زنی که بود- زنی که هستم
ارسال شده توسط پریا کشفی | در زن بودن, سپید, شعرهای من پنج شنبه ۱۹ شهریور ۱۳۸۸چه در دلت می گذرد ای باد گریزان
که طعم بوسه ات گیلاس ها را آشفته کرده و می گذری
می گذری از مجنون که گیسوانت را به رخ می کشی
و انعکاس نگاهت تیشه ها به ریشه ی فرهادها زده است
می گذری که سرزمین مادری ات
جز تنگ آغوشی نبود که نفس می برید از تو
و بال های کوچکت به بی مهری پهناور آسمان را کنایه میزد
می گذری که ندایت
طعنه ی تلخی است به سفره های گشوده به ریا
و عقدت را به عقده ها نمی شود که ببندند
* * *
مرا با خود ببر
از جدال های ناسرانجام و نخ های به گره افتاده ی حقیقت
مرا ببر از هیاهو ها به سکون
مرا ببر از خشم ها به مهر
مرا ببر از تیرگی ها به سبزی خزر
و بکارتم را بسپار به جنگل ها ی بکر شمال
* * *
رها تر از بادهای گریزان
در آغوش کدام سرزمین
لب به سخن باز می کنی بی وحشت از خون و خشم
مرا با خود ببر که در زهدان تو نطفه ببندم
از پشت مردی که که مشت کرده به شب
مرا با خود ببر که از تو زاده شوم
که فردا روشن است و می بینم
خوندمت…
سلام بااین شعر وزیدم فرو رفتم ووو امیدوار شدم. پاینده باشید و خوشبخت
عزیزم چطوری؟ فردا روشن است و اینکه تو می بینی خیلی خوبه/به بازی دعوتت کردم بیا معطلش نکن فکر کنم به دوتا بازی دعوت شدی ۱۰ چیزی که دوست داری ۱۰ کسی که تأثیرگذار بودن
مرا با خود ببر
از جدال های ناسرانجام و نخ های به گره افتاده ی حقیقت
مرا ببر از هیاهو ها به سکون
مرا ببر از خشم ها به مهر
مرا ببر از تیرگی ها به سبزی خزر
و بکارتم را بسپار به جنگل ها ی بکر شمال . . .
زیبا بود و پرمعنی . . .
تمام سعیمو میکنم که منم فردا رو روشن ببینم