استخر
ارسال شده توسط پریا کشفی | در داستان, محترم خانم سه شنبه ۳۱ شهریور ۱۳۸۸محترم خانم تا به حال استخر نرفته بود. اصلن از تصور اینکه جلوی یک مشت زن و دختر دیگر لخت شود، احساس گناه می کرد. برای همین بود که وقتی سوری بهش گفت بیا بریم استخر، سرخ و سفید شد. گیرم خجالت هم نمی کشید. تا حرف استخر پیش آمد، یاد شکمش افتاد که با شش تا زایمان کم کم حسابی از ریخت افتاده بود.
بعد تصویر یک حوض آب آمد جلوی چشمش، بزرگ بزرگ، آبش از تمیزی برق می زد. توش از جلبک و جانور هم خبری نبود. یعنی هیچ شباهتی به حوض خانه ی آغا جون خدابیامرز که بچگیها توش شنا می کرد، نداشت. ده پونزده تا از اون خانم های خوشپوشِ خوشبو با پستون بندهای رنگ وارنگ و شورت های نو و تنگشون دور و بر استخر غمزه می کردند.
ناخوداگاه سرش را آورد پایین و تصویر شورت نخی رنگ و رو رفته ی کهنه اش زیر دامن گلدار بنفش، آمد جلوی چشمش. توی جایش تکانی خورد و رفت دوباره چایی بریزد.
گاهی وقتها برای یه تغییر تازه یکم دیر شده ادم از خیرش میگذره دیگه.
آخی…ما چندین روز قبل به روز بودیم، تشریف بیاورید بانو…
کپ کردم … !
نمی دونم چرا …
ولی قفل کرد مخم بعد خوندنش …
خودت خوبی پریا ؟
به یکباره نگاهش به تخته شیرجه و عمق زیادو زلال آب و شیرجه رفتن در آّب و غوطه ورشدن در پاک ترین مایه حیات را همراه با شنای پروانه وار تجسم کرددر ذهن خود ناگاه به تلنگری خورد که ای بابا اصلا شنا بلد نیست ….. و غرق شد در افکار خود
سلام پریا! خدا بگم چکارت کنه؟! آخه این چه داستانیه می نویسی… هیچی نداره ولی آدم می سوزه….یعنی از درون آدم رو می سوزونه…. آخی…همه چیزمان به همه چیزمان می آید.حکایت جامعه ماست. دستت درست
سلااااام. من از سفر میااااااام!!! امدم سری بزنم و زودی برم. جاتون تبریز تو سالن دانشگاه خیلی خالی بود.سلام برسون به آقا محسن
فعلا
یاد تصویر سازی کوندرا افتادم، در ابتدای کتاب جاودانگی. وقتی که با تکان دست پیر زنی ۶۰ ساله، اگنس خلق می شود….
به تصویر کشیدن بعضی از موقعیتها بسیار سخته. حتی همون لحظه که برای خود آدم اتفاق میفته کاملا بی تصویر و در عین حال نمایانه. این رو هم که بشه به تصویر اون موقعیتها نمایان گفت فقط بخاطر اثراتی هست که ممکنه همون لحظه یا بعد بصورت عذاب، غم، شادی یا هر چیزی که بشه اسمش رو اثر گذاشت ظاهر بشه. گاهی میخوایم اونارو در آغوش بگیریم یا سریع از اونا فرار کنیم که البته در هر دو صورت موفق نمی شیم چون در واقع چیزی وجود نداره که بخوایم اونو نگه داریم یا ازش فرار کنیم. می تونستم بجای گفتن این حرفها هم فقط بگم که: کار سختی کردی.