با تو خودم هستم |

می خواهم خودم باشم
خوراک RSS

دیر می شود

چهارشنبه ۱۱ آذر ۱۳۸۸

به او تلفن زد که حالش را بپرسد. اما او صدایش گرم نبود. انگار اصلن نمی شناسدش. دلش گرفت. دیگر به او تلفن نزد و به دیدارش هم نرفت.
چند ماه بعد که شنید مریض شده، رفت که ببیندش. اما از آخرین باری که به دیدارش رفته بود ماه ها گذشته بود و این بار او حتی چهره اش را هم به خاطر نمی آورد. مادربزرگ آلزایمر گرفته بود.

۲۵ آبان ۱۳۸۸

COP0049576_P

۱۰ دیدگاه »

mina:

elahi bemiram! delam gereft delam baraye baba bozorgo mamanbozorgam tang shod:(

۱۱ آذر ۱۳۸۸ | ۸:۰۴ ق.ظ
میثم:

کوتاه و روان.
شاید خیلیهامون داستان کمابیش مشابهی از مادربزرگمون داشته باشیم و به همبن خاطر با این داستانک روان خیلی راحت ارتباط برقرار می کنبم و گاهی باهاش نوستالژیا داریم.

۱۱ آذر ۱۳۸۸ | ۸:۱۷ ق.ظ
کرگدن:

چقد این اواخر همه اینجوری می نویسن از مادربزرگها که آبروی عالم اند و از معدود پاکی ها و خواستنی های این زندگی گند عوضی …

۱۱ آذر ۱۳۸۸ | ۱:۱۸ ب.ظ

دلم گرفت ..

۱۱ آذر ۱۳۸۸ | ۸:۲۸ ب.ظ

سلام و ارادت فراوان به بدشیرازی ترین ایراندخت.

۱۲ آذر ۱۳۸۸ | ۱:۳۸ ق.ظ
نيكيار:

خوب نوشته ای………باد ما را هم خواهد برد

۱۲ آذر ۱۳۸۸ | ۴:۵۰ ق.ظ

سلام عزیزم-منِ لعنتی همین دوروبرام خیلی دور نیستم چطوری تو؟ یارت چطوره؟ ژانویه شدا یه قولایی داده بودی…دربند می خوام تو زمستون

۱۲ آذر ۱۳۸۸ | ۹:۰۲ ق.ظ

دیگه اینکه این تکه ها که می نویسی خوشگلن/ تو یکی از همین خانه های سالمندان یه خانومی بود که لقب بانوی آفتاب ایرانو داشت استاد فیزیک بوده و خیلی کارای بزرگی کرده تو رشته ی خودش اما همه چی از یادش رفته بود خیلی خیلی قابل تأمل بود

۱۲ آذر ۱۳۸۸ | ۹:۰۹ ق.ظ
زری:

سلام پری….

۱۶ آذر ۱۳۸۸ | ۷:۴۵ ق.ظ
?:

pak shod ke kamelan khiyaleton rahat bashe dar zemn har ensane agheli mitonest befahme ke on sher az zabane 1 khanome na agha,totfah hame blg ra bebinin bebinin chize digei male shoma ya dostaneton nist chon baghiyash dige vaghean male khodameee.

۱۷ آذر ۱۳۸۸ | ۳:۱۰ ق.ظ
نوشتن دیدگاه

طراحی شده توسط پریا کشفی(قبل از ارسال نامه لطفن ستاره ها را از آدرس ایمیل حذف کنید)