می کرد یکی از آن گل انارهای کاکل به سر را که قرمز تر به نظر می رسید بچیند. توی خیالش گل انارها عروس بودند و همیشه فکر می کرد دامادشان کجاست؟ چرا هیچ وقت دامادی دور و بر عروس ها نبود؟

چند ماه که می گذشت گل انارها بزرگ و بزرگ تر می شدند و شکمشان باد می کرد. درست مثل یک زن حامله. و بعد، از آن اندام کشیده ی کمر باریک چیزی نمی ماند جز یک شکمه ور آمده و سر کوچکی که مدام کوچک تر می شد. تاج عروس ها کم کم می ریخت و دیگر از زیبایی عروسانه خبری نبود. اما دانه های انارهای روی درخت،  هیچ وقت طاقت نمی آوردند تا  وقتی بزرگ و رسیده شوند توی تنگی نفس گیر پوسته بمانند، همین می شد که همیشه پوسته را خیلی زودتر از آنچه همه انتظار داشتند می شکافتند و سرک می کشیدند بیرون. درست مثل نوزادهای نارس که مرگشان حتمی بود. درخت بیمار بود و کسی کاری نمی کرد.

– پرستو جان مامانت پشت اسکایپه.

– بگو خودم زنگ میزنم

برو درو باز کن ببین کیه

– حتمن آغا جونه

رها و سرمست می دوید سمت دالان که در را باز کند. از بهار خواب می پرید پایین و کاشی های سبزآبی کنار ایوان را رد می کرد و بی اعتنا می شد به گل انارها و دمپایی اش را می کشید دنبال خودش و نمی شنید وقتی که بی بی می گفت

– آغا جونت نیست که. اون رفته از مش باقر نخودها رو تحویل بگیره تو باربری. گفت بعد از غروب میاد. وایسا یه چیزی بنداز سرت شاید نامحرم باشه.

می رسید دم در و ازگوشه ی در بزرگ فلزی که همیشه باز بود، طوری که سرش دیده نشود سرک می کشید و خیابان را دید می زد و کسی پشت در نبود. آدم ها بی تفاوت می گذشتند. زنی که چادر سیاهش را گرفته بود به دندانش و سه تا نان لواش داغ که بویش هنوز توی پیاده رو جاری بود را انداخته بود روی دستش روی چادر که حرارت نان ها دستش را نسوزاند. پسر بچه ای که با لباس گل آلود پشت سر زن لی لی کنان می دوید. زن انگار حواسش به بچه نباشد،  چشم های خاکستری اش را دوخته بود به اعلامیه ی  توزیع روغن روی دیوار شرکت اسلامی. دورتر، دو سه نفری روبروی مخابرات منتظر بودند کابین تلفن سکه ای خالی شود. صدای جر و بحث دو نفر می آمد انگار طبق معمول تلفن راه دور مخابرات خراب بود و باید که برای تلفن زدن می رفتند داخل ساختمان مخابرات. کنجکاوی اش رو به آخر بود که مردی از روبرو دو چشم تیره اش را میدید که توی نور کم دالان از لای در خیره شده به خیابان، انگار گناه بزرگی کرده باشد، ته دلش یکهو خالی می شد و سرش را می کشید داخل و تا برنگردد روی بهار خواب کنار بی بی چشم های سرزنشگر مرد رهگذر را فراموش نمی کرد.

سرش را بر می گرداند و خیره می شد به شمع روبروی آینه. روی دیواره ی لیوان شمع نوشته بود با بوی دارچین.

– سعید جان یادت باشه شمع تازه بخریم. این دیگه آخریشه

صدایی نمی شنید. نه اینکه پاسخی نباشد، بود و نمی شنید. چرخ می زد پشت ساختمان، زیر درخت توت و وقتی بی بی را می دید که سر سجاده اش نشسته و تسبیح می اندازد دلش خوش می شد.

– بی بی صدات کردم  جواب ندادی

– نماز می خوندم بی بی. کی بود؟

– هیشکی

عادت داشتند به پسرک های شیطانی که عصرهای طولانی تابستان، سرازیر می شدند توی محله ها و زنگ ها را می زدند بی دلیل و تا صدای پایی می شنیدند از پشت درها در می رفتند جایی قایم شوند که با دیدن عکس العمل گاه بی خیال و گاه عصبانی و گاه کنجکاوانه، حس شیطنتشان راضی شود.

* * *

سرتاسر بهار خواب پر بود از نخودهای تازه ای که آغا جان گفته بود از ده بیاورند. بی بی نخودها را می شست و کمی توی آب نگه می داشت و بعد از مدتی که توی آبکش آبشان کشیده می شد، پهن می کرد روی بهار خواب. دانه های کرم رنگ نخود، مثل پسر های جسور و شیطان محله، پخش می شدند همه جا و تن خیس و سردشان را می سپردند به تن گرم بهار خواب که از هماغوشی آفتاب برمی گشت. شب از نیمه که می گذشت، توی سکوت شب، صدای تق و تق ریز نخودها توی هوا چرخ می زد. انگار بخواهند دور از چشم بهار خواب، با شب بو ها خوش و بش کنند. ساعتی که می گذشت، وقتی چشم همه را خواب می ربود، نخودها، ذره ذره پوسته ی نازکشان را ول می کردند و برهنه می شدند.

* * *

شب وقت خواب اجباری که می شد، مثل همیشه ی بی بی که حول و هوش ساعت ۹ بود یا زودتر، وقتی خورشید رفته بود و سایه های شلوغ و درهم درخت های هرس نشده باغ، ترسناک و مخوف  روی دیوار افتاده بودند، دنبال سر بی بی دوان دوان راه می افتاد و گاهی گوشه ی قبایش را می گرفت که بروند آن سوی حیاط دو هزار متری، دیواره ی آجری نیمه خراب خانه ی آبا و اجدادی بی بی را پشت سر بگذارند و حوض ذوزنقه ای سیمانی را، و برسند به مستراح.

همیشه از اینکه نمی تواند درب مستراح را ببندد معذب بود. سعی می کرد اما نمی شد، نه این که چون کوچک بود، نه! کفه ی سیمانی مستراح قبلپ برداشته بود و بالا آمده بود طوری که فاصله ی در فلزی و زمین صفر شده بود و اصطکاک نمی گذاشت در بسته شود.

-نیگا نمی کنم که کارتو بکن.

– برو اون ور تر. من که تو رو می بینم که.  برو سمت باغچه.

بی بی خنده اش می گرفت و پشتش را می کرد به او. انگار توی ذهن اش داشت به روزهای نه چندان دوری فکر می کرد که می بردش کنار باغچه تا خودش را خالی کند. و او بدون اینکه خجالت مثل حالا حالی اش باشد. شلوارش را می کشید پایین و شاش زرد رنگ عجول را حواله ی بیچاره ترین درخت ها می کرد.

سرش را با احتیاط طوری نگه می داشت که از کناره ی دیوار، همه چیز را زیرنظر داشته باشد و نمی فهمید چطور کارش را تمام می کرد وقتی در آن واحد هم مراقب بیرون بود و هم هر از گاهی سرش را بالا و پایین می چرخاند که مبادا سوسکی یا حشره ی دیگری کنارش سبز شود که اگر هم می شد کاری نمی توانست بکند. فوق فوق اش کارش را کرده و نکرده با عجله بلند می شد و شلوارش را می کشید بالا و دست ها را صابون زده و نزده بیرون می پرید و می گفت: بی بی! سوسک! بی بی انگار طبیعی ترین موجود زمین را در عادی ترین  مکان حضورش دیده باشد، بی خیال می رفت داخل واو در عالم بچگی همیشه به این فکر می کرد که چطور می تواند این قدر بی خیال جلوی چشم سوسک ها شلوارش را زیر قبا بکشد پایین و بنشیند روی سنگ چرک مرده ی توالت که رنگ مات صورتی اش دیگر جلوه ای نداشت و آرام کارش را بکند آن هم وقتی درب بسته نیست.

– پرستو هنوز اون تویی؟ بیا بیرون ترکیدم!

– دستمال توالت تموم شده یکی از لای در بهم بده

همانطور که روی توالت فرنگی نشسته بود در انتظار دستمال، خیلی بی دلیل دلش برای همان شیلنگ کوتاه و همان آفتابه کهنه قرمز رنگ و حتی برای سوسک های روی  دیوار تنگ می شد.

چهارشنبه ۱۸ آذر ۱۳۸۸


حمام عمومی

چهارشنبه ۲۰ بهمن ۱۳۸۹

محترم خانم دوید دنبال شراره. شراره خودش را رساند گوشه ی حیات و برق شیطنت چشمهایش را سمتم نشانه رفت: “محبوب اخه نمی دونی که”. محترم خانم که از نگاهش استیصال می بارید گفت: “اذیت نکن شراره بابات اومد بهش میگم حسابتو برسه ها”. شراره خندید. شیدا و شهلا هم. من معذب شده بودم.
محترم خانم انگار فهمیده بود دستش به شراره نمی رسد، آمد سمت من. برای اولین بار حس کردم محترم خانم مهربان شده. یعنی آنقدرها هم که فکر می کردم بد نیست که شب بمانم با بچه ها بازی کنم؟ “به حرفاش گوش نکن محبوبه جان. بیا بریم آشپزخونه کمک من.” شیدا دستم را کشید: “نه کارش داریم.” و هرسه خندیدند. هیچ کس از محترم خانم حساب نمی برد فقط من. شراره رفت بالای نردبام. شیدا و شهلا سرخ شده بودند. ” دیشب لختی دیدمشون. به جون خودم”. آمیزه ای از کنجکاوی و شرم توی دلم غل غل کرد. شهلا و شیدا کشیدندم کنار. محترم خانم پشت پنجره اتاق، حیات را با خشم نگاه می کرد و زیر لب غر می زد. درمانده بود. شراره آمد سمت ما “یعنی اینکه یابا داشت لختی…” هرسه خندیدند. من سرم را پایین نگه داشته بودم. کاش بابا امشب بیاید دنبالم.
*
شب، عمو که رسید خانه، لباسش را که عوض کرد و با محترم خانم کمی که حرف زد، یک راست آمد توی هال و خواباند توی صورت شراره. شراره سرخ شده بود و چشم هاش پر از ترس بود. دوید سمت اتاق. محترم خانم زیر لب گفت “زلیل مرده” عمو پشت سر شراره رفت توی اتاق. من فقط صدای جیغ و گریه ی شراره را می شنیدم. شیدا و شهلا کز کرده بودند کنار تلویزیون. من باز هم معذب شده بودم. کاش بابا امشب بیاید دنبالم.
*
وقتی نشسته بود و اخبار می دید، دست کشید روی سرم “شراره اخلاق بدی داره. دروغ زیاد میگه عمو جان. کار خوبی نیست.”
من خودم را کشیدم سمت دیوار.
محترم خانم تا وقت خواب توی چشم هایم نگاه نکرد انگار که من او را توی حمام برهنه دیده باشم.

آبان ۱۳۸۹


نوسان در تاریکی

پنج شنبه ۲۷ خرداد ۱۳۸۹

گفت: بیا تربیت شده ی توه. تحویل بگیر. و در را محکم کوبید به هم. پدر که رفت مادر سرخ شده از خشم و با نفرت نگاهم کرد: غلط می کنی تو. ننر. می خوای بابات طلاقم بده؟ با صدای فروخورده ای گفتم: زندگی که با این چیزا به هم بخوره بهتر که بخوره. طوری که انگار هیچ ترسی ندارم.

اما درونم یک دره ی عمیق تاریک درست شده بود. دلم به بندی آویزان بود و توی همان تاریکی عمیق نوسان داشت، از صخره های این طرف به آن طرف دنگ دنگ دنگ… هر لحظه فکر می کردم حالاست که بند دلم پاره شود و سقوط کند توی تاریکی. پایم سست شود و بنشینم. همانجا بنشینم که بیست و پنج سال نشسته بودم…

میخکوب شده بودم  رو به در و قدم از قدم نمی توانستم بردارم. همانطور ایستاده، تکیه دادم به میز که پشت سرم بود و دست هایم را جمع کردم پشتم. نگاهم را از مادر نمی گرفتم. مردد بودم. دنگ دنگ دنگ… دلم می خواست معجزه بشود و خودش بگوید حق داری دخترم. حق داری طوری که دوست داری لباس بپوشی. بپوش و بیا در آینه چشم من خودت را ببین و بیارا. بیا تا به چشم زخم زیبایی و دخترانگی ات و ان یکاد بخوانم و فوت کنم توی صورتت. بعد برو و طنازی کن و توی خیابان ها  زیبایی ات را به رخ بکش. دوست داشتم بگوید که مرا بی شرط  و بی بهانه دوست دارد. اما نگفت. هیچ کدام از اینها را نگفت و همانطور در سکوت برگشت توی آشپزخانه و شیر آب را باز کرد و من می دانستم که پناه می برد به حضور خاموش ظرف های کثیف تا فکرش را جولان بدهد همین حوالی و خشمش را فرو بریزد روی چربی های شب مانده ی ته قابلمه ها و هی سیم بکشد سیم بکشد و من تنم مور مور شود. خش خش خش…

اگر می نشستم نشسته بودم برای همیشه. اگر می رفتم دره تاریک عمیق تر می شد و تاریک تر…دنگ دنگ دنگ…اما کسی درونم نوید می داد که همین دره ی عمیق تاریک مرا می رساند به دشتی سبز و من می توانم مثل رویاهایم پروانه بشوم و توی دل دشت رها باشم. نمی دانم چقدر ایستادم یک ریع نیم ساعت یک ساعت فقط حس کردم که هزارهزار دست نامرئی از درون به پایم سوزن می زنند. روی انگشت ها. کف پایم. روی قوزک پایم و همینطور سوزن می زنند، روی زانوهایم، روی ران هایم و به من می گویند برو. برو.  زودتر برو.

به زحمت پایم را تکان دادم. زیر درد تیز سوزن ها، خودم را رساندم به در. توی آینه ی قدی کنار در خودم را نگاه کردم. به جای چادر همیشگی تیره، روی تنم مانتوی سپید رنگی خودنمایی می کرد. گره روسری ام را محکم کردم و گفتم: خداحافظ. مادر سراسیمه برگشت بیرون. گفت: پس چادرت کو؟ گفتم: نمی پوشم. و قبل از آنکه صدای اعتراضش به من برسد، در را بستم و مثل یک آهوی رها، درب آسانسور را رد کردم تا برسم به پله ها و یکی یکی جست بزنم پله ها را رو به پایین و توی دلم جشن بگیرم سبکبالی ام را. با هر قدم توی دلم یک توپ کوچک اندازه ی توپ پینگ پنک هی به این طرف و آن طرف پرت می شد دنگ دنگ دنگ…

۲۴ فروردین ۸۹

گوتنبرگ


نام و ناموس

جمعه ۳۰ بهمن ۱۳۸۸

سوری داشت با شوهرش حرف می زد. موبایل را خیلی ملایم گرفته بود توی دست راستش و خیره شده بود به روکش مبل. لاک پوست پیازی روی ناخن هایش زیر نور لوستر گرد و خاک گرفته اتاق برق می زد. هر از گاهی ریز ریز می خندید و موهای روی پیشانیش را لوله می کرد دور انگشت اشاره دست چپ اش.  حرکت گردنش ظریف بود وقتی تکان می خورد.  حرف اش که تمام شد لبش را غنچه کرد و گذاشت پایین موبایل و گفت ” خداحافظ عزیزم”. محترم خانم انگار صحنه ی ناموسی دیده باشد، دست و پایش را گم کرد و نگاهش را از سوری گرفت و وانمود کرد داشته چایی را هم می زده. سوری گفت “علی بود” و نیشش باز شد. محترم خانم لبخند زد و ناخودآگاه یاد حسن آقا شوهرش افتاد. تا به حال پیش نیامده بود عزیزم خطابش کند. اسمش را هم هیچ وقت جلوی بقیه صدا نمی زد آن هم بدون “آقا”. برایش حکم یک مساله ناموسی را داشت که نباید به گوش نامحرم می رسید. دچار یک جور گیجی تلخ شد. مثل حبه های قند که توی استکان کم کم حل می شدند بدنش گرم شد و به عرق نشست. تا یکهو با صدای زنگ در به خودش آمد. رو کرد به سوری و گفت: “آقامون اومدن. برم درو باز کنم” و گره روسریش را محکم تر کرد.


رقص لرزان در قاب

سه شنبه ۱۷ آذر ۱۳۸۸

اسپرم های عجول و لرزان از دیواره ی قرمز رنگ سمت راست تند و باشتاب روی مسیر شیشه ای لزج، خودشان را می کشیدند تا گوشه ی سمت چپ. پایین پایین و بعد یکهو محو می شدند. دم نازک لرزانشان توی فضا چرخ می خورد و پشت سرشان کشیده می شد تا برسند به دیواره، در هم ذوب شوند و آرام بگیرند، طوری که نمی شد بفهمی کدام یکی بود که زودتر رسیده بود.

* * *

وقتی ماشین یکهو ترمز کرد، زن هنوز نگاهش روی پنجره بود و قطره های باران که حالا به جای حرکت های افقی وسریع، آرام آرام، عمودی روی شیشه می لغزیدند پایین. مثل اشک ها روی گونه ی زن.

۵ آذر ۱۳۸۸

۲۶ نوامبر ۲۰۰۹

car-2


طراحی شده توسط پریا کشفی(قبل از ارسال نامه لطفن ستاره ها را از آدرس ایمیل حذف کنید)