شعله ی شعر
ارسال شده توسط پریا کشفی | در شعرهای من, غزل جمعه ۱۴ آذر ۱۳۸۲گم شده در من خاموش غم آغازت
و به من می رسد از دور دم اعجازت
با خودم عهد شکستم و به تو دل دادم
و شدم قافیه چشم غزل پردازت
آسمان غم تاریخی من وسعت تو…
چشم من خورده گره در هوس پروازت
مرده بودم که مگر باز مرا زنده کند
سحر داوودی باران زده آوازت….
ای مسیحای غزل زاده که در من دیریست
پاگرفتی و زدی ریشه و …من همرازت….
بگذار از غم تو باز بسوزم خود را
یا که نه ! مست شوم…زخمه بزن بر سازت!
* * *
کوچه ها منتظر روشنی آینه هات
واژه ها ملتهب دست تغزل سازت…
آتشت سوخت مرا …شعله کشید از من شعر
و به رقص آمدم از زمزمه آوازت….
همچو ققنوس زخاکستر خود زاده شدم…
آفرین …بر نگه روشن آتش بازت!