شته ها
ارسال شده توسط پریا کشفی | در داستان جمعه ۲۳ مرداد ۱۳۸۸شب هم که می خواست بخوابد از ترس پلک روی پلک نمی گذاشت. همه اش از پنجره، بالکن را نگاه می کرد. ریحان ها را می دید که زیر نور مهتاب برق می زدند. شمشادها را که سبز بودند و افراشته و انگار توی چشم های نداشته شان تمنایی بود که خیره آسمان را نگاه می کردند.
از جا بلند شد، صدای زوزه ی باد بود اما ترسیده بود، فکر می کرد کسی دارد فریاد می کند. یک حنجره نه، دو تا، شاید هم ده تا. گوشش را تیز کرد. نه بیشتر بود. مثلن از صدتا هم بیشتر. یعنی می توانست هزار تا باشد؟ یکهو چیزی منتشر شد توی خونش. توی تک تک سلول های بدنش. توی سرش. دست هایش و بعد همینطور لیز خورد تا رسید به نوک انگشت های پایش. کرخت شد. از دلشوره انگار می خواست عق بزند. رفت تا آشپزخانه و دو تا قرص انداخت توی دهانش و آب مانده ی توی پارچ راهورت کشید بالا. فکر کرد: این بلا دیگر از کجا نازل شد. کی تمام می شود لعنتی.
* * *
خواب می دید شته ها همه ی بالکن را گرفته اند. روی تک تک برگ های سبز و تازه ی ریحان ها. زیر ساقه ی شمشادها. بدش می آمد. تن مخملی و سبز شته ها را که می داد عقش می گرفت. از ترسِ زیاد بود شاید. همیشه می گفت از شته بدم می آید اما می دانست بیشتر ترس است تا نفرت. دلش می خواست تک تکشان را بگیرد لای انگشت هایش و له کند. و آنقدر انگشت هایش را بهم بفشارد که چیزی از ان رنگ سبز لعنتی نماند روی پوستش. اما نمی توانست. حرکت نمی کرد. مات ایستاده بود همانجا و شته ها را نگاه می کرد که هی بیشتر می شدند. خودش را می کشید عقب و هی ناخودآگاه و هراس زده دست می کشید روی پوستش. انگار که خواسته باشد چیزی را بکند از روی پوستش و بیاندازد طرفی. خم شد که مچ پایش را که از شلوار خاکی رنگ مانده بود بیرون لمس کند. داشت تعادلش را از دست می داد.
کبوتر سفید رنگی که معلوم نبود از کجا پیدایش شده بود این روزها توی محل، داشت آرام و مغموم با چشم های نارنجی رنگش، او را از سر دیوار کناری می پایید. فکر کرد کبوتر دارد به او پوزخند می زند. دمپایی اش را در آورد و توی تاریکی پرت کرد سمت کبوتر. اما انگار دستش چسبیده باشد به دمپایی و انگار جاذبه ی زمین یکهو صفر شده باشد، تنش همراه دمپایی بلند شد و بعد زیر پایش که خالی شد، آن طرفِ نرده های بلکن، یکهو ول شد توی عمق سیاهی…
* * *
پایش محکم کوبیده شد به لبه ی تخت. دادی زد و سراسیمه بلند شد. ته گلویش خشک شده بود و می سوخت. عرق کرده بود و توی هوای دم کرده اتاق که بوی نم و ماندگی لباس های شسته نشده می داد، نمی توانست نفس بکشد. خودش را از تخت کند و قبل از آنکه برود سمت آشپزخانه راهش را کج کرد سمت بالکن.
* * *
کبوتر سپیدی داشت آرام و مغموم با چشم های نارنجی رنگش ریحان های تر و تازه و شمشادهای سبز را میدید که از ریشه کنده شده بودند و کف بالکن افتاده بودند. خاک گلدان ها پخش شده بود همه جا. گلدان های یکوری افتاده روی زمین، با هر زوزه ی باد تکانی می خورند. حالا صدای تق وتق گلدان های سفالی که می خورد به کف سیمانی بالکن نمی گذاشت بخوابد. کبوتر داشت لبخند می زد.
جالب بود
درک کردنش فکر و تامل زیادی می خواد
در هر حال مرسی پریا جان
سبز باشی و موفق و خوشبخت
باید دید روح لطیف پریا بانو را چه شده است و چه تصویری دیده که نتیجه اش شده همچین پستی !
نثرت بسیار زیباست پریا جان
سلام پریا! خوبی؟! سلامتی؟!…دلتنگ شدیم.
سلااااااااااام مرسی خانمی خیلی خوب بود. وقتی اومدم دیدم چند تا پست گذاشتی این چند وقت که من نیومدم کلی ذوق کردم و نشستم خوندم!
خوش و سلامت باشید، سلام ما رو به همسر گرامی برسون.
درباره روونی و شیوایی قلمت که به نظرم قبلا هم گفتم…اما داستان…برای من غریب بود…یه چیزهایی کم داشت توی ذهن من…دلیل ترس و بیزاری از شته ها…یه چیزهایی کم داشت پری…باید فکر کنم…
نتونستنم با داستانت ارتباط برقرار کنم.بذار به حساب خنگی من!!ولی شیرین تر از گذشته مینویسی
سلام… هنوز گاهگاهی وب لاگتون رو می خونم… راستش حسودی کار زشتیه اما من به عشقی که تو زندگیتون جاریه و نمود پیدا کرده غبطه می خورم…. راستش نه اینکه هیچوقت مزه احساس عاشقانه رو نفهمیده باشم بلکه دلیل حسرت من اینه که هیچوقت عشقم و شاید خود من چنان رفتار نکردیم که عشقمون همچون یک اسطوره نمود پیدا کنه… عاشقی به کسب و اختیار نیست پس نمود اونهم چندان نمی تونه وانمود بشه…. بهرحال خدا رو شکر دختر پرحرارت عاشق پیشه و شاعر به اون چیزی که استحقاقش رو داشته رسید…. دعا کنین ما هم بتونیم داستان زندگیمون رو اسطیری کنیم….
شاد باشید و همیشه ایام به کام….
سلاااااام دوست دارم قبل اینکه از بقیه بشنوی خودم بهت بگم که به امید خدا دارم متاهل میشم.
باید بیایدااااااااااااااااااااااااا
فعلا بااااااااای
پری به روز کن اینجا رو لطفا…زود باش دیگه دوست جونم!