با تو خودم هستم |

می خواهم خودم باشم
خوراک RSS

ده نفری که در زندگی ام اثر گذار بودند…

چهارشنبه ۲۵ شهریور ۱۳۸۸

ممنونم از فرهاد که دعوتم کرد به سخت ترین بازی ممکن! و حیف که این روزها آنقدر درگیرم که این متن را آنطور که دلم می خواست نتوانستم بنویسم. اما فکر کردن به این موضوع هم تجربه ی نابی بود برای خودش.

پدر و مادرم: نوشتن این یکی خیلی سخت است. دلم می خواهد بی پروا کلمه به کلمه آنچه در سرم هست را بنویسم اما نمی شود. فقط این را می گویم که می دانم هرگز نمی توانم آنطور که شایسته و بایسته است محبتشان را جبران کنم و خوشحالم از اینکه محبتشان به من آنقدر بود که دلتنگی و سختی خودشان را به جان بخرند تا اینکه یک دانه دختراشان ماجراجویی هایش را دنبال کند. دوستشان دارم و لحظه ای از فکرم بیرون نمی روند.

افروز عسکری: من وقتی شعر گفتن را شروع کردم حتی یک کتاب شعر در دست هایم نگرفته بودم تا آن وقت! شیراز بودم و هیچ گاه غزلیات حافظ نخوانده بودم. شعر می گفتم و شاعرها را نمی شناختم. دوره ی راهنمایی بودم. بعدتر ها سر شوخی یکی از بچه ها که او هم طبع شعر داشت از کتاب فروشی کنار مدرسه مان توی باغشاه شیراز کتاب کوچه فریدون مشیری را خریدم و بعد ترها در دوران دبیرستان افروز عسکری معلم ریاضی مان که منِ  عشق ریاضی سوگلی اش بودم وقتی فهمید طبع شعر دارم مرا با خودش برد به جلسه های شعر و هرچند هیچ گاه جدی دنبال این استعدادم را نگرفتم، آن روزها اولین قدم ها را برای جدی تر دیدنش برداشتم.

دکتر ادیب نیا: من برعکس خیلی از هم کلاسی هایم وقتی دوره ی لیسانس را شروع کردم هیچ تصمیم در مورد ادامه ی تحصیل نداشتم. اصلن این طبیعت زندگی من بوده انگار که مسیرهای تعیین کننده را به ناگهان انتخاب کنم.  سال سوم رو به اتمام بود و من هنوز در این باغ ها نبودم. اما آن بعد از ظهر توی آزمایشگاه کامپیوتر دانشگاه یزد در کنار عالیه را هرگز یادم نمی رود. وقتی استادمان دکتر ادیب نیا کنارمان نشست و چنان با صمیمت از تجربه هایش از ادامه ی تحصیل گفت که من و عالیه همانجا تصمیمان را گرفتیم و با هم قرار گذاشتیم که برای کنکور فوق آماده شویم.

عالیه. ق: عالیه هم به من نزدیک بود و هم نبود. طبیعت ساده، آرام و قانعی داشت. مثل من سرکش نبود و رویاهای عجیب توی سرش نداشت اما زیاد به من شبیه بود! کنارش احساس آرامش داشتم. گوش شنوایی بود برایم. از مخفیانه ترین درونیاتم با او می گفتم و او با کلماتش که لبریز ایمان بود مرا آرام می کرد. دوران اماده شدن برای کنکور فوق را با هم گذراندیم. روزها خانه ی من می ماند و باهم برنامه ریزی می کردیم و درس می خواندیم. خاطره های فراموش نشدنی داریم با هم.

سارا.ا : سارا دوست خوبی بوده  و هست برایم. چیزی نزدیک تر از دوست حتی. دوستی با سارا از دوران فوق و از خوابگاه بسطامی خیابان طالقانی آغاز شد.و بعدها با همسایه شدن ما ادامه پیدا کرد، خیلی نزدیک تر از قبل. بودن سارای منطقی در کنار من که پیشترها بیشتر احساساتم بر من غالب بود  تا عقلم، نعمت بزرگی بود برایم. اگر سارا نبود مسیر زندگی ام به احتمال زیاد اینگونه که هست نمی شد. و اگر سارا نبود من خیلی از اولین ها را تجربه نمی کردم. دوستش داشته و دارم که مرا همانگونه که بوده ام همیشه پذیرفته.

راشین: او به من زنانه بودن را یاد داد. به من بخش زیبای دخترانه ی وجودم را که انکارش می کردم ، نشان داد و تحسین کرد. با هم تجربه های شیرینی داریم از ماجراجویی ها و شیطنت هایمان و از همدیگر را شناختن و کشف شباهت های بی بدیل بینمان. من از ساعت ها حرف زدن با او هرگز خسته نمی شوم.

مونا. ش: مونای دوست داشتنی حتمن خودش نمی داند چقدر آن دوره ی کوتاه دوستی عمیقمان روی زندگی من اثر داشته. وقتی کاملن تصادفی و بعد از چند سال بی خبری از هم دوباره در عالم اینترنت به هم بازگشتیم و هم را یافتیم، دوستی که در دوران لیسانس هرگز شکل نگرفته بود شکل گرفت و در مدت کوتاهی رشد زیادی کرد. اسفند ۸۵. راز را مونا به من معرفی کرد. نیروی حال را مونا به من شناساند و خواندن این کتاب ها و تجربه های شیرین بعد از آنها را همه مدیون او هستم. هرچند فاصله مان دوباره زیاد شده هنوز هم دوست دارم مثل همان روزهای آخر بودنم در ایران بنشینم ساعت ها با او پای تلفن حرف بزنم. قبل از آمدنم به سوئد وقتی ترس برم داشته بود و نگرانی ها دوره ام کرده بود مونا بود که به من اطمینان می داد با دور شدنم از ایران هیچ کدام از آن اتفاق های بد که توی ذهن ام بود قرار نیست رخ بدهد. مونا مرا به آینده ام در غربت امیدوار کرد.

محسن قبل از عاشقی: آمدن من به سوئد اول تنها یک سفر ماجراجویانه بود. بیشتر تصورم این بود که می روم آمریکا. ویدا کمکم کرده بود و با یکی از استادهای ایرانی آنجا مرا آشنا کرده بود و بحث بورس و همه چیز قطعی بود. فقط مانده بود برای ویزا اقدام کنم. سوئد را بیشتر یک سوپاپ اطمینان میدیدم. ویزای آمریکا را گرفتن چیزی بود که هیچ قاعده ای نداشت! همان روزها از آلمان هم برای مصاحبه دعوت شده بودم. وقتی از سوئد به من گفتند که هزینه سفر را می دهند که من برای یک هفته بروم آنجا و از نزدیک با آنجا آشنا شوم با خودم گفتم هم فال است و هم تماشا. حتی در جلسه ی مصاحبه به گمان اینکه می خواهم منتظر ویزای آمریکا باشم به استادم گفتم کارم را دو سه ماه دیگر شروع می کنم. بعد از مصاحبه، اولین ایرانی را دیدم: محسن. برخورد اولمان مثل دیدار دو تا غریبه نبود.انگار سال ها بود که دوست بودیم. محسن مرا به چند دانشجوی دکترای ایرانی معرفی کرد و این دیدارها آنقدر نگاه من را نسبت به سوئد و دکترا خواندن در چالمرز عوض کرد که ماندنی شدم. دو روز بعد به استادم گفتم کارم را از ماه بعد شروع می کنم و موقع برگشتن به ایران چمدانم را گذاشتم که پیش محسن بماند! اگر محسن آن روزها و همراهی بی دریغش نبود، شاید من هرگز سوئد را انتخاب نمی کردم.

عمو صمصام: عموی مهربان من همیشه سنگ صبور خوبی بوده برایم. تا همین امسال عمو تنها تصویر گنگی بود از کسی که در ۵ سالگی دیده بودم و بعد اقیانوس ها بین ما فاصله افتاده بود. اما عمو از همان فاصله ی دور هم خیلی بیشتر از نزدیک ترها هوای من و ما را داشته و دارد. در ادبیات مشوقم بوده و هست.  زمانی که در فکر ادامه ی تحصیل بودم لحظه ای از حمایتش دریغ نکرد. و زمانی که بین ماندن در سوئد یا رفتن به آمریکا و آلمان شک داشتم به من گفت اولین شانس زندگی ات را بچسب و من این جمله را همیشه یادم هست. چون این شانس، پشت سر هم برایم شانس های دیگری آورد و مهم ترینش عشق بود. عمو را امسال بعد از سال ها دیدم و علاقه ام به او صد چندان شد. تنها با فکر کردن به اینکه همین دور و برهاست-گیرم در یک قاره ی دیگر!- احساس آرامش می کنم.

محسن بعد از عاشقی: اینکه یک عشق حقیقی چه اثراتی بر زندگی انسان می تواند بگذارد را نمی خواهم اینجا شرح مجدد بدهم. همین را بگویم که از قدم زدن شانه به شانه اش در این جاده ی سرسبز تجربه های تازه ی زندگی لذت می برم. بی دریغ بودن ، استوار بودن و آرامش را از او می آموزم و دوستش دارم.

دکتر باربارا دی انجلیس: تقریبن همه ی کتاب هایش را خوانده ام و بخش زیادی از آرامش روحی ،‌اعتماد به نفس زنانه  و جریان ملایم زندگی عاشقانه ام را مدیون نکاتی هستم  که از نوشته های او یاد گرفته ام.

و دیگران!>

خیلی های دیگر هم بودند که در زمان های مختلف بودنشان سرخوشم می کرد. مثل الهه و سیما که هرچند رابطه ی دوستی صمیمانه ای با هم نداشتیم در دوستی سنگ تمام گذاشتند وقتی رفتند. و در مدتی که من برای گرفتن پذیرش نیاز به هم فکری و کمک داشتم از محبتشان دریغ نکردند. هنوز نامه های امیددهنده ی الهه را یادم هست و تشویق های سیما را. مثل نسیم که دوستی ام با او از کلاس فرانسه شروع شد و تجربه های نابی دارم از کنار او بودن. مثل سارا.س که خاطره های خوشی دارم با او در روزهای دبیرستان و انجمن ها و شب شعرها و کتابخانه رفتن ها و برای کنکور درس خواندن ها… هرچند هیچگاه فکر نکردم می توانم او را دوست صمیم ام بدانم! این را روزی به خودش می گویم! مثل مینای دیرینه ی باد! که پایه ی دیوانه بازی های دبیرستان و بعد از أن بود! و هنوز هم سرخوش می شوم از یادآوری روزهایی که سرکلاس کنار هم می نشستیم و با دیدن آبی آسمان مست می شدیم و اشتراکی شعر می گفتیم. مثل مریم ماه که او هم جز آنهایی بود که باقی مانده ی گذشته بود اما دوباره تازگی ها سر وکله اش در زندگی ام پیدا شد و خاطرات خوش کوتاهی داشتیم باهم سال آخر بودنم در ایران. مثل بچه های وبلاگی. مثل تبسم بانو و پارک رفتن هایمان با دوتا دختر خانوم خوشگلش. مثل بچه های گروه کوه پلی تکنیک و مثل طاهره فرودی دوست دوران راهنمایی ام که الان نمی دانم کجاست. اما یادم هست آن روزها همیشه فکر می کردم اگر روزی بچه دار شوم دلم می خواهد دختری باشد مثل طاهره. من شیفته ی رفتارهای متین طاهره بودم و فکرش. مثل ونوس و ساناز و زهرا و شیلا دوستان دوران راهنمایی ام که شیطنت هایمان با هم بود و نزدیک بودیم به هم مثل چند تا خواهر کوچولو.

من همیشه از دوستی دوستانم لبریز بوده ام. شکر!

پی نوشت: اوه! یادم رفت که من هم باید چند تایی را دعوت کنم به نوشتن. عشق ام را دعوت می کنم اول از همه و بعد تبسم بانو. لیلای آبی آسمانی که می دانم نیست اما خوب! حامد آیلار را و راضیه جونم را!

۱۰ دیدگاه »

سلام.ایول بابا …. خوندمت….

۲۵ شهریور ۱۳۸۸ | ۹:۵۰ ق.ظ

به نظرت من راشین رو می شناسم؟!محسن قبل و بعد رو هم دوست دارم. خوش باشی

۲۵ شهریور ۱۳۸۸ | ۲:۱۶ ب.ظ
کرگدن:

بازی باحالیه …
حال داد خوندنش و خوندنت …

۲۵ شهریور ۱۳۸۸ | ۴:۱۶ ب.ظ
زهرا باقري شاد:

سلام. پس تو هم بازی!!!

۲۵ شهریور ۱۳۸۸ | ۵:۳۶ ب.ظ

درود و در پناه عشق. به من هم سری بزنید.

۲۵ شهریور ۱۳۸۸ | ۶:۴۴ ب.ظ
مونا:

کلی کیف کردم!!
خیلی خیلی مرسی
همه اش از خوبی های خودته.

۲۶ شهریور ۱۳۸۸ | ۵:۰۴ ق.ظ
راشین:

سلام عزیزم من اون بخشی از وجودت رو که یه ذره نیمه خواب بود بیدار کردم تا باهاش خوش بگذرونی و دنیا رو از دریچه چشم روشن و شفافش ببینی خوشحالم که جواب داده یادم نمی ره که سختت بود انگشتر و دستبند تو دستت بمونه جوجو

۳۱ شهریور ۱۳۸۸ | ۳:۰۰ ب.ظ
راضیه:

خوندنی بود خوشحالم که دوستاتو می شناسم و واقعا هم بچه های گلی هستن

۳۱ شهریور ۱۳۸۸ | ۳:۰۲ ب.ظ
abouzar:

خیلی قدرشناسانه بود، من هم باید یکی از اینها بنویسم

۱ مهر ۱۳۸۸ | ۱۲:۵۶ ب.ظ
مهسا:

لذت بردم از اینهمه قدرشناسی و من رو به گذشته ها بردی…به روزهای قشنگ دبیرستان….

۵ مهر ۱۳۸۸ | ۷:۲۸ ق.ظ
نوشتن دیدگاه

طراحی شده توسط پریا کشفی(قبل از ارسال نامه لطفن ستاره ها را از آدرس ایمیل حذف کنید)