با تو خودم هستم |

می خواهم خودم باشم
خوراک RSS

زن بودن-۲

سه شنبه ۲۷ اسفند ۱۳۸۷

از خواهرانم کدامیک

زنانه عاشق بودن را

و عاشقانه “زن” بودن را

تجربه کرده است؟

٭ ٭ ٭

از تو که بوسه می گیرم

دامنم گلستانی می شود از مثنوی بودن

و هفتاد من گلایه ی سالهای بی تو زیستن را

پیش چشمانت، به آب می دهم…

مارچ ۲۰۰۹ – گوتنبرگ

۱۱ دیدگاه »

وای پریا چه خونه ی خوبی داری …
کلی کیفور شدم اول صبحی …
همه رو خوندم
یکککککککک نفس …

۲۸ اسفند ۱۳۸۷ | ۵:۲۷ ق.ظ

سلام پریا.خیلی مدته که ازت بی خبرم.وبلاگت مثل همیشه ی خودته.اونجا چه میکنی با دلتنگی؟به من سربزن!!!

۲۸ اسفند ۱۳۸۷ | ۹:۲۲ ب.ظ

با همین دیدگان اشک آلود ،

از همین روزن گشوده به دود ،

به پرستو ، به گل ، به سبزه درود !

به شکوفه ، به صبحدم ، به نسیم ،

به بهاری که می رسد از راه ،

چند روز دگر به ساز و سرود .

ما که دل های مان زمستان است ،

ما که خورشیدمان نمی خندد،

ما که باغ و بهارمان پژمرد ،

ما که پای امیدمان فرسود ،

ما که در پیش چشم مان رقصید ،

این همه دود زیر چرخ کبود ،

سر راه شکوفه های بهار

گریه سر می دهیم با دل شاد

گریه شوق ، با تمام وجود !

سال ها می رود که از این دشت

بوی گل یا پرنده ای نگذشت

ماه، دیگر دریچه ای نگشود

مهر ، دیگر تبسمی ننمود .

اهرمن می گذشت و هر قدمش ،

ضربه هول و مرگ و وحشت بود !

بانگ مهمیزهای آتش ریز

رقص شمشیرهای خون آلود !

اژدها می گذشت و نعره زنان

خشم و قهر و عتاب می فرمود .

وز نفس های تند زهرآگین ،

باد ، همرنگ شعله بر می خاست،

دود بر روی دود می افزود .

هرگز از یاد دشت بان نرود

آنچه را اژدها فکند و ربود

اشک در چشم برگ ها نگذاشت

مرگ نیلوفران ساحل رود .

دشمنی ، کرد با جهان پیوند

دوستی ، گفت با زمین بدرود …

شاید ای خستگان وحشت دشت !

شاید ای ماندگان ظلمت شب !

در بهاری که می رسد از راه ،

گل خورشید آرزوهامان ،

سر زد از لای ابرهای حسود .

شاید اکنون کبوتران امید ،

بال در بال آمدند فرود …

پیش پای سحر بیفشان گل

سر راه صبا بسوزان عود

به پرستو ، به گل ، به سبزه درود

۲۹ اسفند ۱۳۸۷ | ۱۰:۵۱ ب.ظ

وقتی داری ۸۷ راتحویل می دهی و ۸۸ را تحویل میگیری ،
دعایی کن ،……………………………………………….
برای آزادی ماهی سرخ کوچک دلم ،
از تُـنگ تَنگِ سینه ام !……………………………………
بهار مبارک تان

۲۹ اسفند ۱۳۸۷ | ۱۱:۱۷ ب.ظ
رهگذر:

سلام
سال نو مبارک
امید وارم سال خوبی داشته باشید
سرشار از موفقیت و سلامتی

۳۰ اسفند ۱۳۸۷ | ۱۰:۳۸ ق.ظ

بخش اولش همراه می برد … خیلی حس را می کشید به سوی خودش… می کشید به سوی ابهام “زن” بودن… وقتی به صورت یک خواننده مرد می خوانمش….
نمی دانم و واقعا نمی دانم که آیا عشق شکل و رنگ زنانه و مردانه اش فرق می کند یا خیر… و همین ندانستن باعث می شودزنانه عاشق بودن و عاشقانه زن بودن در کنار همدیگر ابهام این تردید را بزدایند…
لحن پرسشی اش هم یاد شاملو می انداخت…
پستان تان کدام شما، گل داده در بهار بلوغ اش؟

پرسش و ابهامش هم دل انگیز بود….

بخش دومش هم به قدری غنایی است که بی نیاز به بخش اول خود یک سروده است در باور من… و اصلا هم برای ام مهم نیست که تشبیه گلستان و مثنوی بودن یعنی چه … و همیشه باور دارم که آدم یک روز را، فقط یک روز را در طول زندگی اش، پر و بی نقص زیسته باشد گویی همه ی عمر را زیسته است… پس تو لحظه های با او زیستن را به جای همه قرن هایی که در تناسخ های قبل ات جایی دیگر زیسته ای و این چند سال این جهانی ات را جای دیگر بوده ای، تماشا کن و بسرا ای شاعر “زن”…
اصلا چرا شاعر زن؟ خود خود “زن”…
که زن خودش شعر و شاعر است… مثنوی ای که از تولد سروده می شود و در تخلص بیت آخر مرگ تمام می شود… و چون حدیث عشق زندگی است هرگز نمیرد… هر زن، در دل عاشق هاش و کودک هاش و دوست هاش بارها و بارها و سال ها و سال ها زندگی می کند…
پری! برای ات سال پر از قشنگی ها آرزو می کنم

۱ فروردین ۱۳۸۸ | ۹:۱۳ ب.ظ

سلام
سال نو مبارک
بخش اول آدم رو یاد شعرای شاملو میندازه
و بخش دوم لطیف و نرم و ساده است.
سال خوبی در پیش داشته باشی…

۲ فروردین ۱۳۸۸ | ۱۲:۰۴ ب.ظ

سلام
مرسی از کامنت منتقدانه و دقیقت.
ما صبح ها نون و پنیر و شعر می خوریم.
من عاشق تصویرهای (هرچند کلیشه شده ی) رگ و خونم.
بیت دوم غزلم هم دقیقا همون معنی ای رو می داد که خودت گفتی و فکر نمی کنم معنی ی دیگه ای بده!
در هرصورت بابت نقدت خیلی خیلی ممنون…

۵ فروردین ۱۳۸۸ | ۴:۵۷ ب.ظ

راستی توی این ارسال دیدگاه وبلاگت، آدم نمی فهمه که بالاخره کامنتش ارسال شد یا نه؟
آخه معمولا پس از ارسال کامنت، تو هر وبلاگی یه پیامی می ده.
البت این ایرادات بنی اسرائیلی مخصوص ما تازه واردهاست و شما به خودتان نگیرید!!!

۵ فروردین ۱۳۸۸ | ۵:۰۰ ب.ظ
کرگدن:

سلام و سال نوی تو و محسن نازنینت مبارک پریای عزیز …

۷ فروردین ۱۳۸۸ | ۱:۱۸ ب.ظ

سلام…عیدتون مبارک…عاشق بمونید همیشه…فدااااااااااااااات…

۸ فروردین ۱۳۸۸ | ۱۲:۵۵ ب.ظ
نوشتن دیدگاه

طراحی شده توسط پریا کشفی(قبل از ارسال نامه لطفن ستاره ها را از آدرس ایمیل حذف کنید)