با تو خودم هستم |

می خواهم خودم باشم
خوراک RSS

هذیان ها

دوشنبه ۲۶ آبان ۱۳۸۲

می خواستم از تو بگویم  علی

ولی …

اینگونه شد…

ببخش !

* * *

دیشب تمام وقت

تو در ذهن من بودی

ای ابن ملجم ِ ….

نه!

نمی خواهم ملعون بخوانمت !

وقتی به دست های پر از رحمت خدا دل بسته ام…

احساس می کنم که خدا

حتی تو را

ای بی رحم ترین ِ  مردم تاریخ !

هر وقت و هر کجا که بخواهد

از رحمت خودش سیراب می کند…

حتی تو را…

* * *

دیشب تمام وقت

بی آنکه دست خودم باشد

با ترس مبهمی از رنجش علی…

یا از گناه….

ای تیره مرد!

تو در ذهن من بودی

و پیشانیت که آه….

از سجده های مکرر پینه بسته بود…

آخر چگونه شد که شکستی

و سوختی در التهاب گناهی چنین بزرگ؟!….

خورشید را

وقتی دو نیم کردی

و سجده….

خون….

در ذهنت ای ملعون جاودانه تاریخ!

چه می گذشت؟!….

یک دیدگاه »

باسلام
مطالب جالبی بود من واقعا لذت بردم.

۱۲ آبان ۱۳۸۸ | ۲:۴۶ ق.ظ
نوشتن دیدگاه

طراحی شده توسط پریا کشفی(قبل از ارسال نامه لطفن ستاره ها را از آدرس ایمیل حذف کنید)