دو غزل
ارسال شده توسط پریا کشفی | در شعرهای من, غزل پنج شنبه ۱۸ دی ۱۳۸۲دلم گرفته عجیب و دلم شکسته ولی تو…
وَ خوشه خوشه غم و درد، وَ دسته دسته…ولی تو…
تو آن غبار غریبی که می وزیدی و از تو
تمام آینه هایم به غم نشسته …ولی تو…
عبور…جاده…دل شب… و ناتمام ترین شعر:
زنی که یکه و تنها….زنی که خسته…ولی تو….
زنی که در شب تردید به چشم های تو ای مرد!
بدون آنکه بخواهد امید بسته …. ولی تو…
تو می روی و پس از تو کنار جاده کسی هست
که بشکند وَ بسوزد که خرد و خسته …. ولی تو…
(….)
ماییم در کناره و خاموش و بی صدا
ما…بال های بسته ما…تو…تو یٍ رها!
حتی مجال حرف و گلایه نمانده است
پر می زنی به سوی خودت ، سوی ناکجا…
پر می زنی و… می روی و… دور می شوی
شاید به سمت آینه ها … تا خود خدا
…
ماییم در کناره و چشمان خیسمان
ماییم در کناره و دستی پر از دعا:
شاید خدا کند وَ تو را روز دیگری…
شاید خداکند وَ دوباره …تو را…تو را …