با تو خودم هستم |

می خواهم خودم باشم
خوراک RSS

تولد و کوچ

دوشنبه ۶ آبان ۱۳۸۷

این نوشته به خودمِ، به تو، به خانواده و دوستانم
بیست و هفت سالگی راه پر ماجرای تهران تا گوتنبرگ بود. یک سال گذشته از آخرین شب تولدم در ایران. درست یک سال. . یادم نیست آن روز چه می کردم جز این طرف و آنطرف دویدن و خداحافظی های عجولانه با اقوام و دوستان و آخرین خریدها. اما شب که آمدم خانه، برایم کیک خریده بودند به رسم هرسال. الان که می نویسم بغض ام میگیرد. اما آن شب سراسر شور و شادی بودم. تلویزیون داشت برای بار دوم فیلم راز را پخش می کرد. چمدان های من وسط هال ولو بود. و من این را فقط یک تصادف کوچک نمی دانستم. چند ماه گذشته بود مگر از اولین بار دیدن این فیلم در یکی از سراشیبی های زندگی ام و امکان این ناممکن برایم؛ ناممکنی که خواسته بودم. نمی دانم توی دل پدر و مادر برادرانم چه بود. گاهی خود خواه تر از آنم که اطرافیانم تصور می کنند. به خودم فکر می کردم. به دکترا. به پرواز. به فردا صبح و گوتنبرگ و به محسن- که عشق ام شد- و نمی دانستم توی فرودگاه دنبالم می آید یا نه. امسال با تمام حادثه های شیرینش یکی از باورنکردنی ترین سال های عمرم بود. زیاد دیده ام و شنیده ام. زیاد دوست داشته ام و دوست داشته شده ام. زیاد آرامش داشته ام و هیجان بر من گذشته است. بزرگترین حادثه ی زندگی ام، نقطiه ی عطف زندگی عاطفی ام- عاشق شدنم و ازدواج ام- در این سال بود. عملی شدن بزرگترین تصمیم زندگی ام- گذشتن از خانواده و راهی غربت شدن- در این سال بود و من آنچنان که می باید شکر گزار نبوده ام شاید. هرچند از دلم ام- دل کوچکم- نام خدا و دلگرمی حضورش کمتر لحظه ای دور بوده.
این روزها بیشتر از همیشه به گذشته فکر می کنم ، به دوستانم و رابطه هایم و دوستانی به همان رنگ، که می توانم اینجا داشته باشم. به دنیای دخترانه ام که انگار سال ها از من دور شده و به لحظه هایی که در کنار عشق ام می گذرد و با تمام شیرین اش حس می کنم هر از گاهی باید با طعم خوش دوستی های دوباره ای آمیخته شود. اگر زمان بگذارد. ازدواج جهش بزرگی بود در بستر رابطه های من که همزمان شد با جهش بزرگتری شاید که کوچ بود. در عین لذت ناتمامی که از بودن با همسرم -عشق ام – می برم گاهی جای خالی دوستانم را حس می کنم. نبود وقت بهانه ی دیگری بوده برایم که رخوتی مرا بگیرد از در جریان دوستی های تازه افتادن و آدم های تازه را شناختن. با همه مرزی حس می کنم که پیش از این نمی کردم از بی پروایی من برای شناخت آدم ها و دل زدن به دریای رابطه ها خبری نیست. حرف های دلم را جز به عشق ام نمی توانم که به کس دیگر بگویم.

* * *

پی نوشت ۱: این خانه هدیه ی عشق ام بود به من از چهار ماه پیش. ولی من تنبلی کردم در کوچ و ماند تا امروز که با تولدم کوچ دوباره ای داشته باشم! جریان آن پست آخر وبلاگ هم جز تلاش برای راه اندازی اینجا چیزی دیگری نبود. یعنی واقعن آن تست، تست بود ولی نه از آن دست که دوستانم توی کامنت ها نوشته بودند!

پی نوشت ۲: ممنون می شوم اگر خطایی در این سایت هست به من یادآوری کنید. شاید نکته ای را فراموش کرده باشم.

پی نوشت۳: من چقدر رسمی شده ام در سالروز میلاد با سعادتم!

۱۳ دیدگاه »

سلام دوست تازه، مهربون و شاعرم

«تولدت مبارک»
امیدوارم ۱۲۰ ساله دیگه در پناه خدا و زیر سایه ی پدر و مادر محترم و در کنار همسر محترمت زنده، سلامت و سربلند باشی

«خونه جدید مبارک»
آرزو می کنم که این خونه زود زود پر بشه از شعرهای قشنگت

ممنونم که بهم سر زدی و ممنونم از نظرت
باید بگم من خودم عاشق غزلم و شعر می گم چون دوست دارم غزل بگم
ولی دوست داشتم این شعر رو تقدیم کنم به کسی که باعث، بهانه و مخاطب سرودنم شد (چون خیلی دوسش داره) اما خوب اونجا که نمی شد. شاید خودش بفهمه

بازم تولدت مبارک
بازم خونه ی نو مبارک
بازم ممنون که سر می زنی
بازم به من سر بزن

۶ آبان ۱۳۸۷ | ۱۱:۵۵ ق.ظ
مهتاب:

سلام سلام
تولد دوباره ات مبارک…
مهم اینه که در رکود اسیر نیستی و داری می ری، جریان داری و ….و تازه ای.

۶ آبان ۱۳۸۷ | ۱۲:۱۹ ب.ظ

سلااااااااااااااام
تولدت مبارک !!!!
خونه نو مبارک
چقدر دیروز حال کردم باهات حرف زدم بعد از تو مریم آنلاین شد بعدشم فاخته خلاصه خیلی روز خوبی بود ، به مریم گفتم با پریا غیبتت رو کردیم نزدیک بود بخوردم O:
خلاصه کلی از کرده خود پشیمان شدم :)
خوش باشی دوست عزیز و همیشه مثل همیشه موفق XXX

۶ آبان ۱۳۸۷ | ۱:۱۵ ب.ظ

پریا…پریای دوست داشتنی من…پریای مهربان با چهره ای خندان و شیطنتی پنهان زیر پلکها…چقدر دور شده ای…پریا هوای تو چطور است؟ تولدت مبارک…دختر نسیم پاییزی…دختر برگهای زرد و نارنجی…دختر شعر…

۶ آبان ۱۳۸۷ | ۳:۲۹ ب.ظ

تولدت مبارک دوست دور و نزدیک…یا عشق

۶ آبان ۱۳۸۷ | ۱۰:۰۳ ب.ظ

کاش یکی از کامنت های من رو پاک کنی
تکراریه!
ممنون

۷ آبان ۱۳۸۷ | ۵:۳۹ ق.ظ

سلام خانومی.

روزگارت مبارک.

۷ آبان ۱۳۸۷ | ۶:۵۹ ق.ظ

عزیزم تولدت مبارک. کاش می شد دوباره بهت گوشواره هدیه می کردم. ممنون که بازم می نوسی چون همیشه به یادتم و دوست دارم ازت باخبر باشم

۷ آبان ۱۳۸۷ | ۹:۴۲ ق.ظ

Welcome back…

۸ آبان ۱۳۸۷ | ۵:۱۳ ق.ظ

سلام خانومی.
چطوری؟
خوش می گذره؟
خوبه که بازم می نویسی!
امیدوارم سالهای دیگه هم همینطور پربار باشه و پر از موفقیت

تولدت هم مبارک

سلام برسون
یا علی!!

۸ آبان ۱۳۸۷ | ۷:۰۵ ق.ظ
ساسان:

سلام
انتهای پستت نوشته بودی اگر توی خونه جدید اشکالی هست بنویسیدید. اومدم اشکالی رو یادآوری کنم که متوجه کامنتها شدم انگار همه افرادی که کامنت نوشتند آشنایی طولانی با تو دارند الا من!
احساس تنهایی که با خواندن مطالب گاه نچندان قابل درک افراد نزدیک و همشهری سعی در دوری ازش بود در یک کامنت دونی دوباره برگشت! شهری که هرچند کوچک در مقایسه با تهران ولی برای یک مهاجر حتی زمانی که هیچ وابستگی به زادگاهش ندارد بزرگ و وحش آفرین هست. بگذریم شاید همین فردا صبح در خیابان از کنارهم گذشتیم طوری که نه تو بدانی من همانم که مطالبت را می خوانم و نه من بدانم تو همانی که مینویسی! همانطور که از بارها محسن (عشق تو) را در خیابان دیدم ولی تازه بعد از آشنایی مجدد در این و جستجوی محسن در نت متوجه شدم که این مرد ایرانی است وقتی باهاش برخرد می کنی میتوانی به راحتی بگی ببخشید و نه هر لغت دیگری!
چقدر حرف زدم، این بلگ شما برروی فایرفکس درست نمایش داده نمی شود فکر می کنم از پوسته ای باشه که استفاده کردی

۸ آبان ۱۳۸۷ | ۸:۳۲ ق.ظ
نیروانا:

:*

۹ آبان ۱۳۸۷ | ۵:۱۳ ب.ظ
سارا:

این نوشته را بارها و بارها خواندم و دور شدنت را بارها و بارها در ذهنم ترسیم کردم و دیدارت را با ها و بارها آرزو کردم

۲۳ آذر ۱۳۸۷ | ۱۱:۴۳ ق.ظ
نوشتن دیدگاه

طراحی شده توسط پریا کشفی(قبل از ارسال نامه لطفن ستاره ها را از آدرس ایمیل حذف کنید)