با تو خودم هستم |

می خواهم خودم باشم
خوراک RSS

رسم زندگی

جمعه ۱۵ آذر ۱۳۸۷

خیلی چیزها از تو یاد گرفته ام. ننشسته ای مثل معلم ها به من درس اخلاق بدهی. پشت میز نبوده ای و من روی صندلی دسته دار ته کلاس نبوده ام اما از چشم هایت، از تبسمت، از لحن صدایت، از افکارت که گاهی به زبان می آوری و از جریان ملایم زندگی ات خیلی چیزها یاد گرفته ام. من همیشه تشنه ی آموختن بوده ام و تشنه ی بالیدن. همیشه آرزو کرده ام که خدا، آدم های مثل تو را سر راه من بگذارد. آدم هایی که فرصت خودشناسی اند و فرصت کمال. و همین است که همه چیز را می بینم. آنچه را باید ببینم می بینم، رشته ی افکارم را به آن می تنم و آن را در خودم ذوب می کنم. هنوز هم آن نوشته با من است. گذاشته ام جایی که هر روز چشمم خیره اش شود، برای لحظه ای کوتاه حتی…

خدایا!

لذت تحصیل علم را از من دریغ مکن

و  شوق آموختن را همیشه در وجودم زنده نگه دار

۸ دیدگاه »

با جمله دوم بیشتر موافق ام تا جمله اول… دومی به گمان ام اولی را در دل خود دارد هماره… علم هم تنها یک گوشه از گستره رازناک آدمی است… اما من هم شوق آموختن را در تاریک ترین لحظه های زندگی ام نیز شعله ور می بینم… شوق آموختن پر زدن از یک گنچشک کوچک… شکل روان بودن و آرام بودن از آب، و رها بودن از باد، و تابیدن برای گرمی دیگران آن زمان که می توانی (همیشگی باشی که بهتر) و سادگی آموختن از کودکان و خندیدن و قهرهای سبک از کودکان و لطافت و صداقت از کودکان و محبت کردن از انسان های با محبت و محبت ورزیدن به انسان ها از انسان های بی محبت… شوقی از آموختن هست که می کشاند به کشف دنیا… صبح چشم بسته بودم و به نسلی می اندیشیدم که اینترنت را ساختند و امروز اگر زنده اند دارند نگاه می کنند که چه کرده اند و چه قدر در دل می بالند… به آن انسان های خوش فکری می اندیشم که برایشان کشف هیاهوی کهکشان های دور دست و نادیدنی از رکود در باتلاق های ارث و میراث فرهنگ خوشگل تر و با طراوت تر است… و به آن چشم هایی فکر می کنم که روزی بر روی زیبایی ها لغزیدند و تصویری و مجسمه ای خلق کردند به رسم جاودانگی… در آموختن کششی است عمیق که می گدازد… که می سوازند… و بال و پر می دهد و رها می کند… رها می کند آدمی را از تعلقی نا آگاه و می رساندش به عشقی عمیق و سوزان… وقتی می فهمد که چگونه نمی شود… یک گام نزدیک شده است به چگونه شدن… و انسان راستی راستی که معنی شدن است…. من تا خدا شدن انسان خاکی برای ام درک شدنی است پری… اما گاهی هوس فراتر از او شدن… هوس نغز و وسوسه کننده ای می شود… فکر می کنم که او هم، کسی را دوست دارد که حریف قدری باشد برایش…. هرچه باشد بیرون از محبت عامش باید محبتی خاص داشته باشد… همان طور که مخلوقش ، که ما باشیم و این هستی لایه لایه، محبتی خاص داریم به انسان خاص زندگی مان… انسان خاصی که نه الزاما همیشگی باشد اما در دوره ای از هستی مان، “در هر تناسخی که باشیم!!!!!”، خاص است و ناشبیه به دیگران….

۱۶ آذر ۱۳۸۷ | ۱:۲۱ ق.ظ

این حکایت من بود از شوق آموختن… جایی خوانده بودم از جبران، که آموختن تنها سرمایه ای است که غارت گران نمی توانند به یغما ببرند… حالا برای ات اندکی بگویم چرا گاهی نوشته هایم به سمت تلخی مزمن گام بر می دارند… همیشه در افق دور ذهن من، آرمانشهری در حال ساخته شدن و بزرگ شدن است که دوستش دارم… آرماشهری خیالی که با فعالیت های واقعی خود را آن نزدیک می کنم… این روزهایی که تلخم، زمانی است که سرعت بزرگ شدن آرمانشهرم، از سرعت بزرگ شدن خودم بسیار بیشتر است..همیشه حسی از عقب ماندن از زمان مرا می ترساند دکتر پری… حسی که می ترساندم… ترسی که تجربه به من آموخته است خیلی حقیقی است و جبران ناشدنی… که زمان دیگر باز نمی گردد برای من… من باید کم کاری های هر روز کم دویدن ام را در روزی دیگر با فعالیتی بسیار زیاد (گاه فراتر از طاقت جسمانی ام حتی) جبران کنم…. و آن لحظه های شادی و سرورم، همین لحظه های (فعلن) اندکی است که سرعت بزرگ تر شدن من از سرعت بزرگ تر شدن آرمان شهرم فزونی می گیرد… این لحظه ها گونه ای از غرور پسرانه نیز با من است…. هی به خودم فخر می فروشم…

۱۶ آذر ۱۳۸۷ | ۱:۲۵ ق.ظ

تلخی من خیلی فلسفی نیست، گرچه گاهی در چاه های نا امیدی، در برزخ های حسی و فکری گرفتار می شوم… هر آدمی می شود، مگر خودت نمی شوی خانم؟ خودت هم می شوی… به رغم توان ام در مهارش، و در گریز از این حس، گاهی به آن مجال بال و پر گرفتن می دهم… دیدن بعضی چیزها در ورای خوش خیالی ذهنی ام، چیزهایی که گاه تاریکی ها به آدمی امکان دیدنشان را می دهد قشنگ ست برایم. در این پوچی ها، گاهی خیال می کنم کامو هستم… نخند به من… خیال است دیگر… پسرهایی از جنس من زیاد اهل خیالند… زود زود و خیال های بسیار بزرگ… اما من خیال هایم همیشه واقعی می شوند یعنی باید بشوند چون من می زایم آن ها را…. در دلم با سارتر و کامو با بزرگان نوشتن و خواندن در یک اتاق می نشینم… با آن ها شراب می خورم… مثلا درخیال با کامی کلودل پیکر تراش در کارگاه رودن عشق بازی می کنم، با ایفل نقشه برج خوشگل پاریس را می کشم… در بارسلونای زیبا قدم می زنم… در ونیز روی قایق خیال می کنم به میکل آنژ و لئوناردو … گاه برای میکل آنژ پیکری برهنه می شوم که از روی من مجسمه بسازد… این ها را در تنهایی های تلخ پسرانه ام در شب های مونترال سرد کشف می کنم… پیدا کردن دوست خیلی سخت است، خاصه که مانده است تا من دایره واژگان ام مرزهای احساس را در نوردد در زبان های تازه این سرزمین… باید بکوشم از این تنهایی گاه غم بار و گاه بسیار لبریز از سرمستی بهترین کوله بارم را بر دوش بگیرم… دکتر پری…من هنوز خیلی کوچک هستم آخر.. پسری ۲۶ ساله که گاهی رویاهای بزرگی در سر می پروراند…مثلا شاید من از نسل مهندسانی باشم که برای نخستین بار روی ماه و مریخ برج خواهند ساخت… کسی چه می داند… شاید تو هم روزی کتاب های ات، بشود کتاب درسی بچه هایمان در دانشگاهی در نمی دانم کجای زهره!!!!

۱۶ آذر ۱۳۸۷ | ۱:۳۴ ق.ظ

من با دنیای نوشته هایم گاهی در تضادم… یعنی آن جا که خوشم میل میکنم به تنهایی و تلخی و آن گاه که تلخم به سلاح نوشتن خود را آرام می کنم و شاد… چیزی در مرزهای جنون رخ می دهد…. حتم دارم اگر پیش روانشناس بروم دارو خواهد داد که مثلا من هم “نرمال” شوم…اما خیلی رابطه خوبی با نرمال بودن ندارم… همین طور که مثلا یکهو یک هفته دورم از علم و در عرض یکی دو روز آن قدر می خوانم که در عجب می مانم از این ذهن عجیب غریبم… کلا من خیلی ساده هستم… مثل آب که وقتی به سرازیری می رسه دور بر میداره و وقتی به سربالایی می خوره شل می شه… اما خوبیش اینه که همیشه می ره حتی اگر این حرکت لازمه اش تغییر جهتش باشه در سوی دیگر…. آب ها را دوست دارم… مونتسکیو نوشته بود: انسان مثل رودخانه است… هرچه عمیق تر باشد آرام تر است…. این نشون می ده که من هنوز خیلی جریان سطحی هستم و باید با رودخانه های زیاد دیگری که در اینده ام تجسم شان کرده ام، عشق، مهر، علم، پیوند خورم و بزرگ ترین رودها باشم….تا لایق پیوند خوردن با چیزی عظیم تر مانند دریا و اقیانوس شوم… (البته راه ساده ای هم هست که بخار شد و تن داد به باد و باران و آسمان) و بارید بر هر کجای هستی… دنیا قشنگ است این روزها… با دشواری های قشنگ اش خوشم…. تو که باید بهتر حس کنی حس های گاه تنها ماندن آدم را در دیاری غریب را…

۱۶ آذر ۱۳۸۷ | ۱:۴۰ ق.ظ
ali:

سلام

وبلاگ ارزشمند شما را می خوانم. من به زودی برای ارشد به سوئد خواهم آمد. در حال یادگیری این زبان هستم. ایا گرامری به سوئدی دارید برای من ارسال کنید؟‌
ممنون میشم ای میل شما را برای برخی سوالات داشته باشم .
موفق باشید
علی آْقازمانی

۱۷ آذر ۱۳۸۷ | ۵:۱۱ ب.ظ
آیلار:

سلام
ماشاالله چه قلمی
خوش و خرم باشید

۱۷ آذر ۱۳۸۷ | ۱۰:۰۶ ب.ظ
سارا:

ای کاش کسی مرا از دنیای خاطراتم بیرون بکشد تا وقتی می خواهم گوش به قلم زیبایت بسپارم از چهارچوب کلاس آن مدرسه دوست داشتنی پا فرا بگذارم و دنیایت را بهتر بشناسم.

۲۳ آذر ۱۳۸۷ | ۱۲:۰۰ ب.ظ

با درودبر شما هموطن عزیز
نوشته شما دلپذیر و مدرن است، و به آدم ذوق خواندن میدهد، موفق باشید، مشتاقم نوشته های دیگری از شما بخوانم، با محبت
پروین

۱۸ فروردین ۱۳۸۸ | ۷:۳۷ ب.ظ
نوشتن دیدگاه

طراحی شده توسط پریا کشفی(قبل از ارسال نامه لطفن ستاره ها را از آدرس ایمیل حذف کنید)