با تو خودم هستم |

می خواهم خودم باشم
خوراک RSS

بغض کردن آسان است

جمعه ۲ مرداد ۱۳۸۸

رودخانه های ده بالا امسال کم آب تر شده بود. خان بیشتر از قبل زور می گفت. خیلی ها که جوان تر بودند، ده را گذاشتند و به شهر پناه آوردند. ده خلوت تر می شد از جوان تر ها که بازوی قوی تر داشتند و خوش فکر تر بودند و پر امید تر. رود کم آب تر می شد و زمین تشنه تر. خان پر زور تر.

× ×‌ ×

چند روزی مانده به برداشت محصول، خان دستور داد همه ی گندم ها را بسوزانند. گندم های امسال را که به خاطر کم آبی پشت سر هم، کم پشت تر هم شده بودند. همه جا دود بود. خیلی ها اشک می ریختند. بعضی ها آشکارا و بعضی ها پشت پلک های غبارگرفته شان. غوغا بود. آرامش ده، هرچند هیچ گاه آرامشی از روی آسایش نبود، حالا بدل شده بود به غوغا. آدم ها چند دسته شدند. بعضی عزم شان جزم تر شد که بار سفر ببندند. بعضی ها سینه سپر کردند و فریاد زدند و به فردای خودشان فکر نکردند. بعضی ها سکوت کردند و بغض کردند. بعضی ها خواب بودند.

× × ×

جوان تر ها، چه آنها که شهری شده بودند، چه آنها که هنوز سرِ زمین ها عرق می ریختند، دور هم جمع شدند. همه پر از صدا. پر از فکر. پر از خشم. انگار انرژی همه صد برابر شده بود که حق شان را بگیرند. قرار ها گذاشتند و ساعت ها هم فکری کردند و قرار شد به جای غصه خوردن و اشک ریختن و بغض کردن، هر کس کاری دست بگیرد. مهم تر از همه زمین ها بود که نباید بایر می ماند. بذر دوباره می خواست و باران و انتظار.

×‌ ×‌ ×

آب ها که از آسیاب افتاد و غبار سم اسب خان که فرو نشست. ده دوباره آرام شد. آدم ها چند دسته شدند. بعضی ها برگشتند سرکارشان و همه چیز یادشان رفت. بعضی ها توی خانه ماندند و بغض کردند و جز اینکه فکر کنند این مهمترین کاری است که می شود کرد، کار دیگری نکردند. بعضی ها برگشتند شهر و  توی همهمه ی شهر گم شدند. بعضی ها برگشتند شهر اما یادشان ماند که باید برای ده آذوقه بفرستند. بعضی ها هنوز سرگردان مانده بودند و روی تیغ تیز امید و نا امیدی نوسان می کردند. بعضی ها بیل دست گرفتند و راهی شدند سمت زمین ها- امیدوار. هنوز بیل های زیادی روی زمین مانده بود اما…

۷ دیدگاه »

خیلی‌ زیباست. تصاویری زنده، روایتی روان و ساده، که حداقل من رو وادار به تفکر می‌‌کنه که ببینم چندبار در زندگی‌ بیل رو رو زمین جا گذشتم و رفتم. عشقم! واقعاً غبطه میخورم به این توانایی تو در نوشتن. و سرمستم از این که همراه من هستی‌.

۲ مرداد ۱۳۸۸ | ۵:۵۳ ب.ظ
hamed:

سلام دکتر پری،

یکنواختی ناگواری در نوشتار و لحن ام موج می زد. نه این که الزاما خود هم یکنواخت بوده باشم. فاصله زیادی گرفته بودم از نوشتارم. فاصله ای عمیق که دیگر پر نمی شود. فاصله ای آن چنان که دیگر به آی لار باز نخواهم گشت. به جستجوی طرح دیگری هستم. راستش را اگر بخواهی، و نخندی به من، به جستجوی چیزی هستم که بازگشت نیست، که بازگشت تنها آشتی با گذشته است، بلکه پرتابی است، پرتابی به جلو.
از عارف مسلکی ریاکارانه که واژه ها بر تن ام می کشند، و یا عاشق پیشگی واژه ها، که به قدر عاشق های دل ام بزرگ نیست، و رفاقت پیشگی که هرگز به پهلوی خود راستین ام نمی رسد، خسته بودم. خسته بودم و در بازگشت از وطن، بازگشت بهاری، قول داده بودم که تجربه تازه ای باشم. و خوشحال ام که هستم.

دوری ام از واژه ها، به همه جا سرایت کرده است. به دقتر یادداشت های شخصی، به بلاگ، به کامنت، و حتی به کارهای علمی. باز تعریف و باز شناسی این حامد زمان بر است و به خلوت نیازمند.

۲ مرداد ۱۳۸۸ | ۷:۵۱ ب.ظ
hamed:

این جا بهار و تابستان، فقط باران بارید. چیزی از تابستان نفهمیده ام هنوز. اما بسیار خوب است این روزها. در این ۳ ماه، به اندازه تمام قبل، یاد گرفته ام. زبان جدید. درس های جدید. آزمایشگاهی جدید. کتاب های جدید. و فعالیت های اضافی.

نوشتم که بگویم کم حرف ام به شدت، اما به هیچ وجه آرام نیستم. بسیار پرشور و فعال شده ام. بر خمودی های زمستانی چیره شده ام. و راه یافته ام به درونی ترین لایه های خودم… خلسه های عمیق که رنگ تعمق و تفکر ندارند، یکسر خیال و رویا هستند و من هر بار که خیال می کنم، بزرگ حادثه ای در شرف وقوع قرار می گیرد…

من بسیار نیرومندم، و این روزها، حسی به این سان بزرگ، در برم گرفته است. باز باور کرده ام که چه اندازه بزرگ است انسان…

۲ مرداد ۱۳۸۸ | ۷:۵۱ ب.ظ
hamed:

تابستان مونترال با این جشنواره ها و فستیوال های ارزان و بی انتهایش، بسیار قشنگ است پری. هیچ وقت فکر نمی کردم شهری که در خیال می دیدمش، این سان به واقعیت نزدیک شود. درست است که کانادایی ها، مزخرف ترین انسان هایی هستند که دیده ام، اما فرهنگ چند ملیتی این جا، داشتن دوستانی از کره، برزیل، لهستان، مکزیک، فرانسه، بسیار خوب است. حرف زدن با این انسان هایی که نه در رسانه ها دیده می شوند، نه در کتاب ها حضور فعال دارند… من رفته ام به سرزمین مارکز ها… به سرزمین اتاق های گاز.. اردوگاه های کار اجباری… من رفته ام به دیار فوتبال… من این جا بار دیگر جان گرفته ام… حسی شبیه نخستین بارهایی که با جمع بچه های بلاگی دیدار میکردم.. شاعر را از نزدیک می دیدم. دست می کشیدم که ابعادش را کشف کنم… حالا باز دست می کشم. مثل میکل آنژ وقتی روی داودش دست می کشید…

من خسته ام، از نامردمی هایی که در وطن می بینم، این ها از سر دل خوشی و بی عاری ام نیست. اما باور کن حتی ایرانی ها هم برای نخسین بار، غروری جاودان در دل ام انگیخته اند. خوشحالم که فردا برای فرزندان ام، از گریختن و کوچ کردن صرف حرف نخواهم زد. نخواهم گفت رفتم، جون نتوانستم. خواهم گفت رفتم که بیشتر و بیشتر بتوانم…

یاد گرفته ام… دارم یاد میگیرم دکتر پری…
اصلا چرا می نویسم شان… شاید چون فکر می کنم می فهمی… یا در ذهن ات شبیه سازی می کنی ….

وقتی بر دوچرخه سوار می شوم، لذت همه لحظه هاش، برای ام، یادآور کودکی ها، و رکاب زدن کوه های تهران است… وقتی باد از روی تن ام رد می شود… من زلال می شوم… درست است که نمی دانم دکتری می خوانم، یا مهندسی، یا زندکی، یا ادبیات، یا شاعری… اما شالوده های حامدی جدید در حال شکل گرفتن است… شاید این حامد، همین گونه به یکنواختی واژه ها محدود باشد بیانش، اما در عمل، زندگی دیگر گونه ای دارد… آن قدر که به تعبیر تو، وقتی برای باز گفتن نمی ماند… یا به تعبیر ظریف تر عطار، آن را که خبر شد، خبری باز نیامد….

۲ مرداد ۱۳۸۸ | ۸:۰۰ ب.ظ
hamed:

فهمیده ام، که هر جای دنیا باشم، هنووز آن قدر چیز هست که یاد بگیرم… آن قدر چیز هست که ببینم…یاد گرفته ام خوبی ها را ببینم پری….

من عادت کرده بودم، خوبی را آرمانشهری بدانم که رسیدن به آن سخت است… و همه در آزمون آرمان شهر من رفوزه می شدند. حتی گاهی خودم….

بعد دیدم که برداشت نادرستی دارم…. من به جستجوی آرمان شهر هستم. آرمان شهری که شناخته شده نیست. من با محدودیت ها آشنا شدم و اخت شدم. فهمیدم که با یک کانادایی به زحمت می شود شبی را خوش گذراند… اما می شود هم چنان دوست ماند…. می شود خوب خندید… می شود در یک سینما، با هم، با آدم هایی که نمی بینی شان، بر کمدی های جدید ووی آلن خندید….
یاد گرفته ام آدم های آرمان شهرهای خیالی من هرگز نخواهند به دنیا آمدن! من باید با محدودیت همین آدمی که هستم، و آدمیانی که دیگران هستند، بر سد ها پیروز شوم…

کنسرت است و فستیوال و …. در شهر قدم می زنم…. باد و باران، هر شب می زنند. گاه در عصر یکشنبه، غمی شرقی به بار می آورند، وگاه در جمعه شبی زیبا، به خنده و لطیفه و خوش گذرانی….

باران می زند، و با باران دوستی می کنم…. فکر کنم با برف امسال هم مهربان تر باشم…
و دنیای بزرگ و کوچکی است…

و می دانی… وقتی فکر دیداری، در جایی، در آب و هوایی متفاوت را خیال می کنم، پرواز می کنم پری… این بار حتما به اروپای شما سفر خواهم کرد در مسیرم به ایران….

۲ مرداد ۱۳۸۸ | ۸:۰۵ ب.ظ
زهرا باقري شاد:

دلم برای این نوشته ها تنگ شده بود…
پریا!خیلی دلم می خواد کاخ پادشاه سوئد رو ببینم. می دونی چی ازش توی ذهنمه؟ اگه گفتی؟ اگه گفتی؟
امیدوارم بتونیم با هم بریم دیدن این چیزهای خوب.

۳ مرداد ۱۳۸۸ | ۶:۴۰ ق.ظ

سلام با مرام!!!!!!!
مگه سوئد پادشاه داره؟؟
من فکر می کردم جمهوری اسلامیه اونجا!!!

۳ مرداد ۱۳۸۸ | ۸:۵۰ ب.ظ
نوشتن دیدگاه

طراحی شده توسط پریا کشفی(قبل از ارسال نامه لطفن ستاره ها را از آدرس ایمیل حذف کنید)