با تو خودم هستم |

می خواهم خودم باشم
خوراک RSS

مباد پلک ببندی…

پنج شنبه ۴ اسفند ۱۳۸۴

بگو دوباره ببارد به دشت چشمانم دو بی قرارترین ابرهای چشمانت

مباد پلک ببندی مباد خسته شوی، مخواه تشنه بماند دوباره مهمانت

چه اعتراف قشنگی همین که در من تو شبیه معجزه ای نو طلوع کردی و بعد،

مرا به سمت بهاری ترین غزل بردی وَ سخت تازه شدم در هوای بارانت

تو را کدام منادی به سمت من خوانده است؟ وَ از کدام نشانی به من رسیدی تو؟

تو از کدام تباری که اینچنین در من جنون تازه به پا کرده است طوفانت

تو موج موج مرا در خودت رها کردی، به هیچ ساحل امنی نمی رسم در تو

تو را کدام اهورا به هم چنین آمیخت: جنون و شعر و عشق و عطش ریخت در جانت

* * *

نمی شود که در این قصه باز لیلا من…نمی شود که در این قصه باز مجنون تو…

زنانه نیست تمنای من ولی بگذار که باز سربگذارم به روی دامانت


ماه من!

پنج شنبه ۲۷ بهمن ۱۳۸۴


(۱.)

تو مثل ماه بلندی و

دست من کوتاه!

پلنگ زخمی این بیشه ها منم آری!

که از نبود تو در درد خویش می پیچم

طلوع کن بر من!

و شانه های خودت را برای من بگشا

که گریه مرهم خوبی برای دلتنگی ست…

(۱۱)

نه به باران

نه به برف

تشنگی در من جز با لبخند تو فرو نمی نشیند


پرنده ای می شوم در آغوشت

پنج شنبه ۱۳ بهمن ۱۳۸۴

(۱)

بال گشوده ام با شوق

تنها، دستی باید که اشارتم دهد تا پرواز…

(۲)

پرده ی اول:

دریا بود و تو بودی

خورشید بود و تو بودی

و «عشق»

آغازین سرود آدمیت

که درست قبل از اولین ثانیه های زاده شدن

فرشته ای زیر گوشم زمزمه کرد

پرده ی دوم :

دریا هست و تو هستی

خورشید هست و تو هستی

و آسمان

مرا به ملکوتی می رساند دور

-اگر بال پریدنم باشد-

از کدام روزن از کدام دریچه

پرواز را بیاغازم؟

پرده ی سوم :

دریا هست و

خورشید هست و

آسمان هست

تو اما…

«نسیان»

شروع وسوسه ای دیر در من،

که دیگر نه ایمانم به پنجره هست نه پرواز

(این را درست قبل از اولین ثانیه های سرگردانی

کسی زیرگوشم زمزمه کرد)

و… پرده ی صفر :

بال های پوسیده در پیله را

خط بطلان می کشم از نو

دریا تویی

و خورشید تویی

و آسمان تو

و من

پرنده ای می شوم در آغوشت


مانند برف های زمستان…

پنج شنبه ۲۹ دی ۱۳۸۴

باران نبود! نه!

مانند برف های زمستان سپید بود.

باریده بود-

بر کرت های تشنه ی ذهنم

وزیده بود-

بی استعاره بر تن شعرم

باران نبود! نه!

خورشید بود که شب را شکسته بود

در من جوانه می زد و آغاز می شدم

“در من” نبود ! نه!

“من” بود و هیچ فاصله ای بین ما نبود…

۲۵ دی ۸۴- تهران


وَ اَعوذُ بِِکََ مِن…

پنج شنبه ۲۲ دی ۱۳۸۴

تن تفتیده ی ذهن من و باریدن تو

باز لبریز غزل می شوم از دیدن تو

و مرا می برد انگار به آغوش بهشت

لحظه های خوش و رویایی خندیدن تو

چه تلاقی غریبی است در این خاموشی

دف چشمان من و نِی نِی رقصیدن تو

ببر این بیشه منم وقت شکارم اما

باز می دارَدَم از خویش، خرامیدن تو

یعنی از پشت حصار شب یلدایی خود

دل خوشم ماه من انگار به تابیدن تو

آنقدر تازه و بکری و پر از رمز که من

به جنون می رسم از درد نفهمیدن تو

تو مسیحای منی! معجزه بالاتر از این

که مرا زنده نگه داشته بوییدن تو؟

تشنه ام ! تشنه ترینم وَ مرا می سوزد

عطش لمس تنت، حسرت بوسیدن تو

از بهشت تو بگو باز برانند مرا

کِی رها می کُنَدَم وسوسه ی چیدن تو

به کجا می رسد این عشق خدا می داند

وَ اًعوذُ بِِکََ مِن

حادثه ی دیدن تو!

نیمه ی دی ماه ۸۴


طراحی شده توسط پریا کشفی(قبل از ارسال نامه لطفن ستاره ها را از آدرس ایمیل حذف کنید)