با تو خودم هستم |

می خواهم خودم باشم
خوراک RSS

زنی که بود- زنی که هستم

پنج شنبه ۱۹ شهریور ۱۳۸۸

چه در دلت می گذرد ای باد گریزان

که طعم بوسه ات گیلاس ها را آشفته کرده و می گذری

می گذری از مجنون که گیسوانت را به رخ می کشی

و انعکاس نگاهت تیشه ها به ریشه ی فرهادها زده است

می گذری که سرزمین مادری ات

جز تنگ آغوشی نبود که نفس می برید از تو

و بال های کوچکت به بی مهری پهناور آسمان را کنایه میزد

می گذری که ندایت

طعنه ی تلخی است به سفره های گشوده به ریا

و عقدت را به عقده ها نمی شود که ببندند

* *‌ *

مرا با خود ببر

از جدال های ناسرانجام و نخ های به گره افتاده ی حقیقت

مرا ببر از هیاهو ها به سکون

مرا ببر از خشم ها به مهر

مرا ببر از تیرگی ها به سبزی خزر

و بکارتم را بسپار به جنگل ها ی بکر شمال

* *‌‌ *‌

رها تر از بادهای گریزان

در آغوش کدام سرزمین

لب به سخن باز می کنی بی وحشت از خون و خشم

مرا با خود ببر که در زهدان تو نطفه ببندم

از پشت مردی که که مشت کرده به شب

مرا با خود ببر که از تو زاده شوم

که فردا روشن است و می بینم

۵ دیدگاه »

فرهاد:

خوندمت…

۱۹ شهریور ۱۳۸۸ | ۴:۵۶ ب.ظ

سلام بااین شعر وزیدم فرو رفتم ووو امیدوار شدم. پاینده باشید و خوشبخت

۲۰ شهریور ۱۳۸۸ | ۱۲:۱۷ ب.ظ

عزیزم چطوری؟ فردا روشن است و اینکه تو می بینی خیلی خوبه/به بازی دعوتت کردم بیا معطلش نکن فکر کنم به دوتا بازی دعوت شدی ۱۰ چیزی که دوست داری ۱۰ کسی که تأثیرگذار بودن

۲۰ شهریور ۱۳۸۸ | ۱:۵۶ ب.ظ

مرا با خود ببر

از جدال های ناسرانجام و نخ های به گره افتاده ی حقیقت

مرا ببر از هیاهو ها به سکون

مرا ببر از خشم ها به مهر

مرا ببر از تیرگی ها به سبزی خزر

و بکارتم را بسپار به جنگل ها ی بکر شمال . . .

زیبا بود و پرمعنی . . .

۲۱ شهریور ۱۳۸۸ | ۱۲:۲۸ ق.ظ
رعنا:

تمام سعیمو میکنم که منم فردا رو روشن ببینم

۲۲ شهریور ۱۳۸۸ | ۱۰:۵۵ ق.ظ
نوشتن دیدگاه

طراحی شده توسط پریا کشفی(قبل از ارسال نامه لطفن ستاره ها را از آدرس ایمیل حذف کنید)