مثلث
ارسال شده توسط پریا کشفی | در داستان چهارشنبه ۲۰ آبان ۱۳۸۸انگار بجز آرامش و دوست داشته شدن، دنبال چیز دیگری بود. یک نیروی کشش درونی تلخ و عجیب داشت، درست مثل بچه ای که دلش شیرینی خواسته و مادرش منعش کرده، لجوج و سرکش و غیرمنطقی. دلش می خواست همه ی این ها را طوری توجیه کند.
هرچند نزدیک به هیچ کدام از معیارهایش نبود اما دلش می خواست بدود. سخت بدود، نفس نفس بزند و آخر سر حس کند چیزی توی مشتش است. حس کند رسیده به قله. بعدش اصلن مهم نبود. یا بود و سعی می کرد بهش فکر نکند تا از این دلشوره ی لعنتی دور باشد. عادتش بود. گاهی اوقات برای راحتی اش سعی می کرد حقیقت ها را ندیده بگیرد.
به گوشه دیگر این مثلث فکر کرد. به دوست داشته شدن بی دریغ. به ابرها. به نرمی و آرامش و به موج. به دورتر ها. به افق. آبی بود. همه چیز انگار زیادی شیرین و خوب. یک نیروی کشش درونی تلخ و عجیب داشت، درست مثل بچه ای که دلش شیرینی خواسته و مادرش منعش کرده، لجوج و سرکش و غیرمنطقی. دلش می خواست همه ی این ها را طوری توجیه کند. زیر لب می خواند” از غم خبری نبود اگر عشق نبود” و فکر می کرد دارد راه را درست می رود. فکر می کرد؛ اما نشانی اش درست نبود.