برای بیبی
ارسال شده توسط پریا کشفی | در اندیشه ها دوشنبه ۱۶ آبان ۱۳۹۰آخرین دیدارمان آن تابستان بود، قبل از عروسی ام. بیبی خانه ی شهره بود. دایی هم بود. بیبی فکر می کرد دایی برادرش است. من را که دید خندید. شاد شد و دست هایم را گرفت. اما اسمم را به یاد نیاورد. مرا نشناخت… همان روزها پذیرفتم که بیبی برای من تمام شده. هرچند دلم به درد آمد و اشک ریختم، خیلی بیشتر از وقتی که شنیدم مُرده.
مرگ بیبی برای من آن لحظه بود که حس کردم هیچ رشته ای بین او و من نیست. من برای بیبی یک غریبه بودم. غریبه ای که حس می کنی می شناسی اش. غریبه ای که حس می کنی با خاطرات خوشی در ذهن ات پیوند خورده، اما نمی دانی کجا، کِی؟ نمی دانی کدام خاطره؟
بیبی من هم حافظه ش رو از دست داده بود و فکر می کرد مادرم، خواهر خدابیامرزشه! هرچه مادرم اصرار می کرد که من دخترتم تو کتش نمی رفت که نمی رفت! امسال هم از دنیا رفت. می فهممتون.
سلام عزیز دلم خاطرات بی بی توی ذهن تو و همه اونایی که اونو می شناسن در جریانه و پاک نمیشه.
راستی یه سری طرح دارم از اون زنونه ها که می پسندی بدم نمیاد ترجمه هم کنارش باشه…
منم تجربه ش رو دارم. انگار خود آدم هم خودش رو می زنه به فراموشی. یعنی انگار فراموش می کنی این آدمی که دیگه تو رو نمی شناسیه، همونیه که همیشه اونقدر دوستش داشتی.
متن زیباوجالبی بود گاهی وقتاخوبه آدم خودشو به فراموشی بزنه
دوباره سیب بچین حوا!
من خسته ام!
بگذار از اینجا هم بیرونمان کنند …
مرسی به خاطر این لحظه ناب و به خاطر موسیقی وبلاگتون که چقدر دوست داشتم اسم اثر رو میدونستم
:)
سلام. اگجر اشتباه نکنم در کانون ادبی پلی تکنیک حضور داشتید. خوشحال شدم از دیدن این محفل مجازی و حرکت اندیشمندانه ای است. به امید موفقیت روزافزون
بی بی من اما در کمال صحت و سلامت حافظه، در حالی که هنوز و همیشه تکیه ی خیلی از ماها به حضورش بود، ناگهان از دست ما رفت که رفت. خدایشان بیامرزاد.
اگرچه من همچین تجربه ای رو ندارم اما(بیرون از گود) فکر میکنم ایشون آلزایمر گرفته شما که میشناسید نباید احساستون رو از دست بدید و براتون بمیره!
خدا بیامرزه.