با تو خودم هستم |

می خواهم خودم باشم
خوراک RSS

هیجان

پنج شنبه ۱۷ اردیبهشت ۱۳۸۸

هیجان یعنی من

که در می گشایم به بودن تو

و موسیقی چشمانت سطر سطر دلم را پر می کند

به آواز در می آیم در آغوشت

به من که باز می گردی

به تو که باز می گردم

از کتاب ها و مقاله ها و جادوی رایانه ها

* *‌ *

هیجان یعنی ما

و شنبه ها و یکشنبه های تعطیل

و بازار شلوغ عرب ها و ایرانی ها

و بوی سبزی تازه  که مرا می برد تا تهران

و بوی شلیل ها و انگورها

و همهمه ی مهاجرهای فارس و کرد و ترک و عرب

که همه به تکلم به زبانی واحد بسنده کرده اند

در فراسوی مرزها

* *‌ *

هیجان یعنی من

که سبزه های عیدم را می پایم

وقتی پشت پنجره برف می آید

دسامبر ۲۰۰۸- گوتنبرگ

۷ دیدگاه »

hamed:

قشنگ بود و پر از هیجان.
این چند وقت کمتر به این جا سر زده ام. ایران بودم. به دیدن مادر. نوشته های ات را خواندم. نمی دانم من چگونه حس می کنم. حس های ام گاهی برای خودم هم ناشناس می شوند. اما چیزی که هست از این که دارم با سلیقه خودم زندگی میکنم راضی هستم. خیلی ها می رنجند چون در حلقه دوستی های این روزهایم نمی گنجند. می رنجند چون در دایره دیدارها و ملاقات هام قرار نمی گیرند. گاهی حتی کسانی که نخستین شعله های عشقی پسرانه را در دلم دمیدند. اما من می روم. از این سبکبالی و خوش خیالی خودم سرمست هستم. و شادم که می توانم فارغ زندگی کنم. نمی دانم اسمش بی تفاوتی است یا هر چیز دیگر…این جا خوشم. هویتی تازه یافته ام. برای آدم هایش و خیابان هایش دل تنگ می شوم. این یعنی که زندگی در من جاری است. یک زندگی تازه. بی مرز. من خوبم. و خوشحالم. که می توانم بگردم. خوشحالم که گرچه روی مرزهای لغزان و سست گام می زنم اما سرعت ام به قدری زیاد هست که پایداری ام را حفظ می کند. من نگران هیچ افتادنی نیستم. هیجان پروازی غریب دارم. شور خاص. و تنها دل تنگ دوستانی می شوم که دوست داشتم در این مسیر با نمک و جذاب همراهم می شدند. می کوشم تا جایی که می شود به آن ها کمک کنم در رسیدن به این جاده زیبا… وقتی حسی سهمگین و سنگین و غریب می شود در من به نوشته بدل می شود. نوشته هایی که علامت گذاری محل های گذرم هستند. گاهی از تبدیل هراس و دل تنگی به واژه های پوچ و خیالی لذت می برم. مثل وقتی که هیچکاک ترس را می ریخت روی فیلم ها. وقتی بوتیچلی شهوت را می ریزد توی تانگوی پاریسی… مثل وقتی خانوم مسافر سرگشتگی ها می شود. این جا مونترال.. باران و خنک… با تی شرتی بنفش شهر را می گردم. لذتی عظیم جوانی ام را دوره کرده است… من سرمست ام…و صدالبته دل تنگ… شاید یک گام دیگر داشته باشم به آرامشی خیالی…گامی به بلندای عشقی راستین.

۱۸ اردیبهشت ۱۳۸۸ | ۵:۴۶ ب.ظ
آیلار:

سلااااااااااااام خوبی خوش میگذره؟
من مدتیه که درگیر یه سری مسائل شده ام و کمتر فکرم آزاد. برای همین کمتر بهت سر زدم. الانم که کمی فکرم آزاد بود گفتم بیامو حالتونو بپرسم. عید تبریز بودم. چند ماشین شدیم و راهی پیک نیک به سمت کلیسا خرابه شدیم. با دکتر نصرتی نیا واقعا پیک نیک خوش میگذره. جای شما خالی.
خوش و خرم باشید. سلام فراموش نشه
بای

۱۹ اردیبهشت ۱۳۸۸ | ۸:۳۷ ب.ظ

بهشت زهرا همیشه بوی فاصله میدهد..دعایم کن تا صبوری کنم…

۲۰ اردیبهشت ۱۳۸۸ | ۹:۱۸ ب.ظ

سلام
مرسی که نظرت رو گفتی…
و اینکه ساده و روون و دلی نوشته بودی و به دل نشست… مرسی…
ضمنا با ترانه ای به روزم…

۲۱ اردیبهشت ۱۳۸۸ | ۱۰:۱۴ ب.ظ
رعنا:

سلام پریا جون مرسی که سر زدی آدرس bahar_20.com

۲۲ اردیبهشت ۱۳۸۸ | ۵:۰۲ ق.ظ
رعنا:

شکلکها تو این سایتن

۲۲ اردیبهشت ۱۳۸۸ | ۵:۰۲ ق.ظ

سلام
مرسی از حضورت و مرسی که وقت گذاشتی و نظرت رو کامل گفتی…
در مصرع اول بیت ششم از اختیارات شاعری استفاده کردم که مجازه ولی حتما بد استفاده کردم که به دل خیلیا نشسته…
بعد از آخرین هم کسره نداره از نظر من…
بازم ممنونم ازت خیلی…

۲۲ اردیبهشت ۱۳۸۸ | ۱۰:۰۳ ب.ظ
نوشتن دیدگاه

طراحی شده توسط پریا کشفی(قبل از ارسال نامه لطفن ستاره ها را از آدرس ایمیل حذف کنید)