نشسته ام توی بالکن. صدای غارغار بلند مرغ های دریایی می آید و قارقار کلاغ و صدای زیر پرنده ها از درخت های دوردست که به ریتمی یکدست می خوانند.تنها صدایی که می شنوم، صدای پرنده است و باد.
هنوز به رسم اردی بهشت ایران هوا گرم نیست. اما خورشید همه ی تلاشش را می کند که از لای ابرهای ضخیم، هربار سرکی بکشد. باران کمتر شده و باد هم. پتوی نرمی انداخته ام روی شانه ام و نوک انگشت های پایم بیرون دمپایی یخ زده. نمی توانم اما منتظر ساعتی گرم تر باشم برای بیرون نشستن. دلم لک زده برای هوای تازه ی بهاری که بدود توی ریه هایم. عادت کرده ام به بوی نم هوای گوتنبرگ و عادت کرده ام به صدای ناخراش مرغ های دریایی که علامت بهار است برایم و عادت کرده ام به سرمای خفیف همیشگی زیر پوستم.
آفتاب که می شود، دست و دلم به کار نمی رود. خصوصن اینکه از پنجره ی اتاق کارم تنها روزنه ی اندکی از نور داخل می زند. باید بلند شوم، گردنم را کج کنم کنار پنجره و از لای دو تا ساختمان غول پیکر، بیرون را ببینم که نور پهن شده و درخت ها سبز، برق می زنند. همین است که روزهای آفتابی دلم می خواهد بیایم خانه و توی بالکن خودم را بسپارم به آفتاب. آفتاب غنیمت است اینجا، و لحظه هایی که می توانی بنشینی روی چمن ها یا کنار رودخانه یا روی صندلی کافه کنار پیاده رو. آفتاب غنیمت است و همه قدرش را می دانند.
درس های زیادی گرفته ام. گاهی به خودم می گویم سوئدی ها خیلی بیشتر از ما در «حال» زندگی می کنند و قدر لحظه ها را می دانند. بارها پیش آمده که آفتاب بزند، توی خانه باشیم و هی بیرون رفتن را عقب بیاندازیم، تا ساعتی که دوباره باران شروع شود و حسرت بخوریم. بارها شده که تصمیم بگیریم به عکاسی کردن توی هوای آفتابی و هی تنبلی کنیم و بگوییم فردا، یا همین بعد از ظهر، یا بعد از تمام شدن این کار؛ و بعد باران زده باشد و ابر شده باشد و دو سه رو محروم شده باشیم از روزهای روشن و گرم. اما، آفتاب که می شود، شهر شلوغ تر می شود. همسایه ها همه یا توی بالکن یا توی حیاط های خانه شان، یا توی پارک های دور و بر و توی کوچه ها قدم می زنند. کافه ها و رستوران ها شلوغ تر می شوند و این بار به جای اینکه همه پناه ببرند زیر سقف از باران، نشستن رو میز و صندلی کنار پیاده رو را ترجیح می دهند. بارها دید ام کسی را که ایستاده رو به آفتاب، تکیه داده به دیواری و چشم هایش را بسته و با تبسمی خودش را سپرده به نور و گرمای خوش آفتاب. سوئدی ها قدر آفتاب را می دانند.
مثل ماهی دور از آب، حالا قدر آفتاب تهران را می دانم. هرچند گاهی فکر می کنم اگر باز هم برگردم ایران، چند روز که بگذرد، آفتاب و روشنی و آسمان صاف برایم عادی می شود. بازهم، چهار سال می گذرد و یکبار هم نمی روم توی بالکن کوچکمان بنشینم. چهار سال می گذرد و یکبار هم نمی روم کنار باغچه های حیاط، کنار گل ها و درختچه ها رو به آفتاب یا نه اصلن پشت به آفتاب بنشینم. اصلن بعضی چیزها انگار توی فرهنگ ما نیست. هرچه فکر می کنم یادم نمی آید کسی از همسایه ها را هم دیده باشم که توی یک روز آفتابی بهاری نشسته باشد تو بالکن خانه. یا صندلی گذاشته باشد کنار حیاط اش و یله شده باشد در هوای گرم. آفتاب ایران عادت می شود برای همه و آسمان بدون ابر هم.
همین می شود که در عین تعجب اطرافیانم، حس می کنم هوای دایم در حال نوسان سوئد را به آفتاب گرم و روزهای روشن تهران ترجیح می دهم. که هر چند روز یکبار، خورشید را نشانم می دهد و من با تمام وجودم می بینمش و از بودنش لبریز می شوم. که قدر لحظه ها را بیشتر می دانم. که آسمان صاف و آبی را که می بینم، دلم قنج می رود. اما یادم هست، که صدای همیشگی پرنده هاو سکوت خیابان ها، برایم عادی نشود و هوای تازه و تمیز پر از اکسیژن. که به قول نادر در یک عاشقانه ی آرام: عادت رد تفکر است و رد تفکر آغاز بلاهت است و ابتدای ددی زیستن .
سی و یکم اردی بهشت ۱۳۸۸/ بیست و یکم می ۲۰۰۹- گوتنبرگ-گاه آفتاب و گاه ابر
هستند هنوز توی دنیا آدم هایی که به انتشار خبرهای خوب فکر می کنند. که هیچ عجله ای در منتشر کردن جنگ ها و خونریزی ها و فقرها و غصه ها ندارند. که فکر می کنند اگر تا امروز با این همه انتشار درد به جایی نرسیده ایم، شاید بشود مسئله ها را از زاویه ی دیگری نگاه کرد. به قول انیشین ما نمی توانیم با همان تفکری که مساله ها را با آن ایجاد کرده ایم- و من اضافه می کنم ایجاد کرده اند- آن ها را حل کنیم. یادم هست در فیلم راز از زبان مادر ترزا می گفت من علیه جنگ راهپیمایی نمی کنم. اگر برای صلح راه پیمایی داشتید مرا خبر کنید.
چند روز قبل که با عشق ام از کتابخانه ی شهر بعد از گفتگویی جانانه در کافه ی کتابخانه بر می گشتیم، دم در یک سری روزنامه دیدیم که یکی با نام Tillit توجه ما را به خود جلب کرد. زیر عنوان روزنامه نوشته شده بود: روزنامه ای با خبرهای شاد.
پ.ن: جهان به رویا پروران و به مردان عمل نیاز دارد. اما ورای همه، جهان به رویا پرورانی نیاز دارد که مرد عملند.*
Quote from Tillit.info: The world needs dreamers and the world needs doers. But above all, the world needs dreamers who do
شایان شش ماهه در حالی که در آغوش جینای رومانیایی، همسر آقا سعید وول می خورد، داشت مرا نگاه می کرد که زیر دست های مادرش سعی می کردم درد کنده شدن موهای ابرویم را با تماشا کردن او از یاد ببرم. بریت سوئدی، داشت پشت سر هم با لحنی مهربان و پرخنده به شایان سلام می کرد: هی…هی استور من…هی شایان…* لیلا خانم نگاهش را از ابروهای من گرفته بود و با لحن کودکانه ای به شایان می گفت دستش را از دهانش بیرون بیاورد. مادر لیلا، ایران خانم، کمی آنطرف تر، کنار دستگاه قهوه جوش که خراب شده بود و خرخر می کرد، ایستاده بود و خیره به نوه اش، بی صدا لبخند می زد. من ابروهایم را فراموش کردم و به شایان شش ماهه فکر کردم که مغز کوچکش بین کلمات سوئدی و فارسی نوسان می کرد. شایان خبر نداشت که چند سال بعد از این قرار بود توی مدرسه انگلیسی یاد بگیرد و بعدتر به همان روانی ِ سوئدی و احتمالن فارسی، حرف بزند.
Hej, Hej stor man*
من از آن دسته آدم هایی هستم که با دور شدنم از وطن، خودم را گم که نکردم هیچ، حریص تر شدم برای شناختن خودم، ریشه ام و تاریخ خاکم.
ما ایرانی ها، جان به جانمان کنند؛ هرچقدر هم ادای روشنفکرها را در بیاوریم، هرچقدر هم ادعا کنیم که از آدم ها تنها آدمیتشان برایمان اهمیت دارد؛ باز هم آدم های ناسیونالیستی هستیم. هنوز که هنوز است خجالت می کشم وقتی یک افغانی می بینم و یادم می آید چه بر سر این مردم آمد توی وطنم. و تنم به لرزه می افتد از تصور اینکه حتی برای لحظه ای با من به عنوان یک مهاجر- آن هم از نوع جهان سومی اش- چنین برخوردی بشود. هنوز هم که هنوز است- دست خودم نیست- کاملن ناخواسته، معاشرت با یک اروپایی را ترجیح می دهم به معاشرت با یک عرب یا هندو. و این چیزی نیست که تنها در خودم دیده باشم. خیلی از ایرانی های دیگر اینجا که من با آنها برخورد داشته ام این روحیه را دارند. خدا را شکر، من با همه ی وجود با این وسوسه ها مقابله می کنم و می کوشم که مبادا لحظه ای این حس ناخواسته ی درونی روی رفتارم با دیگران اثر گذار باشد. اما بسیار دیده ام کسانی را که آشکارا چهره در هم می کشند از دیدن کسانی که به تصور خودشان رده ای پایین تر دارند از نظر اجتماعی، فرهنگی یا اقتصادی.
متاسفانه تا بوده، ما ایرانی ها – طبل های توخالی- چوب این نگرش خود بزرگ بینی را خورده ایم و می خوریم. و در نقطه ی مقابل این روحیه ی ایرانی، سوئدی ها را آدم هایی یافته ام بسیار ملاحظه کار، محتاط، پنهان کار و پرهیز گر از هیاهو یا در یک کلام آب زیر کاه!
هرگز نشنیده ام و به گمانم تاریخ به خود ندیده است که یک سوئدی ادعا کند که می خواهد در فلان چیز بهترین باشد. و ما، از کوچکی یاد گرفته ایم که بگوییم و بخواهیم که بهترین باشیم: توی کلاس درس، توی جلسات شعرخوانی، توی اداره، توی بازار، و وقتی به مسند قدرت نشسته ایم. خواسته ایم که در جهان بهترین مدیریت را داشته باشیم و خواسته ایم بهترین اقتصاد جهان را داشته باشیم و خواسته ایم که بزرگترین فلان چیز را بسازیم و به خود بالیده ایم که بهمان چیزمان بزرگ ترین است در خاورمیانه!
بگذریم… غرض از این نوشتار نگارش خاطره ی کوتاهی بود از سفر من به استکهلم – پایتخت سوئد- و شرح آنچه دیدم و حس کردم در بازدید کوتاهم از کاخ سلطنتی سوئد به عنوان یک گردشگر.
* * *
در سفر اولم به استکهلم که حدود یک ماه پیش بود و پدر عزیزم مرا همراهی می کرد، متاسفانه به علت زمانبندی نامناسب، موفق به دیدن داخل کاخ نشدیم. آنچه در ذهن من و دوربین ام از کاخ ماند، یک ساختمان بزرگ و ساده بود که بیشتر شباهت داشت به مدرسه های قدیمی که در ایران دیده بودم. دیوارهای سیمانی. پنجره های ساده ی چهارضلعی. ستون های سنگی پنهان شده در سیمان. و دو سرباز ِ نه خیلی شق و رق که هر از گاهی در برابر دو در ورودی کاخ رزه می رفتند. و بر عکس چیزی که شنیده بودم از گاردهای سلطنتی، چشم شان هم به راحتی پلک می خورد و حتی می توانستند بازیگوشی گردشگرها را هر از گاهی نظاره کنند. مدام توی ذهن ام آنچه را می دیدم مقایسه می کردم با خانه های خان و خوانینی قدیمی ایران و نقش نگارها و گچ بری ها و چوب کاری ها. فکر نمی کردم چیزی درون کاخ عایدم شود. چندمین باری بود که با یک بنای اعیانی در سوئد روبرو می شدم و بعد پوزخند تلخی میزدم که ما چه داریم و قدرش را نمی دانیم و این ها چه دارند و چطور عزیزش می دارند. این تصور از کاخ در ذهن من ماند تا سفر دومم در دوهفته قبل ، و دیدار من از درون کاخ. (عکس زیر از یک وب سایت گرفته شده)
نمایی از کاخ سلطنتی سوئد
قدم که گذاشتیم توی راهروی ورودی قبل از جایی که باید بلیط می خریدیم هنوز توی دلم حس مقایسه ای بود و حسرتی. دالان بلند بود و سنگی یا سیمانی. اما مجلل نبود. حیاط مرکزی محوطه هم یک حیاط بود که وسعتش و سادگی اش مرا یاد مسجد جامع قزوین انداخت. چند توپ قدیمی وسط حیاط بود و سه طرف حیاط ساختمان. البته به جز این حیاط، حیاط سرسبز دیگری هم درست آن طرف عمارت بود که اجازه ورود به آن را نداشتیم. بعد از دیدن یکی از موزه ها فقط توانستیم از پشت پنجر های زیرزمین سرکی بکشیم سمت درخت های حیاط که خیلی هم زیبا بودند.
وارد راهرو که شدیم از پله ها یکی به سمت موزه جواهرات می رفت، یکی به سمت سالن های داخلی. بلیطی که گرفتیم شامل همه ی اینها می شد. ما پله ها را بالا رفتیم و از چیزی شبیه یک کلیسای بسیار ساده سر درآوردیم. همانجا نزدیک در ورودی اش می شد بلیط تهیه کرد و می شد همه ی این سالن کلیسا مانند را تا ته دید. ساده بود. آنقدر ساده که پدرِعشقم، رو کرد به من و گفت چیزی نیست نگاه کن. و من که دیدم به نظرم آمد حاضر نیستم برای دیدن همچین چیزهایی پول بدهم! اما خوشبختانه با توضیحی که راهنما داد و اینکه فهمیدیم یک تور انگلیسی زبان نیم ساعت بعد ما را در کاخ می چرخاند، قانع شدیم برای خرید بلیط. و منتظر ماندیم که راهنمای تور برسد. در همین فاصله روی نیمکت های سالن که روکشی مخملی داشتند و یادم نیست سبز بودند یا قرمز نشستیم.
ته سالن که مستطیلی شکل و طولانی بود یک صندلی بود که بعدن با توضیحات راهنما فهمیدیم نقره است و هدیه ی یکی از پولدارهای سوئد به پادشاه وقت. شاید حدود سال ۱۷۰۰. و شنیدیم که آنچه امروز از کاخ مانده بنایی است که بعد از یک بار آتش سوزی کامل بازسازی شده و یا از آتش جان سالم به در برده. سالن، سالنی بود که جلسات پارلمان سوئد در ان برگزار می شده و هنوز هم در بعضی مراسم ها مورد استفاده است.
سالن بعدی که خوب در خاطرم مانده، سالنی است که راهنما در آن از کودتای یکی از پادشاه های سوئد صحبت کرد و روی دیوارش قاب عکسی بود که هنوز خیلی واضح در نظرم هست. عکسی که من آن را عکس چهار نسل می نامم. توی عکس پادشاف فعلی سوئد در لباس نوزادی در آغوش جدش بود. کنارش پدر بزرگش نشسته و بالای سرش پدرش ایستاده بود که هرگز به مقام پادشاهی نرسید و در سانحه ی هوایی و در زمان ولیعهدی اش کشته شد.
چینی ها، نمونه ی لباس ها و تزئینات کم اتاق ها تا اینجا برایم جذاب نبود. تنها یکی از مجسمه های مرمر توی راه پله که تصویر برهنه ی زن و مردی بود در حال بوسه به نظرم کار زیبا و البته بی ربطی آمد! توی راهرو ها ستون هایی مرمری شکل بود که به گفته راهنما در واقع چوبی بودند و طوری طراحی شده بودند که شبیه مرمر به نظر برسند و واقعن هم غلط انداز بودند. برایم خیلی تحسین برانگیز بود که در تمام مدت راهنما هرجا توضیحی داشت تاکید می کرد که مثلن این سنگ از سنگ های خود سوئد است یا مثلن فلان طرح از یک هنرمند سوئدی است یا فلان پارچه یا فلان میز… همانجا به عشق ام گفتم فکر می کنم همه ی افتخار پادشاه های ما در این بوده باشد که سنگی که به کار برده اند مثلن از ایتالیا آمده یا پارچه اش از ترکیه یا طراحش پاریسی بوده.
کاخ دو قسمت زنانه و مردانه -که خودشان قسمت ملکه و پادشاه می نامندش- دارد. کاملن قرینه و با تزئیناتی شبیه به هم و این یکی دیگر از نکاتی بود که به نظرم بسیار جالب آمد. نوعی تساوی و تعادل را می شد اینجا هم بین زن و مرد دید.
سالن دیگر که به نظرم زیبا بود اتاق خواب تشریفاتی بود که سقفش پر بود از طرح الهه ها، اساطیر و خدایان یونانی و رومی. در جواب سوالمان که چرا از خدایان اسکاندیناویایی در طرح ها استفاده نشده راهنما گفت که طراحی این کاخ خیلی تحت تاثیر طراحی های کاخ های فرانسه بوده. در سقف اتاق خواب طرحی بود از چهار الهه که نشانگر چهار قاره ی اروپا آمریکا آسیا و آفریقا بودند در چهار گوشه و الهه ای نمایانگر سوئد در میانه ی سقف.
بد نیست بگویم که در دوره ای به علت بچه دار نشدن یکی از پادشاهان سوئد، پادشاه یکی از افسران ارشد ناپلئون را به فرزندی گرفته و بعد ها او قدرت را به دست گرفته. خیلی ها توی کتاب دزیره باید این را خوانده باشند. نکته جالب دیگر این بود که برای تداوم صلح بین دانمارک و سوئد که جنگ های زیادی داشته اند، یکی از پرنسس های دانمارکی را به ازدواج یکی از ولیعهد های سوئد در می آورند. پس می شود گفت خونی که امروز در رگ خانواده ی سلطنتی است چندین و چند ملیتی است. اول اینکه فرانسوی ها در دوره ای قاطی اش شده اند. بعد دانمارکی ها و حالا هم با ازدواج پادشاه فعلی در جوانی اش با یک زن آلمانی- از خانواده ای غیر اشرافی- که خون برزیلی در رگ هایش هست، معجون مفصلی داریم از خون ها!
توی اتاق خوابی که مربوط به ملکه بود، تختی بود که در آن ملکه فرزند خود را در برابر دیدگان شاهد ها که باید به صحت نوزاد شهادت می دادند به دنیا می آورد. سقف همه ی این اتاق ها و سالن های دیگری که دیدیم تزئین شده بود. فرش هایی که در سالن ها بود به چشم من که فرش های زیبای پر نقش ایرانی دیده ام ساده می آمد که به گمانم فرش های چینی بودند با گل های درشت و زمینه خلوت و ساده. پنجره ها همه با پرده های ضخیم پوشانده شده بود و مرا یاد خانه خانوم هاویشام می انداخت! نور کم بود و سقف ها کوتاه تر از آنچه تصور می کردم. به این علت بود که در ذهن ام این تصور مانده که با وجود کم نور بودن کشور سوئد در معماری این کاخ تلاشی برای جذب و انعکاس بیشتر نور هم نشده. در مقایسه با آینه کاری ها و گچ بری های پر از شیشه ی خانه های سنتی ایرانی و کاخ های ایران.
بخش جالب دیگر اتاقی بود، با طراحی کاملن مدرن در میانه ی فضای سنتی کاخ که به مناسبت تولد پنجاه سالگی شاه فعلی، طراحی و به او هدیه شده بود. من این اتاق – که مثل همه ی دیگر طرح های اسکاندیناویایی ساده و ملایم بود- را دوست داشتم.
در قسمت آپارتمان های مهمان ها که اتاق هایی با سقف های خیلی کوتاه بودند و طراحی های بسیار زیبا، چند عدد فرش ایرانی هم دیدیم. یکی از سالن های بزرگ که حد فاصل قسمت ملکه و شاه بود، سالنی است که امروزه هم برای شام های تشریفاتی مثلن برای مهمان کردن برندگان جایزه ی نوبل استفاده می شود.
یک شام اشرافی
موزه جواهرات به طرز خنده داری خلوت بود! شاید چون هنوز از جواهرات استفاده می شود موزه خالی مانده! اما از حق که نگذریم، تاج های طلای زیبایی توی موزه ی کوچک و نمور بود.
در کل چیزی کم بود توی کاخ! من تمام مدت احساس می کردم که راضی نشده ام از آنچه دیده ام. به قول عشق ام که موزه ها و کاخ های ایتالیا را هم دیده می گفت این طرح ها و دکورها چیزی بین سادگی و تجمل اند و تکلیف آدم را روشن نمی کنند! البته آنچه همه ی ما در آن اتفاق نظر داشتیم این بود که مثل همه ی موارد دیگر اینجا هم سادگی بیرونی و تجمل درونی قابل مقایسه نبود. این هم شاید باز به آن دلیل باشد که سوئدی ها هیچگاه سعی در بزرگ کردن و یا حتی نمایش ویژگی های خود ندارند. حتی وقتی نوبت به ساختمان سازی می شود! نکته دیگر اینکه به قول مادرِعشق ام، حتمن پادشاه های سوئد اینقدر مثل شاهان ایران از مال مردم چپاول نکرده اند که به تجملاتشان بیشتر از این برسند.
عکس زیر عکس خانواده ی سلطنتی معاصر است. از سمت راست: پرنسس ویکتوریا(فرزند بزرگ شاه و در نتیجه ولیعهد سوئد) پسر پادشاه. ملکه . پادشاه و دختر کوچک شاه. نکته جالب این است که خانواده ی سلطنتی میان مردم عادی زندگی می کنند. دختر کوچک شاه معماری خوانده، آپارتمانی در ناحیه ی مرکزی استکهلم دارد و از محبوبیت زیادی برخوردار است هم به خاطر فعلیت هایی که برای کودکان فقیر سرتاسر دنیا می کند و هم به خاطر زیبای اش به گمانم! فرزندان شاه به مدرسه ی معمولی می رفته اند و زندگی عادی دارند!
خانواده سلطنتی سوئد
چندی پیش، ولیعهد-پرنسس ویکتوریا- بعد از هفت سال دوستی و رابطه ی عاشقانه با مربی بدنسازی قبلی خود که از خانواده ای معمولی است، بالاخره به عقد رسمی او در آمد و تدارکاتی در حال انجام است که عروسی آنها در تابستان آینده برگزار شود.
پرنسس ویکتوریا در مراسم نامزدی اش
آنچه عایدم شد از این سفر، عطشم بود برای دانستن بیشتر تاریخ گذشتگانم و کشورم. دیروز بعد از بیست و نه سال زندگی و سال ها پرسه زدن در خانه ی قدیمی پدربزرگ که چند سالی است به میراث فرهنگی هدیه شده، تازه فهمیدم خانه ی بازی های دوران کودکی ام و شاعرانگی های نوجوانی ام یکی از معدود خانه های به جا مانده از دوران زندیه در ایران است. و دلم گرفت وقتی به یاد روزهایی افتادم که در عالم بی خبری کودکی، بی هوا آتش روشن می کردیم توی شومینه های خاک گرفته بی هراس از آتش سوزی و وقتی سنگ می انداختیم به گربه های ولگرد، بی ترس از شکسته شدن درک های شیشه ی رنگ در رنگ و وقتی می گذاشتیم درخت نارنج صد و چند ساله از تشنگی افسرده شود. کاش دوباره بر می گشتم به آن روزها همراه با آنچه امروز می دانم. کاش بزرگ تر ها زودتر به این فکر افتاده بودند که تاریخ شان را حفظ کنند. کاش لا اقل، آن روزها مثل امروز یک دوربین دیجیتال داشتم که همیشه با من باشد که تصویر روشنی که از آن دالان ها. زیرزمین ها و درک ها دارم تنها خاطره ای نباشد در ذهن ام. کاش و صد کاش.
هیجان یعنی من
که در می گشایم به بودن تو
و موسیقی چشمانت سطر سطر دلم را پر می کند
به آواز در می آیم در آغوشت
به من که باز می گردی
به تو که باز می گردم
از کتاب ها و مقاله ها و جادوی رایانه ها
* * *
هیجان یعنی ما
و شنبه ها و یکشنبه های تعطیل
و بازار شلوغ عرب ها و ایرانی ها
و بوی سبزی تازه که مرا می برد تا تهران
و بوی شلیل ها و انگورها
و همهمه ی مهاجرهای فارس و کرد و ترک و عرب
که همه به تکلم به زبانی واحد بسنده کرده اند
در فراسوی مرزها
* * *
هیجان یعنی من
که سبزه های عیدم را می پایم
وقتی پشت پنجره برف می آید
دسامبر ۲۰۰۸- گوتنبرگ