با تو خودم هستم |

می خواهم خودم باشم
خوراک RSS

مرز تازه دوستی ها

شنبه ۱۱ آبان ۱۳۸۷

تازگی ها تصمیم گرفته ایم رابطه هایمان را گسترده تر کنیم. از آمدن من به سوئد یک سال گذشته و عشق ام سه سالی اینجا بوده است. وقتش رسیده که پا از حوزه دوستان ایرانی فراتر بگذاریم و دوستی های تازه تری را -از همه رنگ- تجربه کنیم. گمان می کنم معاشرت با آدم هایی از کشورهای دیگر درس بزرگی می تواند باشد و تجربه ای ناب.

این تصمیم توی ذهن ام مدام چرخ می زند. همین شد که وقتی توی کلاس سوئدی یک دختر و پسر فرانسوی دیدم،  حواسم بود که مثل ترم اول همه چیز را هی عقب نیاندازم که ترم تمام شود و من از هیچ کس خبری نداشته باشم دیگر. زیاد نیاز به تلاش نبود ولی. چون جلسه دوم ماریان آمد و کنار من و فرانسوا که او هم فرانسوی است- اسمش فریاد می زند!- نشست و خیلی هم عادی و راحت سر صحبت را باز کرد. هرچند فرصتی برای رد و بدل کردن شماره و میل نبود. استاد این کلاس به دلم ننشسته بود. بعد از تجربه ی معلم های کلاس فرانسه ایران و معلم اول سوئدی و بدتر از آن خواندن مقاله های جورواجور از روش های جدید تدریس توی کلاس teaching دانشگاه، حق هم داشتم که یک معلم پیر سوئدی که مدام سر کلاس انگلیسی دست و پا شکسته حرف میزند به دلم ننشیند. تماس گرفتم با مدیریت موسسه و خواستم که کلاسم را عوض کنند هرچند به خاطر جو کلاس و دوست های خوبی که می توانستم پیدا کنم دو به شک بودم که این کار درست است یا نه… این حرف ها را توی کافه به عشق ام گفتم. دو شب پیش بود. برمی گشتیم خانه که توی ایستگاه کسی با دست به من زد و شنیدم که گفت ça va ? . بهتر از این نمی شد! ماریان بود! گفتم قرار است کلاس ام را عوض کنم و شماره تلفن و ایمیلش را گرفتم و گفتم قرار میگذاریم برای کافه رفتن.

باز هم این فکر توی ذهن ام بود. مرز تازه ی دوستی ها… دیروز سوار اتوبوس که شدم همکلاسی دوره اول کلاس سوئدی مان را دیدم. اسمش هم یادم نبود. مرا ندیده بود. نشستم جلوش و در یک لحظه فکر کردم که حرف بزنم یا نه؟ یادم افتاد به مرز تازه ی دوستی ها و برگشتم عقب و گفتم ça va ? چون می خواستم دو ایستگاه بعد پیاده شوم فرصت نشد ایمیل رد و بدل کنیم. اما گفت من ای میل شما را دارم میل می زنم برویم کافه. امروز عشق ام ایمیل اش را گرفت! به عشق ام می گویم این یعنی The secret. من اگر این فکر توی ذهن ام نبود نه با ماریان آشنایی ام آغاز می شد نا با ژانتین توی اتوبوس حرف می زدم.

۱۱ دیدگاه »

ای بابا پس بالاخره جایی نرفتید

۱۱ آبان ۱۳۸۷ | ۸:۱۴ ب.ظ

saaaaaaaaaaaaaalaaaaaaaam
khone no mobarakkkkkk
kheili vaght bod behet sar nazade bodam
kheili khobe ke mitonam inja bebinamet
booooooooooooooooooosss
byyyyyyyyyyyyyyyyyyyyyy

۱۲ آبان ۱۳۸۷ | ۱۰:۳۹ ق.ظ

دوستی های تازه، من هم چشم ام این جا همیشه می گردد به سوی این جماعت هزار رنگ شرق تا غربی که جمع شده اند در این شهر کوچک و بزرگ… نمی دانم چگونه است پریا، اما این جا دلم برای خیلی از دوستی ها تنگ شده است و خیلی از دوستی ها را هم از یاد برده ام… فهمیده ام که بعضی دوستی هایم که ریشه در گذشته دارند تکرار ناشدنی هستند و بعضی دیگر چه اندازه ابلهانه و سست بوده اند و خود غافل بوده ام از آن ها… آری.. این جا پر از کافه هایی است که کسی نیست که بشود با آن ها رفت… مردمان خوبی دارد که خب هرچه باشد برای امریکای شمالی هستند. ادم های هدفون در گوش و کتاب در دست و سیگار بر لب… ادم هایی که کمتر سر بالا می کنند از انزوای خویش… با خلق مشرقی ما که با هر سلام، گونه ای سبک از دوستی شکل می گیرد، دوستی شان فرق دارد. و من همیشه به این فرق ها نگاه می کنم… آیا مرا راهی بر این انسان های مدرن خواهد بود؟؟؟

۱۲ آبان ۱۳۸۷ | ۶:۰۵ ب.ظ

خنده دار است پریا، اما از این که این قدر سریع خیلی از عادت های زندگی ام در دو ماه تغییر کرده است تعجب می کنم… دیگر اس ام اس به کسی نمی فرستم، مدت هاست جز در فروشگاه ها و رستوران ها تلویزیون ندیده ام (در خانه اصلا تلویزیون ندارم)الان ۵۰ روز می شود سوار اتومبیل نشده ام… و به جایش کلی نامه نوشته ام با دست، کلی کتاب خوانده ام( دو سه جلد!!!! حوصله نمی کنم) و آهنگ های کمی را بارها و بارها گوش داده ام… زیاد پیاده رفته راه رفته ام، شنا رفته ام، رستوران های کوچک و غذاهای گونه گون را کشف کرده ام و چشمم به جستجوی برخی زاویه های پنهانی از زندگی مردمان گشته است که پیشتر تنها در لابلای فیلم ها و کتاب ها خوانده بودم… بر خلاف تصورم، این جا، زندگی سیالی دیدم، که نه بی بند و باری تصویر شده را داشت، نه بدلباسی ایرانی ها را داشت، نه تکنولوژی زدگی توی فیلم ها را داشت… این جا زندگی خیلی جریان نرمی دارد… و این روزها و بعد از این ، تنها هواست که اندککی ناملایم است با طبع من… سینما های این جا را دوست دارم وقتی یک سالن سینما با تو می خندند … و چقدر خوب است که هیچ چشمی در فروشگاهی تعقیب ات نمی کند… خلوت ت را به هم نمی زند… سرزندگی ستودنی این شهر، جذاب است برای ام… و من به دوستانی می اندیشم که گذر زمان از من دورشان کرده است و دوستانی که گذر زمان بر مسیر زندگی ام خواهد گذاشت… و برای تو، پریای عزیز، بسیار خوشحالم… خوشحالم که این سان یافته ای گوشه ای از آن جه ذات جذاب ات به دنبال آن بوده است… و من چشم انتظار دیدن جستجوگری های بیشتر و بیشتر تو در سرزمینی میان این جا و میهن نشسته ام… و همیشه دیگرگونه به تو و نوشته هایت چشم دوخته ام … خوشی مهمان شما و همسر گرامی تان باشد…

۱۲ آبان ۱۳۸۷ | ۶:۱۵ ب.ظ

سلام پریای عزیزم
راستش من در جریان نوشته های قبلیت اصلا نیستم ولی خوب تا همین جا هم که متوجه شدم برات آرزوی روزهایی بهتر این رو دارم

امیدوارم سلامت و سربلند باشی
امیدوارم شعر برگرده

۱۴ آبان ۱۳۸۷ | ۸:۵۷ ق.ظ

سلام…خوبین؟…خوش می گذره؟…با اینکه گذشته اما تولدت مبارک…من و محسنم همین خیالو داریم… همدیگه رو از طرف ما ببوسین.

۱۴ آبان ۱۳۸۷ | ۳:۱۲ ب.ظ

من آخرشم نوفهمیدم این وبت چشه که کامنتم نمیاد…اگه تاییدیه…یه کامنتمو پاک کن…بووووووووووووووس.

۱۴ آبان ۱۳۸۷ | ۳:۱۳ ب.ظ

سلام خانم پریا. مدت هاست که نوشته ها و شعرهای شما رو می خونم و از وقت از این جا رفتی مدام نوشته هاتو دنبال می کنم. خیلی برام جذابه. کاش از اتفاقاتی که برات می افتاد و صحنه هایی رو که می دیدی، عکس می گرفتی و می گذاشتی تو وبت. ممنونم. همیشه خوش باشی

۱۵ آبان ۱۳۸۷ | ۸:۱۳ ق.ظ

سلام خانومی.
خوبی؟

تولدت مبارک.

خواستم بگم قالبت این مشکل رو داره که منوی سمت چپ بالای یادداشت هات دیده میشه.
این احتمالا از عریض بودن بیش از اندازه ی بخش یادداشت هات یا منو هست.

زنده باشی.
یا علی!!

۱۵ آبان ۱۳۸۷ | ۹:۳۴ ق.ظ

سلام پریای عزیزم! اول معذرت که دیر اومدم به خونه جدیدت/ جریان مداوم و مستمر کار کمتر بهم مجال داد که بیام نت (مسنجرمو بعد از یه هفته الان باز کردم) دوم تولدت مبارک آخ که چقد کیک پرنسس خوشگل بوده رنگش رنگ خونه ما بود و اون گل مینیاتوری که روش کشیده بود خوب شبیه یه پرنسس هم هست البته از دیدن بک گراند کیک که خودت باشی هم غافل نبودن خیلی اون بلوز قرمزت خوشگله من از این شکل آستینا خوشم میاد/ دست محسن هم درد نکنه جای خوبی رو بهت هدیه داده انگار فضای بازتری داری و اون کبوتراااااااااااااااااااا/ سال های بعد حتما توی مراسم هالووین شرکت کن به نظرم بازی خیلی هیجان انگیزی باید باشه/ با مرز تازه دوستی هاتون خیلی خیلی موافقم این عالیه حتما دنبالشو بگیر و برای باز کردن سر حرف توی اتوبوس دل دل نکن/ دیگه اینکه هوا اینجا سرد شده و اون شال و کلاها رو آوردن حتما برات می گیرم و به دستت می رسونم/ فعلا باااای

۱۶ آبان ۱۳۸۷ | ۱۲:۱۶ ب.ظ

سلام خیلی دوست داشتم از روشهای تدریسی که در کلاسها دیدین بنویسین
من معمولا میام اینجا و از نوشته هات لذت میبرم . شاید یه خواننده ارواحی از قدیم باشم :) وقتی که پرشین بلاگ بودین و یه مدت وبلاگتون گم کرده بودم

خوشحالم بعد مدتی پیداش کردم

۲۴ شهریور ۱۳۸۸ | ۱۱:۳۰ ب.ظ
نوشتن دیدگاه

طراحی شده توسط پریا کشفی(قبل از ارسال نامه لطفن ستاره ها را از آدرس ایمیل حذف کنید)