هنوز رنگ آرزو
ارسال شده توسط پریا کشفی | در اندیشه ها, سپید, شعرهای من چهارشنبه ۱۳ خرداد ۱۳۸۸کودکی گذشت و آرزوها
یکی برآورده شد،
یکی از یاد رفت،
یکی رنگی نو گرفت
و یکی ماند،
یکی ماند مثل زخمی کهنه و بی التیام.
× × ×
کودکی رفت و آرزوها
پوست انداختند
رنگ باختند
پیله تنیدند و پروانه شدند
از خردسالی تا بزرگسالی،
در جریانی ملایم و همیشگی
رنگ در رنگ
ریز و درشت
گاه لبریز شوق و گاه غم آلوده
× × ×
ای آرزوی کهنه ی بی التیام!
که هرچه بزرگ تر شدم بیشتر قد کشیدی
که رنگ در رنگ بودی و بودی
گاه کوچک، گاه بزرگ
که پوست انداختی و بودی
که پیله تنیدی و پروانه نبودی و بودی
ای آرزوی کهنه ی بی التیام!
که نه سعی بودی و نه قسمت
هنوز بر بالابلند نخل هایی
و دست من کوتاه
دست ما کوتاه و خرما بر نخیل!!!! باز که غم یادت اومد؟!؟! عشق خیلی بیشتر از اینها باید حرف داشته باشه، نمی دونم ولی تو که آرزوهاتو عملی میکنی!
این رو جدی میگم ، دوست ندارم دیگه شعرای تو حتی یه ذره غم توش باشه!
خوب باشی
خوب این شعر اصلن عشقی نیست مینا جونم! چرا تشویش اذهان عمومی می کنی؟ غمگین هم. خوب شاید. بیشتر شبیه تسلیمه. چون همیشه آزروها شخصی نیستند و همیشه آرزوها چیزی نیستند که با سعی به دست بیان. اما هستند آرزوهایی که در جریان رشد بی ارزش می شوند ویا شکل عوض می کنند و به دست می آیند .در مورد من هم اونچه که می گی درسته. اون یه ضرب المثله اما اگر من می خواستم بهتر بنویسم باید می نوشتم من بر نخیلم و تو بر زمین ای آرزوی کهنه ی بی التیام! مثل یک خرمای نارس…
چقدر حرف دل نوشته هاتو می فهمم اونجا که بند سوم شروع می شه:ای آرزوی کهنه ی بی التیام! بی اندازه به دلم نشست آرزوهاتو نگه دار عزیزم بالاخره سربرمیارن و نجاتت می دن بی ارزو نمونی
“آرزوی کهنه بی التیام” هم چون “ذوق همه آرزوهای به مقصد رسیده” نشانی است از زنده بودن! من زنده ام که تک تک سلول هایم ذوق شادی حسرت غم اشک …. و همه ابعاد انسانی ام را با خود دارند!
شعر بسیار زیبایی بود پریا جان.