با تو خودم هستم |

می خواهم خودم باشم
خوراک RSS

هویت در بهار

پنج شنبه ۲۷ اسفند ۱۳۸۸

اینجا عید خلاصه می شود در یک مهمانی آخر هفته و چند ساعت دور هم بودن کنار سفره ای که بیشتر از مفهومش، کشیدن دستمالی است به خاطره ها  و پیوندی به گذشته. بد نیست. اما تلاش بیشتری برای کش دادن نوروز نمی شود کرد ونباید که.

باید پذیرفت که مهاجرت همانطور که چیزهایی به آدم می دهد، چیزهایی را می گیرد. عید را می گیرد و کریسمس را می دهد. لحظه ی تحویل سال که بیست و چند سال نفس گیر ترین لحظه ی سال بوده برایت، بدل می شود به ساعتی و دقیقه ای و ثانیه ای مثل همه ی ثانیه های دیگر و درخت کریسمس، فانتزی کارتون های والت دیسنی، می شود یکی از پیوندهای تو و جامعه ی جدیدت. چراغانی های شب های طولانی زمستان در چشمت، پر رنگ تر می شود از ماهی قرمز توی تنگ و تخم مرغ های رنگی سفره ی عید…

ورای همه ی اینها، آدم باید بیاموزد که هویت و شخصیت اش چیزی بالاتر از این هاست. بالاتر از عادت ها و رسم و رسوم های عادتی که همه را می شود به آنی گرفت. هویت آدم دل آدم است، فکر آدم است و درونیاتش که با گذر از مرزی به مرز دیگر کمرنگ نمی شود.

* * *

IMG_3263

پی نوشت صفر: عکس، سفره ی هفت سین پارسال است. اولین سفره ی هفت سین من و عشق ام.

پی نوشت یک : نوروزتان مبارک. برایتان بهاری و سالی  سبز آرزو دارم، پر از سلامتی و شادی و خرسندی.

پی نوشت دو : ما هم در هوای هنوز زمستانی، با سفره ی هفت سین مان به استقبال بهار می رویم. با دلی روشن.

۱۰ دیدگاه »

روحتان لطیف تر… وجودتان بزرگتر… دانشتان بیشتر ….. عشقتان پایدار باد….

عیدها بهانه ایست که به یاد هم باشیم و نوروز یکی از بهترینهایش……

راستی شما که سسسسوید هستین یه سین هم کم باشه قبوله ها.

۲۹ اسفند ۱۳۸۸ | ۱:۵۷ ق.ظ

عزیزم عید تو هم مبارک/ خیلی غصه نخوری برای این چیزا عید توی ایران هم همینه دیگه یه ثانیه که پا می شیم و همدیگه رو می بوسیم و عیدی می دیم و می گیریم نه قبلش خبر خاصیه نه بعدش… ایرانی بمونی و سبز به محسن هم خیلی سلام برسون و عیدو تبریک بگو بهش فرهاد خیلی سلام می رسونه

۳ فروردین ۱۳۸۹ | ۱۰:۱۵ ق.ظ

سلام
سال نو مبارک دوست خیلی قدیمی
آدرس ایمیل من:
me_hr@yahoo.com

۷ فروردین ۱۳۸۹ | ۹:۰۰ ب.ظ

سلام پریا

خوبی؟

سال نوت مبارک

امیدوارم سال جاودانه ای همراه با بهترین ها

داشته باشی

تو وبلاگم از تو گفتم دوست داشتی بیا بخون

من قبلا با وبلاگ شبانه میومدم پیشت

یادت که هست

۸ فروردین ۱۳۸۹ | ۷:۵۲ ق.ظ
شهناز بازدار:

سلام.
من بازدار هستم.

متولد چه سالی هستی؟ و آیا دبستان را در تهران گذراندی؟

من هم دنبال شاگردانم میگردم.

۱۰ فروردین ۱۳۸۹ | ۲:۳۳ ق.ظ

آخی – یه حسه دل تنگیه غریبیه تو غربت بودن.
ما اینجا جاتو خالی میکنیم.البته از عید گذشته . (:

۲۳ فروردین ۱۳۸۹ | ۳:۴۲ ق.ظ
پریا:

نه اصلن! حس دلتنگی نیست. من توی جایی که اسمش غربته حس بهتری دارم تا جایی که اسمش وطنه! وطن آدم جایی هست که دلش خوش باشه. نوشته ی من چیزی فراتر از این ها بود. حرفم دلتنگی عید نبود حرف ام هویت بود. حرف ام عادت بود و حرف ام آدمیت بود فرای مرزها….

۲۳ فروردین ۱۳۸۹ | ۳:۴۶ ق.ظ
پریا:

خانم بازدار. من متولد ۵۹ هستم و تهران هم نبودم…

۲۳ فروردین ۱۳۸۹ | ۳:۴۷ ق.ظ
یک مترجم زن:

پریا جان…من هم با حرفت موافقم…دلخوشی که باشد غربت و دوری و…. مهم نیستند…
لحظه هیتان سرشار از عطر سیب باد.

از دانمارک هستم….البته یک ایرانی در دانمارک

۳۰ فروردین ۱۳۸۹ | ۲:۴۶ ق.ظ

پریا خواندمت ولذت بردم از قلمت پاینده باشی و همیشه عاشق…

۱۰ اسفند ۱۳۸۹ | ۸:۲۰ ب.ظ
نوشتن دیدگاه

طراحی شده توسط پریا کشفی(قبل از ارسال نامه لطفن ستاره ها را از آدرس ایمیل حذف کنید)