از گذشته ها- سه غزل
ارسال شده توسط پریا کشفی | در شعرهای من, غزل یکشنبه ۲۹ آذر ۱۳۸۸(۱)
غمگین تر از همیشه کنارت نشسته بود
وقتی خزان به روح بهارت نشسته بود
تو در خیال رفتن و در چشم های او
غم واژه های طرح گذارت نشسته بود
در چشم های خسته ی این زن…سوار پیر!
می تاختی وگرد و غبارت نشسته بود
تنها نه اینکه مال تو باشد، پس از تو نیز
عمری به پاس ایل و تبارت نشسته بود
یعنی که پنجه های پلنگت نبود و باز
در انحصار مرگ شکارت نشسته بود…
سهم جوانی اش که به پای تو نیست شد
بعد از تو نیز آینه دارت نشسته بود
در خلوت و توهم قبر و سکوت و مرگ
هر عصر جمعه پای مزارت نشسته بود
این سرنوشت بیوه زنان قبیله بود
روزی به جبر قوم کنارت نشسته بود
حالا تو رفته بودی و بعد از تو باز هم
با خاطرات تیره و تارت نشسته بود…
۱۵و ۱۶ اسفند۸۳
(۲)
هرچند یک پرنده ی بی بال و پر نبود
اما نشسته بود … به فکر سفر نبود
دختر دلش هوای سکونی عجیب داشت
یعنی که خسته بود و َ اهل خطر نبود
دختر در این سکوت مداوم که ذوب شد
برعکس کودکیش پر از شور و شر نبود
مانند یک مجسمه بی روح و بی صدا
خاموش بود… پی دردسر نبود
دختر…همان پری…که دلش رنگ آب بود
حالا به فکر موی سپید پدر نبود
انگار سنگ تیره شد انگار مرده بود
کز کرده بود توی خودش…نه! دگر نبود
اصلن نبود دخترک اما وجو د داشت!
نه شعر نه ترانه در او کارگر نبود…
*
این اولین سکانس به پایان رسید و بعد
این قهرمان که دخترکی بیشتر نبود
بیدار شد .. و ََ تا به خود آمد سکانس بعد
می خواست باز پر بزند….بال و پر نبود…
۱۵ اسفند۱۳۸۳
(۳)
تنها، سکوت کن وَ نگو فرصتم کم است
وقتی که می روی همه جا رنگ ماتم است
حوا نبوده ای که بدانی بهشت هم
بی اعتبار ِ بودنِ آدم جهنم است!
سهم من از پریدن تو یک غزل سکوت
سهم من از عبور تو یک آسمان غم است
یادم نداده بود کسی، خوب من! که عشق-
با التهاب و حادثه و درد توام است
باشد… گناه هرچه تو کردی به پای من
این قصه ی مکرر حوا و آدم است
تنها مرا به یاد بیاور شبی که باز
در آسمان چشم تو باران نم نم است…
اسفند ۸۴- تهران
چه خوب که بعد از مدتها غزل گذاشتی اینجا …
ضمنن قدمتون سر چشم باباغوری کرگدن ! البت اگه غوری رو درست نوشته باشم !!
حوا نبوده ای…عجب توصیفی…
شعر دومت من رو به یاد شعر خود انداخت…اتاق بود و خدا بود و دختری که نبود
چقدر تو حال و هوات با الان فرق داشته پری…نه؟
حوا نبوده ای که بدانی بهشت هم
بی اعتبار ِ بودنِ آدم جهنم است!
چقدر قشنگ بود این پریا …
شعرات منو برد تو حال و هوای همون سه چهار سال پیش هممون … دلم برات تنگ شده . اینو جدی می گم …
یاد غزل هات به خیر عزیزم! خوندنشون برام جالب بود. داستان قبلی هم واقعاً قشنگ بود چه عالی سیالی افکار کسی رو هیچ حرفی نمی زنه و اینهمه ذهن مشغولی داره رو به تصویر کشیدی اونم فقط با استفاده از ابزار در حال وقوع در اطراف قهرمان داستان
سلام
مطالب خواندنی دارید.
وقت کردید یه سری به ما بزنید.
ممنون
هر سه شعر زیبا بود . بویژه:
تنها نه اینکه مال تو باشد، پس از تو نیز… و هر دو تلمیح آدم و حوا غزل آخر
ُسلام
بعد مدت ها اومدم
چند تا کار خوب خوندم
سلامی عرض کردم
و می رم
پایدار باشید
با سلام و احترام
وبلاگ انتظار…انتظار
به روز شده و مشتاقانه منتظرنظراتـــ و انتقاداتـــ شما دوستــ گران قدراستــــ
سلام…اتفاقی یافتمت!آدرسی دیگری ازتو داشتم که…سری به ما نمیزنی چرا؟مراقب خودت باش!
با سلام
از اشعار زیباتون بسیار لذت بردم.موفق و پاینده باشید.
دختر عموی عزیز شور انگیزی بیان شاعرانه هم چون ترقص برگهای سرخ و زرد پاییزی از روحی خزان زده و نمناک ازشبنم امید فرداها دیدنی و خواندنی بود . از معشوق خیالی زمینی اموختم که میتوان عاشق بود ودانستم عشق و خاک نسبتی با هم ندارند امید وارم این سر مستی را در خمارصبح آگاهی دردمندانه به یاد نیاوری و بدانی دل و عشق متاع بازار خود نمایان نیست وخریداری دارد بی بدیل ….روزگارت خوش باد