دیر می شود
ارسال شده توسط پریا کشفی | در داستان چهارشنبه ۱۱ آذر ۱۳۸۸به او تلفن زد که حالش را بپرسد. اما او صدایش گرم نبود. انگار اصلن نمی شناسدش. دلش گرفت. دیگر به او تلفن نزد و به دیدارش هم نرفت.
چند ماه بعد که شنید مریض شده، رفت که ببیندش. اما از آخرین باری که به دیدارش رفته بود ماه ها گذشته بود و این بار او حتی چهره اش را هم به خاطر نمی آورد. مادربزرگ آلزایمر گرفته بود.
۲۵ آبان ۱۳۸۸
elahi bemiram! delam gereft delam baraye baba bozorgo mamanbozorgam tang shod:(
کوتاه و روان.
شاید خیلیهامون داستان کمابیش مشابهی از مادربزرگمون داشته باشیم و به همبن خاطر با این داستانک روان خیلی راحت ارتباط برقرار می کنبم و گاهی باهاش نوستالژیا داریم.
چقد این اواخر همه اینجوری می نویسن از مادربزرگها که آبروی عالم اند و از معدود پاکی ها و خواستنی های این زندگی گند عوضی …
دلم گرفت ..
سلام و ارادت فراوان به بدشیرازی ترین ایراندخت.
خوب نوشته ای………باد ما را هم خواهد برد
سلام عزیزم-منِ لعنتی همین دوروبرام خیلی دور نیستم چطوری تو؟ یارت چطوره؟ ژانویه شدا یه قولایی داده بودی…دربند می خوام تو زمستون
دیگه اینکه این تکه ها که می نویسی خوشگلن/ تو یکی از همین خانه های سالمندان یه خانومی بود که لقب بانوی آفتاب ایرانو داشت استاد فیزیک بوده و خیلی کارای بزرگی کرده تو رشته ی خودش اما همه چی از یادش رفته بود خیلی خیلی قابل تأمل بود
سلام پری….
pak shod ke kamelan khiyaleton rahat bashe dar zemn har ensane agheli mitonest befahme ke on sher az zabane 1 khanome na agha,totfah hame blg ra bebinin bebinin chize digei male shoma ya dostaneton nist chon baghiyash dige vaghean male khodameee.