ارسال شده توسط پریا کشفی | در شعرهای من, غزل
دوشنبه ۳۰ فروردین ۱۳۸۹
آمیختی تمام تنم با شرنگ ها
هل می دهی مرا تو به آغوش ننگ ها
من یونس تو نیستم و بی هوا مرا
هل می دهی همیشه به سمت نهنگ ها
هل می دهی که یک تنه لشکر شوم تو را
شمشیر برکشیده به فتح فرنگ ها
شاید که “نه” بگویم و این بار بشکند
جادوی ناتمام تمامی جنگ ها
حتی اگر به پاسخ یک بار سرکشی
رجم ام کنی همیشه به پرتاب سنگ ها…
.
.
.
کفتارهای کفر کمین کرده اند و شک
سرپنجه می کشد به یقین، چون پلنگ ها
*
آن سو من و … تجسم ایمان خسته ام
افتاده بی رمق به تن سرد سنگ ها…
پایان برزخ است و کسی در خیال من
کل می کشد برای طلاق تفنگ ها
۱۳ آوریل ۲۰۱۰- چالمرز
* * *
پی نوشت: سومین پادکست سرایه را امروز منتشر کردم. ممنون ام از شمایی که سرمی زنید و پادکست را به دوستانتان هم معرفی می کنید.
پی پی نوشت: دوستانی که تمایل دارند می توانند به صفحه فیس بوک پادکست سرایه بپیوندند و در جریان انتشار آن قرار بگیرند.
ارسال شده توسط پریا کشفی | در شعرهای من, غزل
یکشنبه ۲۹ آذر ۱۳۸۸
(۱)
غمگین تر از همیشه کنارت نشسته بود
وقتی خزان به روح بهارت نشسته بود
تو در خیال رفتن و در چشم های او
غم واژه های طرح گذارت نشسته بود
در چشم های خسته ی این زن…سوار پیر!
می تاختی وگرد و غبارت نشسته بود
تنها نه اینکه مال تو باشد، پس از تو نیز
عمری به پاس ایل و تبارت نشسته بود
یعنی که پنجه های پلنگت نبود و باز
در انحصار مرگ شکارت نشسته بود…
سهم جوانی اش که به پای تو نیست شد
بعد از تو نیز آینه دارت نشسته بود
در خلوت و توهم قبر و سکوت و مرگ
هر عصر جمعه پای مزارت نشسته بود
این سرنوشت بیوه زنان قبیله بود
روزی به جبر قوم کنارت نشسته بود
حالا تو رفته بودی و بعد از تو باز هم
با خاطرات تیره و تارت نشسته بود…
۱۵و ۱۶ اسفند۸۳
(۲)
هرچند یک پرنده ی بی بال و پر نبود
اما نشسته بود … به فکر سفر نبود
دختر دلش هوای سکونی عجیب داشت
یعنی که خسته بود و َ اهل خطر نبود
دختر در این سکوت مداوم که ذوب شد
برعکس کودکیش پر از شور و شر نبود
مانند یک مجسمه بی روح و بی صدا
خاموش بود… پی دردسر نبود
دختر…همان پری…که دلش رنگ آب بود
حالا به فکر موی سپید پدر نبود
انگار سنگ تیره شد انگار مرده بود
کز کرده بود توی خودش…نه! دگر نبود
اصلن نبود دخترک اما وجو د داشت!
نه شعر نه ترانه در او کارگر نبود…
*
این اولین سکانس به پایان رسید و بعد
این قهرمان که دخترکی بیشتر نبود
بیدار شد .. و ََ تا به خود آمد سکانس بعد
می خواست باز پر بزند….بال و پر نبود…
۱۵ اسفند۱۳۸۳
(۳)
تنها، سکوت کن وَ نگو فرصتم کم است
وقتی که می روی همه جا رنگ ماتم است
حوا نبوده ای که بدانی بهشت هم
بی اعتبار ِ بودنِ آدم جهنم است!
سهم من از پریدن تو یک غزل سکوت
سهم من از عبور تو یک آسمان غم است
یادم نداده بود کسی، خوب من! که عشق-
با التهاب و حادثه و درد توام است
باشد… گناه هرچه تو کردی به پای من
این قصه ی مکرر حوا و آدم است
تنها مرا به یاد بیاور شبی که باز
در آسمان چشم تو باران نم نم است…
اسفند ۸۴- تهران
ارسال شده توسط پریا کشفی | در شعرهای من, غزل
چهارشنبه ۲۶ تیر ۱۳۸۷
ستاره ای شده ام غرق آسمان دلت
که راه عشق کشاندم به کهکشان دلت
پریده ام همه ی انتظار عالم را
به سمت روشن آرام آشیان دلت
مرا به سفره ای از شعر و شور مهمان کن
هزار قصه بگو با من از زبان دلت
تمام خستگی ام را به دست جاده بده
مرا همیشه نگه دار در امان دلت
مرا که ماهی تُنگ بلور عشق تو ام
سپرده هستی خود را به بیکران دلت
تو در منی و من از تو که صبح روز ازل
خدا به پیکر خاکم دمیده جان دلت
رهاتر از تو من و بی نشان تر از من، تو
دو قطب حادثه سازیم در جهان دلت
مسافر همه ی عصرهای تاریخ ایم
رسیده ایم به یک نقطه … در زمان دلت
تیرماه ۸٧ گوتنبرگ
ارسال شده توسط پریا کشفی | در شعرهای من, غزل
شنبه ۲۷ خرداد ۱۳۸۵
تنها، سکوت کن وَ نگو فرصتم کم است
وقتی که می روی همه جا رنگ ماتم است
حوا نبوده ای که بدانی بهشت هم
بی اعتبار ِ بودنِ آدم جهنم است!
سهم من از پریدن تو یک غزل سکوت
سهم من از عبور تو یک آسمان غم است
یادم نداده بود کسی، خوب من! که عشق–
با التهاب و حادثه و درد توام است
باشد… گناه هرچه تو کردی به پای من
این قصه ی مکرر حوا و آدم است
تنها مرا به یاد بیاور شبی که باز
در آسمان چشم تو باران نم نم است…
ارسال شده توسط پریا کشفی | در شعرهای من, غزل
جمعه ۱۹ اسفند ۱۳۸۴
گرچه من در طلسم پاییز ام ریشه کن در تمامی جانم
ساقه های بلند بودن را بدوان در حریم دستانم
رو به رویای روح من برگرد چشم وا کن به سمت چشمانم
مثل رودی دوباره جاری شو در تن تشنه ی بیابانم
تا من از این رکود بی حاصل برهانم تمامی خود را
گرم و سرخ و غلیظ جاری شو مثل خونی درون شریانم*
مثل حس سرودن یک شعر که مرا تازه می کند هربار
رخنه کن در تمام هستی من، ابر شو ابر شو…ببارانم!
* * *
می وزی بر من و شبیه خودت روح خاموش من می آشوبد
یعنی از این حصار تکراری باید این بار سربشورانم
باید این بار مثل یک طوفان که دگر سد نمی شود راهش
به جنونی دوباره برگردم بشکنم! خم کنم! بکوبانم!
. . .
خواب خاموش شهر را بشکن! تیرگی را مچاله کن در خود!
ذوب کن در تنت تمامم را، تو خدای منی! تو ایمانم!
تا بهشت تو روبروی من است دیگر از مرگ هم نمی ترسم
رو به آغاز دیگری دارد شعله های کبود پایانم…
«سرخ و غلیظ در شریانم وزیده ای شعر است یا جنون به زبانم وزیده ای» مژگان بانو