با تو خودم هستم |

می خواهم خودم باشم
خوراک RSS

من، ایران و خانواده ی سلطنتی سوئد!

شنبه ۱۰ مرداد ۱۳۸۸

من از آن دسته آدم هایی هستم که با دور شدنم از وطن، خودم را گم که نکردم هیچ، حریص تر شدم برای شناختن خودم، ریشه ام و تاریخ خاکم.

ما ایرانی ها، جان به جانمان کنند؛ هرچقدر هم ادای روشنفکرها را در بیاوریم، هرچقدر هم ادعا کنیم که از آدم ها تنها آدمیتشان برایمان اهمیت دارد؛ باز هم آدم های ناسیونالیستی هستیم.  هنوز که هنوز است خجالت می کشم وقتی یک افغانی می بینم و یادم می آید چه بر سر این مردم آمد توی وطنم. و تنم به لرزه می افتد از تصور اینکه حتی برای لحظه ای با من به عنوان یک مهاجر- آن هم از نوع جهان سومی اش- چنین برخوردی بشود. هنوز هم که هنوز است- دست خودم نیست- کاملن ناخواسته، معاشرت با یک اروپایی را ترجیح می دهم به معاشرت با یک عرب یا هندو. و این چیزی نیست که تنها در خودم دیده باشم. خیلی از ایرانی های دیگر اینجا که من با آنها برخورد داشته ام این روحیه را دارند. خدا را شکر، من با همه ی وجود با این وسوسه ها مقابله می کنم و می کوشم که مبادا لحظه ای این حس ناخواسته ی درونی روی رفتارم با دیگران اثر گذار باشد. اما بسیار دیده ام کسانی را که آشکارا چهره در هم می کشند از دیدن کسانی که به تصور خودشان رده ای پایین تر دارند از نظر اجتماعی، فرهنگی یا اقتصادی.

متاسفانه تا بوده، ما ایرانی ها – طبل های توخالی- چوب این نگرش خود بزرگ بینی را خورده ایم و می خوریم.  و در نقطه ی مقابل این روحیه ی ایرانی، سوئدی ها را آدم هایی یافته ام بسیار ملاحظه کار، محتاط، پنهان کار و پرهیز گر از هیاهو یا  در یک کلام آب زیر کاه!

هرگز نشنیده ام و به گمانم تاریخ به خود ندیده است که یک سوئدی ادعا کند که می خواهد در فلان چیز بهترین باشد. و ما، از کوچکی یاد گرفته ایم که بگوییم و بخواهیم که بهترین باشیم: توی کلاس درس، توی جلسات شعرخوانی، توی اداره، توی بازار، و وقتی به مسند قدرت نشسته ایم. خواسته ایم که در جهان بهترین مدیریت را داشته باشیم و خواسته ایم بهترین اقتصاد جهان را داشته باشیم و خواسته ایم که بزرگترین فلان چیز  را بسازیم و به خود بالیده ایم که بهمان چیزمان بزرگ ترین است در خاورمیانه!

بگذریم… غرض از این نوشتار نگارش خاطره ی کوتاهی بود از سفر من به استکهلم – پایتخت سوئد- و شرح آنچه دیدم و حس کردم در بازدید کوتاهم از کاخ سلطنتی سوئد به عنوان یک گردشگر.

* * *

در سفر اولم به استکهلم که حدود یک ماه پیش بود  و پدر عزیزم مرا همراهی می کرد، متاسفانه به علت زمانبندی نامناسب، موفق به دیدن داخل کاخ نشدیم. آنچه در ذهن من و دوربین ام از کاخ ماند، یک ساختمان بزرگ و ساده بود که بیشتر شباهت داشت به مدرسه های قدیمی که  در ایران دیده بودم. دیوارهای سیمانی. پنجره های ساده ی چهارضلعی.  ستون های سنگی پنهان شده در سیمان. و دو سرباز ِ نه خیلی شق و رق که هر از گاهی در برابر دو در ورودی کاخ رزه می رفتند. و بر عکس چیزی که شنیده بودم از گاردهای سلطنتی، چشم  شان هم به راحتی پلک می خورد و حتی می توانستند بازیگوشی گردشگرها را هر از گاهی نظاره کنند.  مدام توی ذهن ام آنچه را می دیدم مقایسه می کردم با خانه های خان و خوانینی قدیمی ایران و  نقش نگارها و گچ بری ها و چوب کاری ها. فکر نمی کردم چیزی درون کاخ عایدم شود. چندمین باری بود که با یک بنای اعیانی در سوئد روبرو می شدم و بعد پوزخند تلخی میزدم که ما چه داریم و قدرش را نمی دانیم و این ها چه دارند و چطور عزیزش می دارند. این تصور از کاخ در ذهن من ماند تا سفر دومم  در دوهفته قبل ، و دیدار من از درون کاخ. (عکس زیر از یک وب سایت گرفته شده)

نمایی از کاخ پادشاه سوئد

نمایی از کاخ سلطنتی سوئد

قدم که گذاشتیم توی راهروی ورودی قبل از جایی که باید بلیط می خریدیم هنوز توی دلم حس مقایسه ای بود و حسرتی. دالان بلند بود و سنگی یا سیمانی. اما مجلل نبود. حیاط مرکزی محوطه هم یک حیاط بود که وسعتش و سادگی اش مرا یاد مسجد جامع قزوین انداخت. چند توپ قدیمی وسط حیاط بود و سه طرف حیاط ساختمان. البته به جز این حیاط، حیاط سرسبز دیگری هم درست آن طرف عمارت بود که اجازه ورود به آن را نداشتیم.  بعد از دیدن یکی از موزه ها فقط توانستیم از پشت پنجر های زیرزمین سرکی بکشیم سمت درخت های حیاط که خیلی هم زیبا بودند.

وارد راهرو که شدیم از پله ها یکی به سمت موزه جواهرات می رفت، یکی به سمت سالن های داخلی. بلیطی که گرفتیم شامل همه ی اینها می شد. ما پله ها را بالا رفتیم و از چیزی شبیه یک کلیسای بسیار ساده سر درآوردیم. همانجا نزدیک در ورودی اش می شد بلیط تهیه کرد و می شد همه ی این سالن کلیسا مانند را تا ته دید. ساده بود. آنقدر ساده که پدرِعشقم، رو کرد به من و گفت چیزی نیست نگاه کن. و من که دیدم به نظرم آمد حاضر نیستم برای دیدن همچین چیزهایی پول بدهم! اما خوشبختانه با توضیحی که راهنما داد و اینکه فهمیدیم یک تور انگلیسی زبان نیم ساعت بعد ما را در کاخ می چرخاند، قانع شدیم برای خرید بلیط. و منتظر ماندیم که راهنمای تور برسد. در همین فاصله روی نیمکت های سالن که روکشی مخملی داشتند و یادم نیست سبز بودند یا قرمز نشستیم.

ته سالن که مستطیلی شکل و طولانی بود یک صندلی بود که بعدن با توضیحات راهنما فهمیدیم نقره است و هدیه ی یکی از پولدارهای سوئد به پادشاه وقت. شاید حدود سال ۱۷۰۰. و شنیدیم که آنچه امروز از کاخ مانده بنایی است که بعد از یک بار آتش سوزی کامل بازسازی شده و یا از آتش جان سالم به در برده. سالن، سالنی بود که جلسات پارلمان سوئد در ان برگزار می شده و هنوز هم در بعضی مراسم ها مورد استفاده است.

سالن بعدی که خوب در خاطرم مانده،‌ سالنی است که راهنما در آن از کودتای یکی از پادشاه های سوئد صحبت کرد و روی دیوارش قاب عکسی بود که هنوز خیلی واضح در نظرم هست. عکسی که من آن را عکس چهار نسل می نامم. توی عکس پادشاف فعلی سوئد در لباس نوزادی در آغوش جدش بود. کنارش پدر بزرگش نشسته و بالای سرش پدرش ایستاده بود که هرگز به مقام پادشاهی نرسید و در سانحه ی هوایی و در زمان ولیعهدی اش کشته شد.

چینی ها، نمونه ی لباس ها و  تزئینات کم اتاق ها تا اینجا برایم جذاب نبود. تنها یکی از مجسمه های مرمر توی راه پله که تصویر برهنه ی زن و مردی بود در حال بوسه به نظرم کار زیبا و البته بی ربطی آمد! توی راهرو ها ستون هایی مرمری شکل بود که به گفته راهنما در واقع چوبی بودند و طوری طراحی شده بودند که شبیه مرمر به نظر برسند و واقعن هم غلط انداز بودند. برایم خیلی تحسین برانگیز بود که در تمام مدت راهنما هرجا توضیحی داشت تاکید می کرد که مثلن این سنگ از سنگ های خود سوئد است یا مثلن فلان طرح از یک هنرمند سوئدی است یا فلان پارچه یا فلان میز…  همانجا به عشق ام گفتم فکر می کنم همه ی افتخار پادشاه های ما در این بوده باشد که سنگی که به کار برده اند مثلن از ایتالیا آمده یا پارچه اش از ترکیه یا طراحش پاریسی بوده.

کاخ دو قسمت زنانه و مردانه -که خودشان قسمت ملکه و پادشاه می نامندش- دارد. کاملن قرینه و با تزئیناتی شبیه به هم و این یکی دیگر از نکاتی بود که به نظرم بسیار جالب آمد. نوعی تساوی و تعادل را می شد اینجا هم بین زن و مرد دید.

سالن دیگر که به نظرم زیبا بود اتاق خواب تشریفاتی بود که سقفش پر بود از طرح الهه ها، اساطیر و خدایان یونانی و رومی. در جواب سوالمان که چرا از خدایان اسکاندیناویایی در طرح ها استفاده نشده راهنما گفت که طراحی این کاخ خیلی تحت تاثیر طراحی های کاخ های فرانسه بوده. در سقف اتاق خواب طرحی بود از چهار الهه که نشانگر چهار قاره ی اروپا آمریکا آسیا و آفریقا بودند در چهار گوشه و الهه ای نمایانگر سوئد در میانه ی سقف.

بد نیست بگویم که در دوره ای به علت بچه دار نشدن یکی از پادشاهان سوئد، پادشاه یکی از افسران ارشد ناپلئون را به فرزندی گرفته و بعد ها او قدرت را به دست گرفته. خیلی ها توی کتاب دزیره باید این را خوانده باشند. نکته جالب دیگر این بود که برای تداوم صلح بین دانمارک و سوئد که جنگ های زیادی داشته اند، یکی از پرنسس های دانمارکی را به ازدواج یکی از ولیعهد های سوئد در می آورند. پس می شود گفت خونی که امروز در رگ خانواده ی سلطنتی است چندین و چند ملیتی است. اول اینکه فرانسوی ها در دوره ای قاطی اش شده اند. بعد دانمارکی ها و حالا هم با ازدواج پادشاه فعلی در جوانی اش با یک زن آلمانی- از خانواده ای غیر اشرافی- که خون برزیلی در رگ هایش هست، معجون مفصلی داریم از خون ها!

توی اتاق خوابی که مربوط به ملکه بود، تختی بود که در آن ملکه فرزند خود را در برابر دیدگان شاهد ها که باید به صحت نوزاد شهادت می دادند به دنیا می آورد. سقف همه ی این اتاق ها و سالن های دیگری که دیدیم تزئین شده بود. فرش هایی که در سالن ها بود به چشم من که فرش های زیبای پر نقش ایرانی دیده ام ساده می آمد که به گمانم فرش های چینی بودند با گل های درشت و زمینه خلوت و ساده. پنجره ها همه با پرده های ضخیم پوشانده شده بود و مرا یاد خانه خانوم هاویشام می انداخت! نور کم بود و سقف ها کوتاه تر از آنچه تصور می کردم. به این علت بود که در ذهن ام این تصور مانده که با وجود کم نور بودن کشور سوئد در معماری این کاخ تلاشی برای جذب و انعکاس بیشتر نور هم نشده. در مقایسه با آینه کاری ها و گچ بری های پر از شیشه ی خانه های سنتی ایرانی و کاخ های ایران.

بخش جالب دیگر اتاقی بود،‌ با طراحی کاملن مدرن در میانه ی فضای سنتی کاخ که به مناسبت تولد پنجاه سالگی شاه فعلی، طراحی و به او هدیه شده بود. من این اتاق – که مثل همه ی دیگر طرح های اسکاندیناویایی ساده و ملایم بود- را دوست داشتم.

در قسمت آپارتمان های مهمان ها که اتاق هایی با سقف های خیلی کوتاه بودند و طراحی های بسیار زیبا، چند عدد فرش ایرانی هم دیدیم. یکی از سالن های بزرگ که حد فاصل قسمت ملکه و شاه بود، سالنی است که امروزه هم برای شام های تشریفاتی مثلن برای مهمان کردن برندگان جایزه ی نوبل استفاده می شود.

یک شام اشرافی

یک شام اشرافی

موزه جواهرات به طرز خنده داری خلوت بود! شاید چون هنوز از جواهرات استفاده می شود موزه خالی مانده! اما از حق که نگذریم، تاج های طلای زیبایی توی موزه ی کوچک و نمور بود.

در کل چیزی کم بود توی کاخ! من تمام مدت احساس می کردم که راضی نشده ام از آنچه دیده ام. به قول عشق ام که موزه ها و کاخ های ایتالیا را هم دیده می گفت این طرح ها و دکورها چیزی بین سادگی و تجمل اند و تکلیف آدم را روشن نمی کنند! البته آنچه همه ی ما در آن اتفاق نظر داشتیم این بود که مثل همه ی موارد دیگر اینجا هم سادگی بیرونی و تجمل درونی قابل مقایسه نبود. این هم شاید باز به آن دلیل باشد که سوئدی ها هیچگاه سعی در بزرگ کردن و یا حتی نمایش ویژگی های خود ندارند. حتی وقتی نوبت به ساختمان سازی می شود! نکته دیگر اینکه به قول مادرِ‌عشق ام، حتمن پادشاه های سوئد اینقدر مثل شاهان ایران از مال مردم چپاول نکرده اند که به تجملاتشان بیشتر از این برسند.

عکس زیر عکس خانواده ی سلطنتی معاصر است. از سمت راست: پرنسس ویکتوریا(فرزند بزرگ شاه و در نتیجه ولیعهد سوئد) پسر پادشاه. ملکه . پادشاه و دختر کوچک شاه. نکته جالب این است که خانواده ی سلطنتی میان مردم عادی زندگی می کنند. دختر کوچک شاه معماری خوانده، آپارتمانی در ناحیه ی مرکزی استکهلم دارد و از محبوبیت زیادی برخوردار است هم به خاطر فعلیت هایی که برای کودکان فقیر سرتاسر دنیا می کند و هم به خاطر زیبای اش به گمانم! فرزندان شاه به مدرسه ی معمولی می رفته اند و زندگی عادی دارند!

 خانواده سلطنتی سوئد

خانواده سلطنتی سوئد

چندی پیش، ولیعهد-پرنسس ویکتوریا- بعد از هفت سال دوستی و رابطه ی عاشقانه با مربی بدنسازی قبلی خود که از خانواده ای معمولی است، بالاخره به عقد رسمی او در آمد و تدارکاتی در حال انجام است که عروسی آنها در تابستان آینده برگزار شود.

پرنسس ویکتوریا

پرنسس ویکتوریا در مراسم نامزدی اش

آنچه عایدم شد از این سفر، عطشم بود برای دانستن بیشتر تاریخ گذشتگانم و کشورم.  دیروز بعد از بیست و نه سال زندگی و سال ها پرسه زدن در خانه ی قدیمی پدربزرگ که چند سالی است به میراث فرهنگی هدیه شده،  تازه فهمیدم خانه ی بازی های دوران کودکی ام و شاعرانگی های نوجوانی ام یکی از معدود خانه های به جا مانده از دوران زندیه در ایران است. و دلم گرفت وقتی به یاد روزهایی افتادم که در عالم بی خبری کودکی، بی هوا آتش روشن می کردیم توی شومینه های خاک گرفته بی هراس از آتش سوزی و وقتی سنگ می انداختیم به گربه های ولگرد، بی ترس از شکسته شدن درک های شیشه ی رنگ در رنگ و وقتی می گذاشتیم درخت نارنج صد و چند ساله از تشنگی افسرده شود. کاش دوباره بر می گشتم به آن روزها همراه با آنچه امروز می دانم. کاش بزرگ تر ها زودتر به این فکر افتاده بودند که تاریخ شان را حفظ کنند. کاش لا اقل، آن روزها مثل امروز یک دوربین دیجیتال داشتم که همیشه با من باشد که تصویر روشنی که از آن دالان ها. زیرزمین ها و درک ها دارم تنها خاطره ای نباشد در ذهن ام. کاش و صد کاش.

۳۲ دیدگاه »

زهرا باقري شاد:

خونه اجدادی تون الان چی شده؟ می شه رفت دیدش؟

۱۰ مرداد ۱۳۸۸ | ۹:۴۱ ق.ظ
زهرا باقري شاد:

راستی این دختر کوچیکه پادشاه چقدر خوشگله!!!!!!!!! اصلا شبیه سوئدی ها نیست…زن پادشاه برزیلیه؟

۱۰ مرداد ۱۳۸۸ | ۹:۴۳ ق.ظ
پریا:

نه آلمانیه اما خانواده اش برزیلی هست اینکه از چند نسل قبل رو نمی دونم…

۱۰ مرداد ۱۳۸۸ | ۱۱:۱۴ ق.ظ
پریا:

در ضمن یکطوری نوشتی اصلن شبیه سوئدی ها نیست … اتفاقن سوئدی ها بسیار نژاد خوشگلی هستند به جشم خواهری و برادری!!!!

۱۰ مرداد ۱۳۸۸ | ۲:۰۹ ب.ظ
روح خدا:

سلام خواهرجان.منم با خواندن این متن به یادجنایتهایی که در کودکی در این خانه زبان بسته دل گنده کرده ام افتادم.
یادش بخیر.چه شرور بودیم.تمام شیشه ها را با تیرکمان میشکستیم.
روی گچبریهای زیبا یادگاری حکاکی میکردیم.
آتش میزدیم.کارتون کارتون آب مقطر و آمپول در آتش می انداختیم.منفجر میشد و ذوق میکردیم.ازدرختها بالا میرفتیم و شاخه ها میشکستیم.
ناودان سقف را موقع باران میبستیم تا سقف چکه کند و ما خوشمان بیاید.
کرمهاو پمادهای بزرگ سوختگی را ردیف میکردیم و جفت پا روی آن میپریدیم تا از صدای پرق پرق آن موسیقی کودکانه بسازیم. .کبوترشکار میکردیم.آب به لانه مورچه ها میریختیم.گنجشک میکشتیم.سنگ درچاه می انداختیم.در و دیوار را با انارهای تازه و پرتقال و لیموشیرین و نارنگی و … بمباران میکردیم.آب حوض ار پروخالی میکردیم.شنا مثبت ترین بازیمان بود.البته اگر در آب حوض درکها را قایق نمیکردیم و از بتادینها آبرا خون آلود.
انبار داروخانه آنجا بودو بنده خدا پدربزرگ نمیدانست چرا دارو در شهرکمیاب میشود.فقط خدا میداند هر کدام از آن داروها که نابودکردیم جان چندنفر را نجات میداد.
من فکر میکنم یکی از عوامل نابودی سلسله زندیه بی شک خودما بودیم.
درعجبم چرا مجسمه ما را برسردر آنجا نمیزنند.
مگر ما چه از هیتلر و چنگیزخان کم داشتیم.
چرا ما هنوزکمنامیم؟
فکرش را بکن.اینها تنها بخشی از جنایات ما علیه بشریت در آن خانه بود.
بعضیهایش در قوه ادراک انسانهای متمدن امروزی نمیگنجد و از گفتنش عاجزم.میترسم که ما رابعنوان جنایتکارغیرجنگی دادگاهی کنند.
فقط مثبت ترینهایش را گفتم.
خدایا ما خیلی مهربانیم!
ما را ببخش.

۱۰ مرداد ۱۳۸۸ | ۳:۱۲ ب.ظ
روح خدا:

سلسله زندیه.معذرت.مافقط بچه بودیم.نفهمیدیم.

۱۰ مرداد ۱۳۸۸ | ۳:۲۰ ب.ظ
روح خدا:

ببخشیدکه نابودتان کردیم.

۱۰ مرداد ۱۳۸۸ | ۳:۲۱ ب.ظ
پریا:

خدا لعنتت کنه داداشی! کلی خندیدم …کولاک بود کولاک…. البته من از همش تبری می جویم! در فاصله ی بین تولد تو تا من یه جهش ژنتیکی رخ داده و همینه که من اینهمه آروووووووووم بودم!!!! من هر نسبتی رو با تو تکذیب می کنم ! من از همون موقع روحیه ی لطیف شاعرانه داشتم !!!!!!

۱۰ مرداد ۱۳۸۸ | ۳:۲۳ ب.ظ

سلام پریا جون ! خیلی جالب بود !‌ممنونم که ما رو در تجربیاتت شریک می کنی خانوم! نه بابا نی نی کجا بود ! خودمون نی نی هستیم هنوز‌! ریحانه خواهر کوچولومه:)باشه ایمیل می زنم سوالامو می پرسم به شرطی که فرصت بکنی جواب بدی. بوس!

۱۱ مرداد ۱۳۸۸ | ۱۰:۲۶ ق.ظ

زندگی هم زندگی پادشاهی..!!

۱۱ مرداد ۱۳۸۸ | ۳:۱۶ ب.ظ

salam
delemoon baratoon tang shodeh

۱۱ مرداد ۱۳۸۸ | ۴:۰۵ ب.ظ

سلام بانوی عزیز…نوشته ی خواندنی ات را خواندم…چند اشتباه کیبوردی رویت شد..تنم به لرزه می افتم، تبل های تو خالی ، چندیدن ، صانحه هوایی…جسارت مرا ببخش…منتظر نوشته هایت هستم هممیشه

۱۱ مرداد ۱۳۸۸ | ۹:۱۳ ب.ظ
پریا:

فاطمه جان ممنونم که توجه نشان دادی. خنده دار بود که بعضی غلط های املایی به چشمم نیامده بود

۱۱ مرداد ۱۳۸۸ | ۹:۴۶ ب.ظ
پریا:

خانه اجدادی تا جایی که خبر دارم تحت مرمت است. باید رنج سفر تا استان فارس را به جان بخری برای دیدنش زری جان!

۱۱ مرداد ۱۳۸۸ | ۹:۴۷ ب.ظ
dresternِ:

من از آن دسته آدم هایی هستم که با دور شدنم از وطن، خودم را گم که نکردم هیچ، حریص تر شدم برای شناختن خودم، ریشه ام و تاریخ خاکم.
گم کردن فقط دز سنت نیست در مذهب هم هست. گرچه چادر و حجاب و ظاهر پوشیده ایرانی جز هر دو دسته اند.( نگاهی در ایینه کن)

۱۲ مرداد ۱۳۸۸ | ۱۱:۱۹ ق.ظ
پریا:

شمایی که این کامنت را با نام جعلی dresternِ برای من گذاشته اید معلوم می شود که با منِ من معاشرت نداشته اید و مرا نمی شناخته اید هرگز. برای شماهم مثل هزاران نفر دیگر که مایه ی زجر خود و دیگرانند آدمیت آدم ها تنها به ظاهر آنها ست چه ظاهری خودخواسته باشد چه جبری محیطی. همه ی افتخار من در این سال ها این بوده است که روز به روز به من ِ درونی ام نزدیک تر شدم. منی که برای دیدنش لازم نیست روبروی آینه بایستم.

۱۲ مرداد ۱۳۸۸ | ۱۱:۴۲ ق.ظ
hamed:

نیمه خوانده ام. چرا گفتم؟ برای این که بعد از چند روز دوری از کامپیوترم، باز نشستم پشت اش، و هوس نوشتن کردم! البته بماند که باید بمانم و بخوانم و بعد بنویسم. و البته بماند که سوئد هم جای خوبی است. و بماند که خیلی چیزها. بعد می آیم. الان، وقت ام خوش نیست. اما دوست داشتم بنویسم بودن ام را این جا!

۱۲ مرداد ۱۳۸۸ | ۹:۵۲ ب.ظ
اصغر عظیمی مهر:

این روزها به هیچ قراری نمـی رسی
کاری نمی کنی و به کاری نمی رسی
چـون بادِ ایسـتاده که بـی نام می شود
با رخوتت به هیــچ دیاری نمی رسی

سلام ! o,hkl , Hl,ojl با غزلی تازه به روزم و منتظر آمدنتان !

۱۳ مرداد ۱۳۸۸ | ۸:۵۹ ق.ظ

سلام دوست عزیز و ناشناخته…

امیدوارم که در بلادش کفر به شما و اطرافیانتان خوش بگذرد…

وقتی در خیابان های خنک استکهلم قدم می زنی به هموطنانی فکر کن که زیر گرمای چهل درجه تهران، در کوچه ÷س کوچه های بهارستان و انقلاب و ونک و پارک وی، باتوم می خورند و اشک آور استنشاق می کنند و دعا می کنند که این همه کبودی و اشک بی نتیجه نباشد.

۱۳ مرداد ۱۳۸۸ | ۹:۴۲ ق.ظ

فقط این پست آخری رو خوندم و کامنت قبلی رو گذاشتم
اصولا واسه غریبه ها اونجوری کامنت می ذاریم این روزا…
رفتم دو سه تا مطلب دیگه خوندم …تازه دیدم پریا کشفی خودمونه…
شرمنده به خدا…
خوبین شما خانم؟
گوتنبرگی یا استکهلم بالاخره؟
فرقیم نمی کنه…ما که هیچکدومو از نزدیک ندیدم…فقط یه انتشارات گوتنبرگ می شناسیم که اونم خیلی ساله رنگ و روی تابلوش رفته …

۱۳ مرداد ۱۳۸۸ | ۹:۴۷ ق.ظ
زهرا باقري شاد:

خواهش می کنم عزیزم. راستش دارم می ترکم از نوشتن اما….برو وبلاگ فرزام رو بخون…یه چیز محشر نوشته پری.
بوس ..بای.
راستی بهتر شدی تو؟

۱۳ مرداد ۱۳۸۸ | ۱:۲۸ ب.ظ

صرفاً بر اساس متن فکر کنم بجای عبارت “تساوی و تعادل” از کلمه “تقارن” استفاده می کردی بهتر بود

۱۳ مرداد ۱۳۸۸ | ۳:۴۱ ب.ظ

خیلی خوبه که ما ایرانیها سعی کنیم با همه ملیت ها بصورت مساوی برخورد کنیم، من هم سعی می کنم این مسئله رو رعایت کنم

۱۳ مرداد ۱۳۸۸ | ۳:۴۳ ب.ظ

به روزم با طرح هفتم….

۱۳ مرداد ۱۳۸۸ | ۶:۰۵ ب.ظ
کرگدن:

خواندیم حاجیه پریا بانو !
چرا این پستتان را ندیده بودیم تا حالا ؟!
احسانم چه باحال گفته :
گوتنبرگی یا استکهلم بالاخره؟
فرقیم نمی کنه…ما که هیچکدومو از نزدیک ندیدم…فقط یه انتشارات گوتنبرگ می شناسیم که اونم خیلی ساله رنگ و روی تابلوش رفته …
!!!!!!!!

۱۴ مرداد ۱۳۸۸ | ۸:۲۶ ق.ظ
dresternِ:

نه دیگه نشد . قبول کن یا خودت باش یا اینکه سنت ایرانی رو با خودت قاطی نکن و یا اینکه سنت و قدمت ایران رو با تمام چیزهاش بگو و اینکه تو کجای این سنتی؟ من فقط به یک جملت ایراد گرفتم اونم این یود ( که خودم را گم نمیکنم ) من هم المان زندگی میکنم اما ایران رو اول با لباس پوشیده ایرانیش به معرفی میکنم بعد خانه های اجدادی .
ضمنا شما در اجبار نبودی و هیچ دختر ایرانی در اجبار نیست همه میرن دانشگاه در میارن فقط مشکل اینه که کسی که محقق نباید اینطور باشه…

۲۴ مرداد ۱۳۸۸ | ۹:۴۵ ب.ظ
mona:

salam . be tore etefaghi be in page barkhordam , dashtam rajebe ye matlabe darsi baraye kelase zabane swedim tahghigh mikardam.khoshhalam ke hese irani budaneto hanuz dari.man in ruzha kheyli daghunam,,in ruzegar adamaro gom mikone tuye khodesh…ma ham zud gom mishim..man delam havaye hamun samimiyate ghablo dare..hamun sofre ruye zamin. hamun nun o panir …hamun dore ham budana..vali heyffff..khosh bashi golam.

۶ مهر ۱۳۸۸ | ۷:۵۴ ب.ظ
مهناز یزدان پور:

خوش به حالتون.. جای ماهم برید زیارت کنید…
ولی من هنوز باورم نشده شما خودتونیداااا..آخه حق بدید برای من که شمارو تو دانشگاه دیدم سخته… اصلا همش تقصیر شماست که مارو بیشتر با خودتون آشنا نکردین از طرفی هم من شمارو با اون یکی اسمتون سرچ می کردم که هیچی نمیومد ..
باشه استاد..

۲۷ اردیبهشت ۱۳۸۹ | ۸:۴۰ ق.ظ
فرهاد:

سلام ممنونم از بیان نمودن خاطره و تجربه ای که در استکهلم داشتی دقیقا من یک روز قبل از ازدواج ویکتوریا در همون کاخ بودم و کاملا نظر تورا تحسین و تائید میکنم لطفا اگر در مورد کشورهای دیگر هم تجربه ای داری لطفا بنوسی شاید کسانی که میروند و میبینند اما توجه ای به این نکات نمیکنند لااقل بیشتر توجه کنند باز هم ممنونم از تو منتظر نوشته هایت هستیم

۳۱ خرداد ۱۳۸۹ | ۲:۵۲ ب.ظ
ناصر:

همه جای دنیا غیر از وطن برایم خارج است گویا ۲ معمار در خلقت دنیا نقش داشته اند
یکی وطن را با غیض ودستپاچگی و ترس ساخته است ومعمار خارج با تفکر وآرامش این کار را انجام دادهاست . آه ای وطن کی بر تو آرامش و تفکر غالب میشود .

۱۲ مرداد ۱۳۸۹ | ۱:۳۴ ب.ظ
زهره:

به نظر من پرنسس ویکتوریا دختر مهربانی است ومن از پرنس کارل فیلیپ خوشم می اید و عکسها و مطلبهای زیادی از انان دارم

۱۴ مرداد ۱۳۸۹ | ۱:۱۱ ب.ظ
نگین:

slm pariya jun khubi?vala man avalin bare k b in sait umadam va taze ba u ashena shodam age momkene 2st daram bishtar darmorede u bdunam/ age momkene khodetun ro kamel moarefi konid /ki hastid?che kareid?plz tnx
dosetun daram booooooooooooooss

۲۵ خرداد ۱۳۹۰ | ۱۰:۲۸ ق.ظ
نوشتن دیدگاه

طراحی شده توسط پریا کشفی(قبل از ارسال نامه لطفن ستاره ها را از آدرس ایمیل حذف کنید)