بم
ارسال شده توسط پریا کشفی | در شعرهای من, غزل پنج شنبه ۱۱ دی ۱۳۸۲سحر شکست، فرو ریخت شهر…ویران شد
کسی شبیه من انگار مرد بی جان شد
و دختری که خیالش شروع شعرم بود
میان زلزله رقصید و بعد باران شد
و قطره قطره غزل وار بر سرم بارید
-بر این نواده آدم که غرق نسیان شد-
…
خیال دخترک این بار تلخ و ترس آور
که رفت تا که بمیرد زخود پشیمان شد،
و زیر آهن و آجر خمیده شد ….ناگاه
غزل به گریه رسید و غزل پریشان شد
غزل نیامده انگار محو رفتن بود
غزل که موج ندامت غزل که طوفان شد
و رفت تا من تیره، مرا بسوزاند
شبیه شهر غریبی که سوخت…ویران شد