با تو خودم هستم |

می خواهم خودم باشم
خوراک RSS

جوانه

پنج شنبه ۱۷ شهریور ۱۳۸۴

آدم ها – کوچک و بزرگ –

با دردهای همیشگی شان در هم وول می خورند

خیابان پر و َ خالی می شود

کوچه باغ ها متروک…

سیگارها گر می گیرند در دست های پیر و جوان

تا تسلایی شاید اما هیچ…

بچه ها قد می کشند

پیرها مچاله می شوند

فکرها اما دست نخورده می مانند

آدم ها بزرگ می شوند و کوچک می مانند!

مرگ سرآغاز فراموشی است

زاده شدن، هبوط در کویری که سرابش هست و دیگر هیچ…

….

من از سایه های پشت سرم می ترسم

و از دست های غریبه ای که می شکنند،

چینی اندیشه های عصرگاهی ام را در کوچه باغ ها

من از چشم های غریبه هراس دارم

خوابم می کنند که بهار بگذرد – بی که به رویش آغشته باشم –

سبز در خود می میراندم پاییز…

جوانه می زنم اما شگرف

از عمق کوه های یخی که حواله ام کرده اند

در بحبوحه تمدن و تاریخ

در هزار توی آینه های اجدادی ام تکرار می شوم

ریشه می دوانم در شوق

سربلند از هرچه آزمون و حادثه هست

چنان که میخواهی ام- با بار امانتت بر دوش-

قد خم نمی کنم این بار

نوشتن دیدگاه

طراحی شده توسط پریا کشفی(قبل از ارسال نامه لطفن ستاره ها را از آدرس ایمیل حذف کنید)