عصای پیری
ارسال شده توسط پریا کشفی | در داستان, زن بودن شنبه ۲۵ مهر ۱۳۸۸زن بچه نمی خواست. مرد هم. اصلن همان روزهای اول آشنایی شان حرف زده بودند در موردش. و بعدترها که رابطه شان جدی تر شد قرار گذاشته بودند که حالا حالا ها به این موضوع فکر نکنند. زن بچه دوست داشت اما بچه نمی خواست. وقتی توی مغازه ها ی لباس فروشی لباس های بندانگشتی نوزادها را می دید دلش غنج می رفت. می خندید. رها. زن بچه دوست داشت اما حوصله ی بچه داری نداشت. وقتی توی اتوبوس نشسته بود و ونگ ونگ بچه ای می آمد دلش می خواست بچه را از مادرش بگیرد و پرت کند بیرون. همیشه هم اینطور نبود البته. بعضی وقت ها دلش به حال مادر بچه می سوخت. بعضی وقت ها هم برای بچه.
زن سعی می کرد هرچه فکر مربوط به بچه هست را از ذهنش بیرون کند. برای همین گهگاهی که با مرد حرفش پیش می آمد بحث را عوض می کرد و یا آشکارا به مرد می گفت که بیا در موردش حرف نزنیم. حتی موقع شوخی هایشان سر اسپرم های مرد که ممکن بود بلایی سرشان بیاورند، وقتی توی رختخواب از سر و کول هم بالا می رفتند و بالش به هم پرت می گردند. یا وقت هایی که بعد از ماجرا مرد می رفت دوش بگیرد و زن با شیطنت می پرید توی حمام و می گفت:بهشون شانس دوباره میدی؟ یا وقت هایی که پریود زن عقب می افتاد و با اینکه همیشه محتاط بودند و جلوگیری می کردند، دلشان یعنی دل زن هزار راه می رفت. یا وقت هایی که پریود می شد و به مرد زنگ می زد و زیرزیرکی می خندید و می گفت: بیچاره ها همشون مُردن!
هر بار که پدر زن میدیدش یا می آمد خانه شان مهمانی به شوخی می گفت: پس نوه ی من کو؟ یا بعضی وقت ها که پدر از آرزوهایش می گفت یک سر همیشگی اش تصویر دلنشینی بود از خودش دست در دست نوه اش توی خیابان. زن می خندید به این حرف ها. بعضی وقت ها هم قیافه جدی می گرفت به خودش و رو می کرد به پدر که: ما قرار نیست بچه دار بشیم. برو یه فکر دیگه کن برای خودت. و برق چشم های پدر را می دید که آرام آرام خاموش می شد همزمان که کلمه ها ته نشین می شدند توی اتاق.
پدرِ مرد بچه دوست داشت. زیاد. هربار با هم خرید می رفتند، هر بچه ای می دید توی خیابان برایش دست تکان می داد. مادر مرد هم همینطور. نیازی به توضیح یا حرف نبود اصلن، می شد از چشم هایشان که خیره می ماند روی بچه های رهگذر و یا از شوق صدایشان وقتی خاطره تعریف می کردند از بچه های فامیل، فهمید که نوه دوست دارند. یکی دوبار هم پیش آمده بود که حرفش را وسط بکشند که بجنبید دیگه.
هیچ کس زن را نمی فهمید حتی مرد. زن بعضی وقت ها می ترسید. فکر می کرد افتاده توی یک بازی که اگر انتخابش را نکند بعدها ممکن است پشیمان شود. اما ته دلش اصلن آمادگی مادر شدن نداشت. دیر ازدواج کرده بودند. سال های دوستی و عشق و عاشقی شان طولانی شده بود و فرصت زیر یک سقف رفتن دیر پیش آمده بود. سن زن لب مرز بود. دکتر بهشان گفته بود که اگر تصمیم شان را نگیرند ممکن است زن شانسش را از دست بدهد.
اما زن هنوز نمی دانست که می تواند مادر خوبی باشد یا نه. اصلن می خواهد که مادر باشد یا نه. به کارش فکر می کرد. به لحظه های نابی که با مرد داشتند. به تنهاییشان توی خانه که برعکس تصور خیلی ها پر بود از حرف پر بود از عشق. به خانه شان فکر می کرد. به اینکه آنقدر آن روزها مطمئن بودند که خودشان دوتا می مانند با هم که انتخابشان این خانه بود که فقط یک اتاق داشت. به این فکر می کرد که اگر بچه بیاید کارش را باید می گذاشت برای مدتی بعدش هم اصلن چه معلوم که دوباره بتواند کار پیدا کند. به خانه شان فکر می کرد و خاطره هایشان توی این خانه که باید می گذاشتند و می رفتند جایی بزرگتر. به دوستانش فکر می کرد. به اینکه حتی حالا هم که فقط خودشان دوتا بودند، وقت زیادی نمی ماند برای گشت و گذار و کوه مثل همیشه. وقت نمی ماند برای دور هم جمع شدن. وقت نمی ماند برای نمایشگاه کتاب رفتن. چه رسد به اینکه بچه هم بیاید.
اصلن همه اینها بهانه بود. دلش نمی خواست کسی بیاید توی زندگی شان که مرد دوستش داشته باشد. فکر می کرد حسودی می کند به آن بچه اگر بیاید. بعد از خودش می ترسید. یعنی می تواند مادر خوبی باشد؟ به همان فداکاری مادرش. می تواند مثل او از همه ی آرامشش و همه علایقش بگذرد برای بچه؟ نه. هیچ وقت دلش نمی خواست مثل مادرش باشد. دلش نمی خواست از خودش بگذرد. نمی خواست دیگر حتی وقت نداشته باشد که برود ساعت ها قدم بزند توی بازار. یا دلش نمی خواست که آنقدر سرش شلوغ باشد که به پیشرفت در کارش فکر نکند و راضی شود به همانی که هست. و دلش نمی خواست با حقوقش به جای لباس شب و بدلیجات و رنگ مو، برای بچه اسباب بازی بخرد.
زن فکر می کرد گیر افتاده. باید انتخابش را می کرد. توی زندگی اش هیچ چیز کم نداشت. زندگی اش با مرد کامل بود. یکبار پدر مرد به آنها گفته بود: باشه. اگر تا آخرش اینطوری بمونین باشه. دل زن لرزیده بود. زن فکر می کرد به پیری شان. به مرد که موهایش سفید می شد . به خودش که صورتش چین بر میداشت. به تنهایی دوتاییشان با هم. چه بچه داشته باشند و چه نه. خودشان را میدید تنها که توی خانه می ماندند و تنها خرید می رفتند و اصلن فکر نکرده بود که عصای پیری می خواهد.