با تو خودم هستم |

می خواهم خودم باشم
خوراک RSS

دخترکی که غزل می نوشت!

یکشنبه ۱۱ آبان ۱۳۸۲

بابا ببخش دختر خود را …مرا ببخش!

این کودک غریب غزل زاده را ببخش!

بابا مگر نه اینکه دلت آسمانی است؟

پس آشتی! کبوتر خود را بیا ببخش!

من قول می دهم که نرنجانمت ولی…

شیطان اگر نشست به تکرار ما ببخش!

یا نه…قبول! دختر تو لوس و کوچک است

حالا که هست ! تلخی و دعوا چرا؟ببخش!

اصلا به من چه که قدیسه نیستم!

من را معامله کن با خدا….ببخش!

دختر که قحط نیست ! ولی مثل من…نگو

هرگز نگو… نگو که نمی خواهی ام …ببخش!

بابا ببین که غصه قا فیه ام را خراب کرد

من را به جان این غزل بی ریا ببخش!

بگذر…و تا ردیف خودش را نباخته است ،

این دختر نجیب غزل زاده را ببخش!


از جنون

جمعه ۹ آبان ۱۳۸۲

می خواهد از تو شعر بگوید، این آشنای خسته زندانی…

این زن که شکل جنون دارد، وقتی کنارپنجره می خوانی…

وقتی کنار پنجره چشمانت در آسمان آبی بی تردید

انگار یک پرنده رها می شد،انگار یک پرنده نورانی

فانوس چشم های خودت را، از من مگیر در شب پر تردید

این شب…که صبح سپیدش را،آه ای بلند پایه! تو می دانی.

صبح و… هجوم تلخ ندانستن: این جاده آخرش به کجا رفته است؟

یعنی کسی پناه تو خواهد بود ، در تندباد غربت و ویرانی….

* * *

حالا  تمام خاطره هایم را ، دارم درون آینه می بینم

اینجا کنار شانه من مردی است، با چشم های روشن بارانی

مردی که مثل هر غم دیگر نیست حزن عمیق چشم غزل خوانش

همزاد توست خاطره ام آری…قدیس جاودانه روحانی!

یادت که هست؟….اول دفتر: تو! با آن درود های اساطیری

حلا غروب و فرصت بدرود است…این لحظه های تیره پایانی…

* * *

بی فایده است از تو سرودن ..آه..بگذار انتهای غزل باشم…

در دفتری که مثل غمی مبهم ، بر شعرهاش مرثیه می خوانی…


طراحی شده توسط پریا کشفی(قبل از ارسال نامه لطفن ستاره ها را از آدرس ایمیل حذف کنید)