روزی از همین روزها…
ارسال شده توسط پریا کشفی | در سپید, شعرهای من پنج شنبه ۸ بهمن ۱۳۸۳من فکر می کنم اگر تو نباشی
اگر حرف های تو نباشد،
دخترک شادی خواهم شد بی دغدغه
و به کوچه پس کوچه های زندگی ام سرک خواهم کشید
تا راهی را برگزینم که خواب دیده ام
من با همه چیز در تعارضم
و سخت گیجم از تزاحم بودن ها و نبودن ها
من به عنکبوتی می مانم با خانه ای سست
که هر تلنگری فرو می ریزدم
و می شکنم تلخ در خود
و این شکستن ها و فراموشی ها ادامه دارد…
باید به کوچ های تک نفره عادت کرد
و تصویرهای زیبای دسته مرغ های مهاجر را
به نقاش ها سپرد تا نقاشی کنند
و عکاس ها تا عکس بگیرند
و زیبایی ها اینچنین جاودانه می شوند در قاب خاطره ها…
من اما به راهی می اندیشم
که مرا به شهری می رساند که خواب دیده ام
و این بار
از هفت توی غار زمستانی ام که بیرون خزیدم
به تو فکر نخواهم کرد
به همزیستی مسالمت آمیزی خواهم اندیشید
که تن می دهم به تاریخ و تمدن
تا مرا در تحیر محضی رها کنند که سرنوشت من است
و قد خواهم کشید
و بزرگ خواهم شد
و هیچ سوالی ذهنم را آشفته نخواهد کرد
و پشت همه ی لبخندهایم
دردی را نهفته خواهم کرد،
از بود های نباید
و نبودن های ناگزیر…
من در تمامی ژن های خود،
جهشی خواهم داشت به عصر یخبندان روزهای معاصر
و بومی خواهم شد با همه ی کسالت های روزمره
و این بار
از هفت توی غار زمستانی ام که بیرون خزیدم
قول می دهم نه تو مرا بشناسی
نه من در چشم های تو چیزی را ببینم که سال ها به دنبالش بوده ام
آسوده می گذریم از هم
و گم می شویم در ازدحام آدم ها و ماشین ها
و روزی از همین روزها
من سهم تو را از آسمان، خواهم دزدید
تا بال بگشایم به شهری که خواب دیده ام
و تو تنه خواهی زد مرا
در کوچه پس کوچه های زندگی
و ما – هردو – به کوچ های تک نفره عادت خواهیم کرد
و به سراب های پی در پی
که ما فرزندان خلف قرن معاصریم!