سرانجام
ارسال شده توسط پریا کشفی | در شعرهای من, غزل جمعه ۱۶ آبان ۱۳۸۲عصر دیروز: گرسنگی دلچسب دم افطار…غروب زیبای خورشید از پناهگاه کلکچال و عشق…عشق …عشق…به تو که مرا آفریدی…راستی بهشت تو جز این صحنه های ناب چه می تواند باشد؟
دیروز آخر بریدند پای سپیدار ما را
فردا گمانم بسازند در کوچه ها دار ما را
چشمان تاریکشان آه ….طاقت ندارد ببیند
بر شانه های تغزل چشمان بیدار ما را
وحشت ندارم ، نگویید : “جرات ندارد بماند.”
اینجا دگر سایه ای نیست، سیمای تبدار ما را
قیمت ندارد اگر چه این واژه های پر از درد
شاید کسی دیده باشد آن سو خریدار ما را
دیشب صدایی شنیدم، از عمق آیینه ها بود
آری…کسی آرزو کرد یک لحظه دیدار ما را