با تو خودم هستم |

می خواهم خودم باشم
خوراک RSS

کبک ها و کبوتر

جمعه ۲۲ آبان ۱۳۸۸

gaddcommonpart

ماجرا از وقتی شروع شد که حس کرد می تواند بپرد! مدت زیادی گذشته بود از آخرین باری که بالش را چیده بودند. جلد نمی شد. همین که وقتش می رسید که بپرد، در می رفت. چند باری بچه های محل برش گردانده بودند. اما این دفعه آخر، با اینکه هنوز بال هایش کوچکتر از آن بود که اوج بگیرد توی آسمان، از آن پشت بام شلوغ گریخت. بیشتر جست می زد تا بپرد. وقتی رسیده بود به دشت و دسته ی کبک ها را دیده بود خیالش راحت شده بود. کم کم همه چیز یادش رفته بود و عادت کرده بود به دانه برچیدن های گاه به گاه و چرت های بعد از ظهر و دویدن توی دشت.

* * *

اول ها شبیه هم بودند. هیچ کدام نمی توانستند بپرند. با هم جست می زدند توی دشت تا از لابلای بته ها و گوشه کنار سنگ ها یا کناره ی چشمه، چیزی برای خوردن پیدا کنند. آفتاب که می شد. تند و تند بالا و پایین می پریدند و کز می کردند زیر سایه ی صخره ها. بعد آرام می شدند و توی خنکای سایه، خواب می افتاد به جانشان. چرت می زدند و گه گاهی پلک هایشان یکهو از خستگی می افتاد و ناگهان تکانی می خوردند. یعضی هایشان هم آنقدر خسته به نظر می رسیدند که توی آن هوا که انگار همه چیز را داشت بخار می کرد، گردنشان کج می شد سمت صخره های قهوه ای خاکستری خنک و یک وری می افتاد روی شانه شان. تا وقتی گرسنه شوند و با سر و صدای بقیه به صرافت دانه برچیدن بیافتند دوباره. آن هم وقتی بود که آفتاب داشت کم کم می رفت پشت کوه ها.

جثه اش کوچک تر بود و راحت جا می شد بین آنها. زیاد پیش آمده بود که یکی شان بالش را باز کند و او بخزد زیر بالش. این بیشتر مال وقت هایی بود که باد می آمد یا وقتی شب می شد. با اینکه کمی فرق داشت با بقیه، خیلی خوب پذیرفته بودندش. انگار جزئی از خودشان بود. برایشان مهم نبود که چقدر ظاهراشان فرق دارد. بقیه،  پرهای قهوه ای و کرم داشتند روی زمینه ی خاکستری تن شان. دور چشم های تیره رنگشان به اندازه ی دو پنجه، بال های ریز و نرم نارنجی بود. اما او سرتا سر سپید بود. وقتی آفتاب یکوری می تابید، قوس و قزح روی پرهای بقیه خیلی به چشم می آمد، او اما سپید سپید بود. چه  روز، چه شب.

* * *

اما آن روز که باران شروع شد. بی اختیار و به جای اینکه مثل بقیه جست بزند گوشه کنار زیر صخره ها، بال گرفت و رفت بالا تر، لبه ی غاری نشست. باران که تمام شد، پرید و چرخی زد توی آسمان. لذت دوباره پریدن را می شد در چشم هایش خواند.

وقتی برگشت همه ی نگاه ها فرق کرده بود. توی چشم های تیره رنگشان، یک طور حسادت پنهان بود. وقتی می نشست کنارشان که با هم دانه بخورند،  با نوک منعش اش می کردند. چند باری هم شد که نزدیک بود بریزند سرش و زخمی اش کنند. همان وقت ها بود که حس کرد باید برای همیشه برود. هرچند دلبسته ی دشت بود و همه ی آنها و دلش لک می زد برای دوباره جا باز کردن بین تن نرم شان و خزیدن زیر سایه ی خنک صخره.

* * *

کبوتر چشم های نارنجی اش را به افق دوخت و پر کشید…

CBP0020435_P

۱۴ دیدگاه »

زري:

اینطوری من بیشتر خوشم امد. اما باید به دل خودت بشینه ها…

۲۵ آبان ۱۳۸۸ | ۲:۳۴ ق.ظ
رعنا:

خیلی زیبا نوشته بودی بی تعارف یهو منو بردی به حال و هوای فیلم طوقی

۲۵ آبان ۱۳۸۸ | ۳:۲۱ ق.ظ
عاطفه:

قشنگ بود. فضای دلچسبی داره.
راستی، جثه اینطوری درسته :) 

۲۵ آبان ۱۳۸۸ | ۴:۵۳ ق.ظ
پریا:

ممنونم رعنا جونم. ندیدم اون فیلمو. شاید باید ببینم حالا که گفتی!

۲۵ آبان ۱۳۸۸ | ۶:۰۹ ق.ظ
پریا:

چه کنم که دیکته ام ضعیفه عاطفه جون! انشام خوبه ها ولی دیکته نه!!!!

۲۵ آبان ۱۳۸۸ | ۶:۱۰ ق.ظ
زری:

آره رعنا درست می گه. طوقی رو ببین.

۲۵ آبان ۱۳۸۸ | ۹:۳۹ ق.ظ
کرگدن:

ایول !
پس از سوئد و از این راه دور هم بد مشهدی بودن این نکبت معلومه ؟!!

۲۵ آبان ۱۳۸۸ | ۱۰:۲۶ ق.ظ

سلام ببین من این دو تا داستانتو خوندم.نه به هوای نقد واسه اینکه یه چیزی خونده باشم آخر شب.تنها چیزی که یه کم معلوم میکرد خیلی حرفه ایی نیست شای این پایانشون بود .همین که پرید و رفت یا همین جمله هایی که با بعد یک روز…این طوری شروع میشن.نمیدونم میفهمی منظورمو یا نه اما انگار تازگیا خیلی رسم نیست این طوری که حتما باید یه چیزی بشه آخرش .لااقل تو چیزایی که من تازگیا میخونم.دیگه همین

۲۶ آبان ۱۳۸۸ | ۴:۵۷ ق.ظ
پریا:

ممنونم از نقدت آقا طیب! اما تو اینجا چند تا چیز متفاوت رو قاطی کردی: سبک نگارش اینکه مثلن یه داستان چقدر می تونه تاویلی یا روایی باشه و دوم مدرن بودن یا سنتی بودنش. و سوم حرفه ای بودن یا نبودنش از نظر یک کار نگارشی. اعتقاد ندارم به اینکه این دو تا کار ناموفق هستن یا به قول تو غیر حرفه ای -که کلمه ی قشنگی نیست. و نظر شخصیم این هست که بعضی وقت ها میشه تصمیم گیری رو گذاشت به عهده ی مخاطب یعنی اینکه خودش تصمیم بگیره که این پرنده موندنی و زمینی میشه یا آسمونی. یعضی وقت ها هم هدف نوشته یا پیام حکم می کنه که این رو به صورت یه نماد یا هرچی که اسمش بذاری بهش منتقل کنی. کارهای به قول تو حرفه ای می تونن شامل هر دو تای این دسته باشن. ضمن اینکه لزومن کارهایی که امروز نوشته میشه موفق تر و حرفه ای تر از نوشته های سنتی تر نیست. اما با اینکه یک سبک نگارش مثل یه موج همه رو در بر میگیره موافقم مثل یه جور مد اما بهش معتقد نیستم. سبک های مختلف در زمان های مختلف هر کدوم جایگاه خودشون رو دارن

۲۶ آبان ۱۳۸۸ | ۷:۱۸ ق.ظ

همون که شما میگی درسته منم منتقد نیستم داستان خوندن بلدم فقط .چیزی که به ذهنم اومد رو گفتم.تو همه حتی کتابای موفق هم آدم از شیش تا داستان یکیش به دلش میشینه.تموم

۲۶ آبان ۱۳۸۸ | ۱۲:۱۱ ب.ظ
زري:

چند وقت پیش تحقیقی داشتم درباره قاچاق زنان . توی اون تحقیق درباره روسپیگری هم مطالعاتی داشتم که در بخشی از اون متوجه شدم تعداد روسپی های سوئد تنها ۲۵۰۰ نفره که بیشترشون هم سوئدی نیستن. این وضعیت دقیقا به همون دلیله که تو بهش اشاره کردی. یعنی خریدار مجرم شناخته می شه.
جالبتر می دونه چیه؟ به نظرم چند وقت پیش شنیدم که در دانمارک روسپی ها بانک تاسیس کردند و به آن گروه از روسپی ها که صرفا به خاطر نیاز شدیدمادی وارد این کار شدن وام می دن تا از این شغل دست بردارند. اون وقت در ایران حتی حرف زدن درباره این مسائل ممنوعه!

۲۷ آبان ۱۳۸۸ | ۴:۲۴ ق.ظ
میثم:

ناخودآگاه یاده جاناتان مرغ دریای افتادم!!

۲ آذر ۱۳۸۸ | ۳:۳۵ ب.ظ
میثم:

ایده و ایده پردازی داستان خیلی خوبه و خواننده به راحتی فضای داستان رو لمس می کنه. اما شاید اگه کمی کوتاه تر بشه بهتر باشه.
تصور می کنم گاهی خوبه که فضا رو به خواننده بدیم و بقیه تصویر سازیهای ماجرا رو به عهده خیالپردازی های او بگذاریم.

۲ آذر ۱۳۸۸ | ۳:۴۰ ب.ظ

ُسلام
زیبا بود

۴ آذر ۱۳۸۸ | ۱۱:۰۹ ب.ظ
نوشتن دیدگاه

طراحی شده توسط پریا کشفی(قبل از ارسال نامه لطفن ستاره ها را از آدرس ایمیل حذف کنید)