خوشبختی چیز پیچیده ای نیست. می تواند روز آرامی باشد در کنار کسی که دوستش می داری. کمی ورزش. یک نهار دور همی. کمی پرسه در خیابان های شهر و بعد گشتی در طبیعت و آخر سر خسته و راضی برگشتن به خانه. خوشبختی چیز پیچیده ای لازم نیست که باشد.
***
امروز روز پرباری بود در کنار تو عشق ام!
تازگی صفحه برابری زن و مرد عکسی از یک زن راننده تریلی شر کرده بود با این توضیح که ” فرشته بیرانوند نخستین زن لرستانی راننده تریلر در ایران انحصار مردانه رانندگی ترانزیت در کشور را شکست تا جاده های کشور این روزها علاوه بر رانندگان ترانزیتی مرد شاهد حضور نخستین راننده زن لرستانی تریلی باشن”
یکی کامنت نوشته زیر عکس که: “جای تاسف داره که این خانم مجبور چنین کاری انجام بده برای امرار معاش.”
در سوئد که من زندگی می کنم هیچ شغلی مختص زن یا مرد نیست. زن راننده زیاده، زن باربر، زن تکنیسن فنی، زن مغازه دار، و و و …
واقعن چرا ما باید چنین تفکری داشته باشیم؟ اگر ما زن ها جویای آزادی و برابری هستیم پای سختی های کار هم باید بایستیم – نه اینکه به نظر من این کار سخت هست. هرکسی به شغلی می تونه علاقه داشته باشه که از نظر دیگری سخت و خسته کننده است – موضوع اینه که خیلی از زن ها متاسفانه الان توی محدوده ی “یه بوم و دو هوا” ایستادن.
من اگر به برابری معتقدم باید به کار کردن زن و به مشارکت مالی در زندگی خانوادگی هم معتقد باشم و خیلی چیزهای دیگه که من رو دور می کنه از مروارید پیچیده شده توی دستمال فرهنگ های مرد سالار بودن. من منتظر نمی ایستم که دوست پسرم پول کافه من رو حساب کنه و همینطور انتظار ندارم که همکار مَردم در رو برای من باز کنه و یا میز سنگین من رو جابجا کنه چون من زن ام!
من به زن های آزاد ِ قوی معتقدم، زن های آزاد ِقوی ِ مستقل ِ مسوولیت پذیر.
همه ی عمر دنبال من دویده اند. همراه من سر نیکمت های مدرسه نشسته اند. با من امتحان داده اند، از دبستان به راهنمایی و دبیرستان رفته اند و بعد در روزهای گیج دانشگاه همراه من هر صبح توی خوابگاه از خواب بیدار شده اند و رفته اند سر کلاس ردیف آخر نشسته اند. این احساس های سه گانه، مثل سه تا خواهر نداشته که همیشه بوده اند با من. از شهری به شهری، از کشوری به کشوری. تمام راه آمده اند تا خاک سوئد و هی سرک کشیده اند توی زندگی عاشقانه ام. ترس، اضطراب و دلهره، این سه خواهر من که تولدشان خواسته ی من نبوده، این سه خواهری که آرزوی مرگشان را دارم.
هیچ کس شاید به اندازه من ننشسته باشد این طرف و آن طرف کسانی که از خونش هستند را نقد کرده باشد. شاید چون هویت خود را در شبکه ای از پیوندهای خونی نمی بینم. همانطور که در مفهومی به نام وطن.