پروانه ای که منم…
ارسال شده توسط پریا کشفی | در سپید, شعرهای من پنج شنبه ۱۵ بهمن ۱۳۸۳من در بیست و پنجمین سال زندگی ام
دارم به راهی می اندیشم که بیست و پنج سال تمام طی کردم
و خوب و بدش را نفهمیدم!
من بیست و پنج بار متولد شدم
پیله ها را شکافتم تا پروانه ای باشم آزاد
اما دشت های پر ازدحام نپذیرفتندم
و پیله تنیده می شد چندین باره بر من
و من انگار آرزوی پروازی بی دغدغه را به گور خواهم برد…
من بیست و پنج بار
سر بلندکردم از آن سوی خود
راه افتادم به سمتی که گمان می کردم خورشید است
و هر بار به کوه های تیره ای رسیدم
که خورشید را در خود بلعیده بودند
من بیست و پنج بار خواستم که عاشق باشم اما
حساب های دنیای ناگزیر بزرگ سالی خامم کرد
پا پس کشیدم در پستوهای تنهایی و توهم خود
و عادت کردم به نبودن ها
بیست و پنج بار خواستم پرنده باشم و نشد
بیست و پنج بار از قفس گریختم اما
“پرواز” در ذهنم جز کلمه ای پنج حرفی نبود
بالی نبود برای گشوده شدن…
* * *
من به خزیدن خود ادامه خواهم داد
در راهی که خوب و بدش را نمی دانم
و هر سال شعری تازه خواهم گفت
در رثای دخترکی که در مه آلودگی جاده گم شد
و بال هاش در حصار پیله ها مچاله شدند
دخترکی که پرواز را از خاطر برد
و لبخندهاش خاطره ای شد در قاب کودکی
بزرگ شد…
و دنیای آدم بزرگ ها چنان دوره اش کرد
که یادش رفت می شود عاشق شد
و ” عشق” کلمه ای شد سه حرفی
در شعرهای گاه و بیگاهش
” پرواز” افسانه ای شگرف
و ” زندگی” چارچوب مه گرفته ای از تنهایی و ترس و توهم…