با تو خودم هستم |

می خواهم خودم باشم
خوراک RSS

زندگی، مدرسه ی آدم ها

یکشنبه ۱۹ مهر ۱۳۸۸

بعضی آدم ها هیچ وقت بزرگ نمی شوند. هیچ وقت رشد نمی کنند. هرچقدر هم سرشان توی کتاب های مختلف باشد. هرچقدر هم سال به سال به تجربه شان افزوده شود. تجربه هایی که هیچ گاه درسی از آن ها گرفته نمی شود.

بعضی‌ آدم ها همیشه مثل یک کودک دبستانی می مانند،‌یا یک نوجوان سرکش دوران راهنمایی یا جوان نا پخته ی دبیرستانی و سال های اول دانشگاه، هرچند سال ها می گذرد و آنها مدرک ها به مدرکشان می افزایند، بی آنکه حتی یک نمره ی قبولی از معلم زندگی بگیرند. این آدم ها همیشه مردودند.

۱۰ دیدگاه »

کرگدن:

عاااالی بود پریا …
عاشق اینجور نگاه ها و اینجور نوشته هام …
خوبی خودت ؟
خوبه خودش ؟!

۱۹ مهر ۱۳۸۸ | ۸:۲۲ ب.ظ

کاملا با حرفت موافقم
به منم سر بزن

۲۰ مهر ۱۳۸۸ | ۱۰:۲۱ ب.ظ
رعنا:

خشن بود یا تلخ؟
زندگی هر روز یه بازی سر آدم در میاره
چه خبر شما دارین میرین تو فصل سرما؟

۲۱ مهر ۱۳۸۸ | ۶:۱۱ ق.ظ

سلام. خوب اید…بلوغ فکری و بلوغ جنسی به گمانم منظورتان باشد حتمن…که برخی تا سن پیری کودکی را با خود میکشند مثل سیگار یا پاچه ی شلوار!!همیشه صمیمی مینویسی مثل خودت نه می نویسی!!!با شعری تازه نو شدم انگار…

۲۱ مهر ۱۳۸۸ | ۱۰:۵۳ ب.ظ
hamed:

خوب که نگاه می کنم می بینم که پاراگراف اول دقیقا خود من هستم. یعنی فکر می کنم همه ی حس نوشته را می گیرم. می دانی. من هم خیلی خوانده ام. علمی و غیر علمی. سرم هم حسابی به تجربه کردن گرم بوده است. اما حالا در بیست و هفت سالگی اگر کنار کسی بنشینم که من را نشناسد در من هیچ نشانی از جایگاهی که دارم و گمانم باید داشته باشم نمی یابد. من اصلا آدمی هستم که نمی شود تجسم اش کرد. فکر می کنم یاد نگرفتن درس از درسی باشد که آموخته ام. از تجربه ای که کرده ام.

بعد فکر می کنم. و یادم می آید که من این گونه فکر کرده ام. من خوانده ام. اما در نوشته ها بیشتر از آن که چیزی برای آموختن باشد، چیزهایی یافته ام که به کار من نمی ایند. بیشتر از آن که تجربه ها را مفید بدانم، بی مصرف و بیهوده یافته امشان.

من همان کودک نخستین روز مدرسه ام. همان پسر نخستین روز بلوغ مردانه. همان پسر نخستین روز دانشگاه تهران. که اگر دانسته هاش چندیدن جلد کتاب است ندانسته هایش اندازه همه کتاب خانه های دنیاست. و کتاب خانه ی خودش، سه ردیف هفتاد سانتی است که دو ردیفش کتاب است و یک ردیفش نوشته هاش.

من هم همان خام هستم. برای پختگی راه دراز است. نه دراز در امتداد محور زمان یا مکان، که در امتدادی ناشناخته.

۲۳ مهر ۱۳۸۸ | ۵:۴۵ ق.ظ
hamed:

می خواهم بگویم که نفس آن کودک بودن زیاد مهم نیست. همه ما آن کودک را داریم. چه بسا که از امروزمان بهتر و شادتر زیسته باشد آن کودک. دست کم آن که درک کمترش از جهان، اجازه لذت بیشتر به او داده است.
آن پسر ساده را با یک نوار چند لبه ی آتاری می شد شاد کرد. ساعت ها سرگرم ماشین سواری ساده ی آن نگاه داشت. او را می توان با پدیده ای به اسم کامپیوتر به آسمان خیال فرستاد.

اما امروز، که مقاله های خوانده ام، نوشته ام، کتاب های خوانده ام و کارهای کرده ام، می تواند چند ردیف از هر کتاب خانه ای را پر کند، فکر می کنم چیزی نمی تواند آن گونه شادم کند. این را خیلی صادقانه بگویم که چیزهای نادری هستند که شادمانی راستین به من می دهند. این ها غر زدن و لج بازی کردن با زندگی نیست. می خواهم حرف دل ام را بگویم. بگویم که با نوشته های بچه ها در سال ۸۲ بلاگستان بیشتر زندگی می کردم تا امروز که بهتر و ظریف تر می نویسند. می خواهم بگویم که دنیای ندانستن به خاطر کوچکی اش قشنگ تر است. می خواهم بگویم که شاید لحظه های زودگذر هماغوشی و عشق بازی و دیدار پدر و مادر و چند دوست خوب را کنار بگذاری، بقیه اش چیزهای به شدت تکراری و زننده ای هستند که اصلا بهتر است در برابرش همان پسر سر به هوای در آستانه ی توی چاه افتادن باشی تا آدم عاقل نگاه کننده.

می دانی چرا؟ چون وقتی حواست به این است که توی چاه نیفتی، لابد چیزی از آسمان روی سرت خواهد اقتاد. انگار که سپری کردن این راه بدون دردسر ممکن نیست

۲۳ مهر ۱۳۸۸ | ۵:۵۱ ق.ظ
hamed:

من تصمیم های عقلی زیادی گرفته ام. جایگاه امروزم هم آن قدر بد نیست که بخواهم اسم آن را اشتباه بگذارم. این قدر هست که درسی می خوانم و کسی می شناسدم. اما نمی دانم چیست در من که آن رویه ی ناخوب را قوی تر جلوه می دهد. این وضعیت و شرایطی که از نظر دیگران به شدت خوب و مطلوب فرض می شود برای خود من که در آن هستم، جذابیتی ندارد. یک گزینه از گزینه هایی است که می توانستم داشته باشم. اما جذاب ترینش نیست. این را به یقین می دانم. این نسبی بودن است که من را نسبت به نوشته ات، در نقطه ی تردید نگه می دارد. اگر چه در مدارهای منطقی ذهن ام، همه ی حرف ات درست است، اما می دانم که نه من، و تقریبا باوری کورکورانه خود تو، با این نوشته مواق زندگی نکرده ای. و تو هم اشتباه کرده ای. و اشتباه هایی را باز هم تکرار کرده ای. و از درس هایی که یاد گرفته ای آن قدر خوب استفاده نکرده ای. می دانی چرا؟ چون جذابیت اش را از دست می دهد.مثل جذابیت بازی ورق، وقتی کارت های طرف مقابل ات را بشناسی. یا بدانی که بقیه دارند با رد گرفتن کارت ها بازی می کنند.

۲۳ مهر ۱۳۸۸ | ۵:۵۵ ق.ظ
hamed:

و بگویم که تصمیم غیر عقلی که دیگران خیلی احمقانه فرضش می کنند، برای من “جذابیت” دارد. من می دانم که سفر زیر یک باران تند، پشت تراکتور، زیر بارش گل و لای، از نظر عقلی مسخره است. و می دانم که وقتی سوار سرسره ی آبی ۹۰درجه می شوم، چند لحظه در ارتفاع چند ده متری ول هستم روی هوا، اما در حماقت همه ی این ها، لطافتی هست که امنیت حاصل از یاد گرفتن نمی دهد. اگر دوست دارم هواپیمای من به مقصد برسد، اصلا به این معنی نیست که دوست دارم زندگی ام هم، همان موتور جنرال موتورزی باشد که باید بتواند بی وقفه در ارتفاع چندکیلومتری زمین بچرخد.

نوشته ات، تنها در یک محتوای اخلاق مابانه قابل تفسیر است. و می دانی. من مدت هاست به اخلاق شک دارم. به اصول ان. به این که چرا چیزی را فرض می کنی که درس یاد نگرفته از زندگی. و چیزی با تجربه است؟ چرا “زیدان” با تجربه در بازی حساس فینال، با صورت می کوبد در سینه ی یک ایتالیایی؟ چرا با این همه تجربه، باز هم جنگ می کنیم؟ چرا با این همه درس از این که بعضی رابطه ها پوچ وبی مصرف اند، باز هم دست دراز می کنیم برای شناختن و آشنا شدن؟
علتش یک چیز است. آن افتادن، با همه ی دردسرهاش، با همه ی فاجعه بار بودنش، یک چیز خوشگل دارد، و آن شوق زمین خوردنش است. می خواهم بگویم که دنیا به سمتی می رود که اشتیاق همه چیزها را می گیرد.
این است که به شدت دوست دارم پسر بچه پاراگراف اول باشم. که دست کم، نا آگاهی ام، شوق کشف ناشناخته را از من نگیرد.
یاد جمله ی میلان کوندرا به خیر، که نوشته بود: به جای کشف ناشناخته، تقدس بخشیدن به شناخته شده را برگزید. اگر اختیار انتخاب آزادانه ای باشد، من با همه ی دردسرها و تحقیرهایش، زیستن در آن فضای ناشناخته سخت را به فضای درس گرفته تجربه ترجیح می دهم. این یک ترجیح حسی است.
در عمل، من آن پسربچه ی کامل هستم، و نه آن مرد با تجربه. آونگی هستم که میان رفتن و آمدن، سرگشته مانده ام. شاید حتی همین آونگ بودن است، که من را شیفته ی این بازی کرده است

۲۳ مهر ۱۳۸۸ | ۶:۰۴ ق.ظ

مثل خودت که نه چندان دقیق ولی یاد دارم سالها قبل عنوان وبلاگت این بود که پریا کشفی می خواهد خودش باشد. و بعد از این سالها عنوان اینجوری تقییر(!) کرده که با تو خودم هستم، کمی ملایم تر ولی هنوز میخواهم خودم باشم… همهء آدمها اینطوریند…

۲۳ مهر ۱۳۸۸ | ۸:۳۷ ب.ظ
پریا:

خانم یا آقای بابا لنگ دراز. فکر می کنم شما از آن دسته آدم هایی باشید که وقتی با انگشت اشاره به آنها جایی را نشان می دهی به جای آن نقطه خیره می مانند به نوک انگشت اشاره. به قول شما تغییر نام وبلاگ من برعکس، تنها دلیلش این می تواند باشد که من رشد کرده ام و به آنچه می خواسته ام در زندگی ام رسیده ام در پناه عشقی که در جستجویش بودم و یافتمش در نقطه ای که باید. به نظرم آدم هایی که می توانند و می خواهند و یا حداقل تلاش می کنند که خودشان باشند آدم هایی هستند که شاگردان خوبی برای مدرسه ی زندگی بوده اند. کسانی که هدف از شرکت در این مدرسه را فهمیده اند. نه قطعن کسانی که دلشان میخواهد از خودشان دورباشند! همه ی مشکل ما از این است که آدم ها دانه های دلشان و شخصیت واقعی شان گم می شود زیر نقاب ها

۲۴ مهر ۱۳۸۸ | ۱:۱۵ ب.ظ
نوشتن دیدگاه

طراحی شده توسط پریا کشفی(قبل از ارسال نامه لطفن ستاره ها را از آدرس ایمیل حذف کنید)