با تو خودم هستم |

می خواهم خودم باشم
خوراک RSS

خواب دیده بودمت

سه شنبه ۱۴ مهر ۱۳۸۸

پیرزن خوشحال بود. بعد از مدت ها کسی آمده بود از این چهار دیواری بیرونش ببرد. من توی چشم هایش نگاه می کردم که بفهمم مرا شناخته یا نه. چشم هایش می خندید مثل کسی که هیچ غمی نداشته باشد یا مثل کسی که همه ی غم هایش را یادش رفته باشد. گفتم من سپیده هستم. طوری سرش را تکان داد که انگار می دانسته. اما فهمیدم چیزی یادش نیست. گفتم نوه ات. دختر لیلا. پیرزن طوری که انگار بخواهد خودش را از فشار یادآوری نام ها و رابطه ها برهاند خم شد سمت کفش ها. کفش ترانه را برداشت که بپوشد. گفتم این مال تو نیست و چون دیدم چیز تازه ای دلش می خواهد صندل های خودم را نشانش دادم که بپوشد. یه پاشنه هایش نگاه کرد و گفت نه. بعد  هم یک دمپایی پلاستیکی که همان گوشه بود را پوشید و از در زد بیرون.

توی خیابان دنبالش می دویدم. تند تند راه می رفت. از این مغازه به آن مغازه. پشت ویترین ها می ایستاد هر از گاهی و زل می زد به جنس ها. طوری انگار سبکبال بود. تمام مدت راه جای اینکه دل بدهم به بودنش خیره نگاهش میکردم و سعی می کردم بفهمم توی چه عالمی است برای خودش پیرزن. چرا بعضی ها از حافظه اش پاک شده بودند. چرا بعضی دیگر تازه تر شده بودند. برگشته بود به دوران جوانی اش انگار فکر می کرد دایی جان، مرحوم برادرش است. حتی یادش نبود آغا جان مرده. می ایستاد دم پله ها و صداش می کرد که بیاید نهار بخورد. خاله می گفت که فکر می کند هنوز زنده است وگرنه طاقت نمی آورد بدون آغا جان.

توی همین فکرها بودم که یکهو دیدم نیست. ترس برم داشت. می دویدم جلو و عقب که اگر جایی پشت ویترینی ایستاده پیدایش کنم. نبود. دلم شور می زد. کلافه بودم. نمی دانم چقدر گذشت. ده دقیقه. نیم ساعت. یک ساعت. دیدمش که زیر میز بستنی فروشی کز کرده. خم شدم و صدایش کردم. می ترسید. انگار از همه می ترسید حتی از من. دستم را بردم جلو و کشیدمش سمت خودم. چشم هایش پر از غریبگی بود. قبلش تند تند می زد انگار توی قفس باشد. بال های سفیدش خاکی شده بود. فشردمش به آغوش ام. دستم را پناهش کردم که احساس امنیت کند. کبوتر بدجوری ترسیده بود.

۲ دیدگاه »

زهرا باقري شاد:

اوه پری! چی کار کردی؟ خیلی دوست داشتم این داستانک رو….خیلی..این روزها مغز معیوب منم حول و حوش همین توهمات دور می زنه …با دوچرخه..منم می شونه روی ترک دوچرخه…دیگه گرگیجه گرفتم…

۱۴ مهر ۱۳۸۸ | ۵:۰۲ ب.ظ
کرگدن:

خوب زدی تو خط داستان و داستانک ها !

۱۴ مهر ۱۳۸۸ | ۵:۴۲ ب.ظ
نوشتن دیدگاه

طراحی شده توسط پریا کشفی(قبل از ارسال نامه لطفن ستاره ها را از آدرس ایمیل حذف کنید)